گرمترین پناهگاه جهان

وقتی در شب راه می‌رفتم
و در جستجوی پناهگاه گرمی بودم
از کنارم گذشت
گفتم
هی نگاه کن ! روی مژه‌هایت دانه‌های برف ریخته است
و او گفت
این برف نیست
پرهای بالشی است که خدا در آسمان تکانده است
و سپس لبهای خندانش را گشود
تا برفی را فوت کند
و ما هر دو خندیدیم
بعد به چشمانش نگاه کردم
و دیدم که چشمانش ، گرمترین پناهگاه جهان است

شل سیلور استاین

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم

تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست


غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را

بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست


بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست

حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک


تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم


تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست

همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش


لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست

من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم


شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را

دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست


شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه

اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

محمد علی بهمنی

بانو

من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام ری‌را
میان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود
که راه را بی‌دلیلِ راه جسته بودیم
بی‌راه و بی‌شمال
بی‌راه و بی‌جنوب
بی‌راه و بی‌رویا


من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام
اسامی آسان کسانم را
نامم را ، دریا و رنگ روسری ترا ، ری‌را
دیگر چیزی به ذهنم نمی‌رسد
حتی همان چند چراغ دور
که در خواب مسافرانْ مرده بودند
من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام آقایان
چرا می‌پرسید از پروانه و خیزران چه خبر
چه ربطی میان پروانه و خیزران دیده‌اید
شما کیستید
از کجا آمده‌اید
کی از راه رسیده‌اید
چرا بی‌چراغ سخن می‌گوئید
این همه علامت سوال برای چیست
مگر من آشنای شمایم
که به آن سوی کوچه دعوتم می‌کنید ؟
من که کاری نکرده‌ام
فقط از میان تمام نامها
نمی‌دانم از چه " ری‌را " را فراموش نکرده‌ام


آیا قناعت به سهم ستاره از نشانیِ راه
چیزی از جُرم رفتن به سوی رویا را کم نخواهد کرد ؟


من راهِ خانه‌ام را گم کرده‌ام بانو
شما ، بانوْ که آشنای همه‌ی آوازهای روزگار منید
آیا آرزوهای مرا در خواب نی‌لبکی شکسته ندیدید
می‌گویند در کوی شما
هر کودکی که در آن دمیده ، از سنگ ،‌ ناله و
از ستاره ، هق‌هقِ گریه شنیده است
چه حوصله‌ئی ری‌را
بگو رهایم کنند ،‌ بگو راه خانه‌ام را به یاد خواهم آورد
می‌خواهم به جایی دور خیره شوم
می‌خواهم سیگاری بگیرانم
می‌خواهم یک‌لحظه به این لحظه بیندیشم


آیا میان آن همه اتفاق
من از سرِ اتفاق زنده‌ام هنوز !؟
   
سید علی صالحی

آواز من

من برای تو و ماه آواز خواندم
اما تنها ماه
آواز مرا به خاطر سپرد
من آواز خواندم
و این نغمه های بی پروا
رها از قلب و حنجره
اگر تنها در یاد ماه مانده باشند
باز هم لطف بزرگی است

کارل سند برگ

پر پرواز ندارم

پر پرواز ندارم اما
دلی دارم و حسرت درناها
و به هنگامی که مرغان مهاجر دردریاچه ی ماهتاب
پارو میکشند
خوشا رها کردن و رفتن
خواب دیگر
به مردابی دیگر
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریایی دیگر
خوشا پر کشیدن ، خوشا رهایی
خوشا اگر نه رها زیستن ، مردنی به رهایی
آه این پرنده
در این قفس تنگ
نمی خواند

احمد شاملو

بی‌صدا فرو می‌ریزم

بی‌صدا
فرو می‌ریزم
زیر حجمی از سکوت‌
یک بار دست کم
مرا به نام کوچکم
صدا بزن

عمران صلاحی

اگر عاشق کسی دیگر شوم

دیگر همانند گذشته دلتنگ ات نمی شوم
حتی دیگر گاه به گاه گریه هم نمی کنم
در تمام جملاتی که نام تو در آنها جاری ست ، چشمانم پُر نمی شود
تقویم روزهای نیامدنت را هم دور انداخته ام
کمی خسته ام ، کمی شکسته
کمی هم نبودنت مرا تیره کرده است
اینکه چطور دوباره خوب خواهم شد را هنوز یاد نگرفته ام
تنها خوبم هایی روی زبانم چسبانده ام
مضطربم
فراموش کردن تو علیرغم اینکه میلیونها بار به حافظه ام سر می زنم
و نمی توانم چهره ات را به خاطر بیاورم ، من را می ترساند
 
