به تو می ‌اندیشم

در گذر از خیابان های شهر
به تو می ‌اندیشم

هنگامی که به چهره ‌ها می نگرم
از میان پنجره ‌های مه‌ آلود
نمی ‌دانم که کیستند و چه می کنند
به تو می اندیشم

عشق من ، به تو می اندیشم
همراه زندگی من
اکنون و در آینده
ساعت های تلخ و شیرین
زنده بودن را

کار کردن از آغاز یک داستان
بی دانستن پایان آن
آن گاه که پایان روزهای کار در می رسد
و صبح فرا می رسد
سایه ها گداخته می گردند
بر فراز بام هایی که ساخته بودیم

دوباره از کار باز می گردیم
بحث در میان ‌مان
دلایل را بیرون می کشیم
از زمان اکنون و آینده
به تو می اندیشم

عشق من ، به تو می اندیشم
همراه زندگی من
اکنون و در آینده
ساعت های تلخ و شیرین
زنده بودن را

کار کردن از آغاز یک داستان
بی دانستن پایان آن
وقتی به خانه می آیم
تو آن جایی
و ما رویاهامان را با هم می بافیم

کار کردن از آغاز یک داستان
بی دانستن پایان آن

ویکتور خارا

من دوستت دارم

خدا هرکسی را که مثل من خوب باشد
دوست دارد
اما هر کسی را که مثل تو بد باشد
دوست ندارد
اما من تو را با همه بدی ات دوست دارم
چون دلم برایت می سوزد
وقتی می بینم هیچ کس دوستت ندارد

شل سیلور استاین

ببخشای ای روشن عشق بر ما

به پایان رسیدیم
اما
نکردیم آغاز
فرو ریخت پرها
نکردیم پرواز
ببخشای ای روشن عشق بر ما
ببخشای

ببخشای اگر صبح را
به مهمانی کوچه دعوت نکردیم
ببخشای اگر روی پیراهن ما نشان عبور سحر نیست
ببخشای ما را اگر از حضور فلق روی صنوبر خبر نیست

شفیعی کدکنی

دلم بربود دوش آن نرگس مست

دلم بربود دوش آن نرگس مست
اگر دستم نگیری رفتم از دست

چه نیکو هر دو با هم اوفتادند
دلم با چشمت ، این دیوانه آن مست

نمی‌دانم دهانت هست یا نیست
نمی‌دانم میانت نیست یا هست

تویی آن بی‌دهانی کو سخن گفت
تویی آن بی‌میانی کو کمر بست

بجانم بنده‌ی آزاده‌ای کو
گرفتار تو شد وز خویشتن رست

دگر با سیف فرغانی نیاید
دلی کز وی برید و در تو پیوست

گدایی کز سر کوی تو برخاست
به سلطانیش بنشاندند و ننشست

سیف فرغانی

آواز نگاه تو

می شنوم می شنوم آشناست
موسیقی چشم تو در گوش من

موج نکاه تو هم آواز ناز
ریخت چو مهتاب در آغوش من

میشنوم در نگه گرم توست
گمشده گلبانگ بهشت امید

این همه گشتم من و دلخواه من
در گه گرم تو می آرمید

زمزمه ی شعر نگاه تو را
می شنوم با دل و جان آشناست

ریخت چو مهتاب در اغوش من
نغمه ی مرغان بهشتی نوا است

می شنوم در نگه گرم توست
نغمه ی آن شاهد رویا نشین

باز ز گلبانگ تو سر میکشد
شعله ی این آرزوی آتشین

موسیقی چشم تو گویا تر است
از لب پر ناله و اواز من

وه که تو هم گر بتوانی شنید
زین نگه نغمه سرا راز من

هوشنگ ابتهاج

بعضی از آدمها پر از مفهوم هستند

بعضی از آدمها پر از مفهوم هستند
پر از حس های خوبند
پر از حرفهای نگفته اند
چه هستند ، هستند
و چه نیستند ، هستند
یادشان
خاطرشان
حس های خوبشان
آدمها
بعضی هایشان
سکوتشان هم پر از حرف هست
پر از مرهم به هر زخم است

بیژن جلالی

کجایی تو ؟

با دو تا چشمِ گردِ سیاه نگاهم می کنند
آدم ها
خیابان ها
دیوار ها
درخت ها
سیم ها
کلاغ ها
تمام هفته من با آنها حرف می‌‌زنم
شعر میخوانم
خاطره تعریف می‌کنم
و آنها با چشمانِ سیاهِ گردشان
در سکوت
نگاهم می کنند

جمعه که می شود
من گوشه‌ای می‌نشینم
آنها برایم حرف می‌‌زند
شعر می‌خوانند
خاطره تعریف می کنند
و من
با دو چشمِ گردِ سیاه
در سکوت
نگاهشان می‌کنم
کجایی تو ؟

نیکى فیروزکوهی

دیوانه است او

دیوانه است او
که گفته بود می رود
امّا رفت
و گفته بود می ‌مانَد
امّا ماند
و گفته بود می خندد
امّا خندید
دیوانه است او
 
گروس عبدالملکیان

واجب نبود دل به بتی بیهده بستن

واجب نبود دل به بتی بیهده بستن

کاو را نبود شیوه به جز عهد شکستن


هر دوست که با دوست ندارد سر پیمان

میباید از او رشتهٔ پیوند گسستن


چون یار ندارد خبر از یار چه حاصل

نالیدن و خون خوردن و بر خاک نشستن


یاری که وفا بیند و با غیر شود یار

شرطست برو از سر عبرت نگرستن


چون باد خزان آمد و گل رفت به تاراج

ای ابر بهاری چه برآید ز گرستن


هر بنده که بگریخت ز احسان خداوند

آزاد کنش کاو نشود رام به بستن


بر زشت نکویی نتوان بست به زنجیر

از مشک سیاهی نتوان برد به شستن


با یار بگویید که از تیر ملامت

انصاف نباشد دل ما این همه خستن


زین پیش همه کام تو می‌جستم و اکنون

امید ندارم به جز از دام تو جستن


جان دادم و افسوس که جان نیست گیاهی

کاو زنده شود سال دگر باز برستن


قاآنی ازین پس ز خیال تو صبورست

با آنکه محالست صبوری ز تو جستن


قاآنی

پیش از آنکه به خواب بروم

پیش از آنکه به خواب بروم
همین جا کنارم نشسته بودی
گفتی : اگر خوابت برد
و از دلتنگیت مردم چی ؟
اگر بیدار شدی
در انتظار بوسه ات
مرده بودم چی ؟
می شود خیالم را
گوشه ی خوابت گره بزنم ؟

نگاهت می کردم که خوابم برد
حالا در خواب من
نیستی
مرا گذاشته و رفته ای
امکان نداشت مرا در تنهایی ام
جا بگذاری
امکان نداشت خانه را جهنم کنی
اتفاق ناگواری افتاده است
تا می آیم فکر کنم
چی از من ساخته و با من چه کرده ای
باورم نمی شود
با این کلمات
زبانم می سوزد
امکان ندارد اینهمه وقت
از من بی خبر باشی

عشق من
می دانم اگر بیدار شوم
و چیزهایی که دیده ام
برات تعریف کنم
شاخ در می آوری
از خنده روده بُر می شوی
می گویی : من ؟
عجب خواب هایی می بینی
دیگر چی دیدی ؟
تعریف کن بخندیم آقای من

این خواب چقدر کش می آید
بگذار این کابوس را بگذرانم
بگذار بیدار شوم
همه را برات تعریف می کنم
این خواب هم مثل سربازی تمام می شود
گل قشنگم
اگر در جنگ کشته نشوم
اگر زنده بمانم
چشم هام را باز می کنم
می بینم کنارم نشسته ای
خم شده بر صورتم
من در انتظار یک لبخند
تو در انتظار یک بوسه
مگر نمی شود ؟

عباس معروفی

کسی چه می داند

کسی چه می‌داند
شاید ماه بالن بزرگی است
آمده از شهری پراشتیاق
در آسمان
که مردمانی زیباروی
در آن می‌زیند

چه کسی می‌داند
اگر زیبارویان من و تو را
پذیرا شوند
شاید من و تو
بر آن سوار شویم
و پرواز کنیم
بر فراز خانه‌ها
اصطبل‌ها
و ابرها
دور
و دور
تا آن شهر پر اشتیاق
در آسمان
که هرگز غریبه‌ای
پای بر خاکش ننهاده است

جایی که
سرتاسر بهار است
همه همدیگر را دوست می‌دارند
و گل‌ها خودشان
خودشان را می‌چینند

ادوارد استیلن کامینگز
مترجم : عباس صفاری

ایستگاه عشق

جایی  که قرار گذاشته بودیم همدیگر را دیدیم
نه در زمانی که قرار گذاشته بودیم
من بیست سال زودتر آمده ، منتظر ماندم
تو آمدی ، بیست سال دیرتر
من از انتظار تو پیرم
تو از منتظر گذاشتنم جوان

عزیز نسین

دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند

دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند
پنهان خورید باده که تعزیر می کنند

ناموس عشق و رونق عشاق می برند
عیب جوان و سرزنش پیر می کنند

جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل درین خیال که اکسیر می کنند

گویند رمز عشق نگویید و نشنوید
مشکل حکایتی است که تقریر می کنند

ما از برون در شده مغرور صد فریب
تا خود درون پرده چه تدبیر می کنند

تشویش وقت پیر مغان می دهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر می کنند