دیگر آمدنت را انتظار نمی کشم
حتی دیگر از خواسته ام برای آمدنت گذشته ام
اینکه از حال و روزت باخبر باشم ، دیگر برایم مهم نیست
بعضی وقتها به یادت می افتم
با خود می گویم : به من چه ؟
درد من برای من کافی ست

آیا به نبودنت عادت کرده ام ؟
از خیال بودنت گذشته ام ؟
مضطربم
یا اگر عاشق کسی دیگر شوم ؟
باور کن آن روز تا عمر دارم تو را نخواهم بخشید

اُزدمیر آصف

مترجم : سیامک تقی زاده

با جام من بسلامتی خود بنوش

با جام من بسلامتی خود بنوش
و من با جام چشمان خود بسلامتی تو خواهم نوشید
یا بوسه ای در جام بجای گذار
و من دیگر بدنبال شراب نخواهم گشت
عطشی که از روح براید
خواهان شرابی الهی است
اما اگر شراب خدای خدایان را بمن دهند
من شراب چشمان تو را با ان تعویض نخواهم کرد
 
چند روز پیش حلقه گلی برایت فرستادم
نه اینکه افتخاری برای تو باشد
بلکه به آن گل امید دادم که نزد تو
پژمرده نخواهد شد
اما تو ان را تنها بوییدی
و برایم بازگرداندی
سوگند می خورم که از ان زمان به بعد شادابی و عطر
نه از ان گل بلکه از ان توست

جان میلتون

روی گرفتن حلال نیست

هم خانه‌ایم ، روی گرفتن حلال نیست
ناگفته پرسشی ، که سخن را مجال نیست

گفتی : بسنده کن به خیالی ز وصل ما
ما را بغیر ازین سخنی در خیال نیست

گر ماه صورت تو ببیند ، به صدق دل
خود معترف شود که : درو این کمال نیست

در پرده‌ای و بر همه کس پرده می‌دری
با هر کسی و با تو کسی را وصال نیست

مشکل در آن که : وصل تو ممکن نمیشود
ورنه به ممکنات رسیدن محال نیست

لالند عارفان تو از شرح چند و چون
از معرفت خبر نشد آنرا که لال نیست

پرسیده‌ای که : آنچه طلب میکنی کجاست ؟
از من خبر مپرس ، که جای سال نیست

ای اوحدی ، چو این دگران سر دوستی
با دیگری مگوی ، که ما را به فال نیست

گر مدعی سماع حدیثت نمی‌کند
دل مرده را سماع نباشد ، که حال نیست

اوحدی مراغه ای

رویاها نیز پیر می‌شوند

رویاها نیز پیر می‌شوند
اما کشان کشان و پیوسته
پیش می‌آیند
پا به پای من
که از دیرباز
دست در دست‌شان داشته‌ام

از ما کدام‌ یک پیش‌تر از پای خواهیم افتاد
رویاها
که سایه‌‌ام می‌انگارند ؟
یا من
که واقعیت‌شان پنداشته‌ام ؟

شهاب مقربین

دانه های اشک

دانه‌های اشک
از چشمم بیرون می‌زنند
چون قطار مورچه‌ها
از چشمان مرده
 
نکند اشک نیستند
مورچه‌اند این‌ها
نکند مرده‌ام
در حسرت تو ؟

رسول یونان

خوش آمدی

در حالی که درب را به روی روز می بندیم
عشق من
از میان تاریکی با من عبور کن
چشمانم را در آسمانت جای ده
و خونم را چونان رودخانه ای عظیم گسترده کن

خداحافظ ای روز بیرحم
که هر روز به خورجین گذشته درمی افتی
خداحافظ ای نگاه ها ، ای تلالو پرتقال ها
و سلام ای تاریکی
با توام ای دوست شبانگاهی من
عشق من خوش آمدی