صد ملک دل به نیم نظر می توان خرید
خوبان درین معامله تقصیر می کنند

قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر می کنند

فالجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانه ایست که تغییر می کنند

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می کنند

حافظ

می‌خواستم دنیا را عوض کنم

می‌خواستم دنیا را عوض کنم
دنیا عوض شد
اما کار من نبود
 
می‌خواستم انسان را دگرگون کنم
انسان‌ها دگرگون شدند
نه آن‌گونه که من می‌خواستم

حالا دیگر
فقط می خواهم
تو را نگه دارم
همان گونه که بودی
بی هیچ تغییری
پیچیده در رویاهای کاغذی‌ام
 
و تو
می دانم
عوض نخواهی شد
همان گونه که بودی گریزپا
پر طغیان و تغیر
ویران گر
رودخانه‌ی آتش

شهاب مقربین

قهر نکن عزیزم

قهر نکن عزیزم
همیشه که عشق
پشت پنجره هامان سوت نمی زند
گاهی هم باد
شکوفه های آلوچه را می لرزاند
دنیا همیشه قشنگ نیست

پاشو عزیزم
برایت یک سبد ، گل نرگس آورده ام
با قصه ی آدمها روی پل
آدم ها روی پل راه می روند
آدم ها روی پل می ترسند
آدمها
روی پل
می میرند

ویسلاوا شیمبورسکا

دو عاشقانه کوتاه

از چشمهایش پیداست
عزمش جزم است
و اراده اش آهن
یکی از همین شب های بی چفت و بست
شبیخون می زند
به قلبی که سالهاست لق می زند
در قفس سینه ات
===========
پا به پا کردنش را
به پای تردید او نگذار
اگر چه نو بال
اما پروانه ایست که می داند
روی کدام گل بنشیند
با سوزن ته گرد هم نمی توان
صلیب وار قابش کرد
و هر روز تماشایش


عباس صفاری

حالا که آمده ای

حالا که آمده ای
من هم همین را می گویم
میان من و تو فاصله ای نیست
میان من و تو تنها پرنده ای ست
که دو آشیانه دارد

حالا که آمده ای
قبول کن
جاده ها به جایی نمی رسند
این بار از مسیر رودخانه می رویم

حالا که آمده ای
چترت را ببند
در ایوان این خانه
جز مهربانی نمی بارد

حالا که آمده ای
من هم موافقم
در امتحان بعدی
ورقه هایمان را سفید می دهیم
سفیدِ سفید
مثل برف

حالا که آمده ای
دوباره این سوال را از هم می پرسیم
مگر ما برای ماهی ها چکار کرده ایم
که این همه قلاب می اندازیم
در آب ؟

حالا که آمده ای
می گویم چه ماجرای قشنگی است
کبوتر ها دانه هایشان را در زمین می خورند و
امتحانشان را در آسمان پس میدهند

حالا که آمده ای
هردو همین حرف را می زنیم
مرزها را ما نکشیده ایم
ما فقط برای سربازان گریه کرده ایم

حالا که آمده ای
کنارم بنشین
بخند
دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست

محمدرضا عبدالملکیان

صدای تو را

از پشت شیشه های مه آلود با من حرف می زدی
صورتت را نمی دیدم
به شیشه های مه آلود نگاه کردم
بخار شیشه ها آب شده بود
شفاف بودند ، اما تو نبودی
صدای تو را از دور می شنیدم
تو در باران راه می رفتی
تو تنها در باران زیر یک چتر به انتهای خیابان رفتی
 
از یک پنجره در باران صدای ویلن سل شنیده می شد
 
سرد بود
به خانه آمدم
پشت پنجره تا صبح باران می بارید

احمدرضا احمدی

درهای دوزخ

تنها و رها شده‌ایم
چون کودکانی گم کرده راه در جنگل
وقتی تو روبه‌روی من می‌ایستی و مرا نگاه می‌کنی
چه می دانی از دردهایی که درون من است
و من چه می‌دانم از رنج‌های تو
و اگر من خود را پیش پای تو به خاک افکنم
و گریه و زاری سر دهم
تو از من چه می‌دانی
بیش از آنچه از دوزخ می‌دانی
آن هم آنچه دیگری برای تو بازگو می‌کند
که سوزان است و دهشتناک

از این رو
ما انسان‌ها
باید چنان با احترام
چنان اندیشناک
و چنان مهربان
پیش روی هم بایستیم
که در مقابل درهای دوزخ

فرانتس کافکا

ترکت نخواهم کرد

رو به رو را نگاه کردم
میان جماعت تو را دیدم
میان سنبله‌ها
زیر تک درختی تو را دیدم
در انتهای هر سفر
در عمق هر عذاب
در انتهای هر خنده
سر برآورده از آتش و آب
تابستان و زمستان ، تو را دیدم
در خانه
در رویا
در آغوشم تو را دیدم
ترکت نخواهم کرد

پل الوار