نمی دانم
نمی دانم چه کسی زندگی می کند
چه کسی می میرد
چه کسی در خواب است و کدامین کس بیدار
تنها می دانم که قلب توست
تنها قلب توست که تمام ظرافت های سپیده ام را
در سینه ام تعمیم می دهد

پابلو نرودا
ترجمه : دکتر شاهکار بینش پژوه

نشد یک لحظه از یادت جدا دل

نشد یک لحظه از یادت جدا دل ،زهی دل ،آفرین دل ، مرحبا دل
زدستش یک دم آسایش ندارم ، نمی دانم چه باید کرد با دل

هزاران بار منعش کردم از عشق ، مگر بر گشت از راه خطا دل
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد ، فلاکت دل ،مصیبت دل ، بلا دل

از این دل ،داد من بستان خدایا ز دستش ، تا به کی گویم خدادل
درون سینه آهی هم ندارم ، ستمکش دل ،پریشان دل ، گدادل

به تاری گردنش را بسته زلفت ، فقیر و عاجز و بی دست و پا دل
بشد خاک و ز کویت بر نخیزد ،زهی ثابت قدم دل ، با وفا دل

ز عقل و دل دگر از من مپرسید ؟ چو عشق آمد ،کجا عقل و کجا دل
تو لاهوتی ز دل نالی ، دل از تو حیا کن ، یا تو ساکت باش یا دل
  
ابوالقاسم لاهوتی

انسان

پایان گرفت دوری و اینک من
با نام مهر لب به سخن باز می‌کنم
از دوست داشتن
آغاز می‌کنم

انگار آسمان و زمین جفت می‌شوند
انگار می‌برندم تا سقف آسمان
انگار می‌کشندم بر راه کهکشان

در دشتهای سبز فلک چشم آفتاب
گردیده رهنما
در قصر نیلگون
فانوس ماهتاب افکنده شعله‌ها

با بالهای عشق
پرواز می‌کنم
با من ستارگان همه پرواز می‌کنند
دستم پر از ستاره و چشمم پر از نگاه
آغوش می‌گشایم 
دوشیزگان ابر به من ناز می‌کنند
 
پرواز می‌کنم
در سینه می‌کشم همه آبی آسمان
می‌آیدم به گوش نوای فرشتگان
انسان مسیح تازه
انسان امید پاک
در بارگاه مهر
اینک خدای خاک
در سجده می‌شوند به هر سو ستارگان
 
پر می‌کشم ز دامن شط شرابها
می‌بینم آنچه بوده به رؤیا و خواب‌ها
 
سر مست از نیاز چو پروانه بهار
سر می‌کشم به هر ستاره و پا می‌نهم بر آن
تا شیره‌ای بپرورم از جستجوی خویش
تا میوه‌‌ای بیاورم از باغ اختران

چشم خدای بینم
بیدار می‌شود
دست گره گشایم در کار می‌شود
پا می‌نهم به تخت 
سر می‌دهم صدا
وا ‌می‌کنم دریچه جام جهان نما
تا بنگرم به انسان در مسند خدا

این است عاشقان که من امشب 
دروازه‌های رو به سحر باز می‌کنم
این است عاشقان که من امروز
از دوست داشتن 
آغاز می‌کنم

سیاوش کسرایی

تو قله ی خیالی و تسخیر تو محال

تو قله ی خیالی و تسخیر تو محال
بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال

ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی
شرح تو غیر ممکن و تفسیر تو محال

عنقای بی نشانی و سیمرغ کوه قاف
تفسیر رمز و راز اساطیر تو محال

بیچاره ی دچار تو را چاره جز تو چیست ؟
چون مرگ ، ناگزیری و تدبیر تو محال

ای عشق ، ای سرشت من ، ای سرنوشت من
تقدیر من غم تو و تغییر تو محال

قیصر امین پور

یک شهر

خیال می‌کنم
شهرهای دنیا
نقطه‌هایی خیالی‌اند
روی نقشه‌ی جغرافیا
همه‌ی شهرها
جز یک شهر
شهری که عاشقت شدم آن‌جا
شهری که خانه‌ی من شد بعد از تو

سعاد الصباح
ترجمه‌ی محسن آزرم

مرا بگذار به خویشتن بگذار

مرا بگذار
به خویشتن بگذار
من و تلاطم دریا
تو و صلابت سنگ
من و شکوه تو
ای پرشکوه خشم آهنگ
من و سکوت و صبور ی ؟
من و تحمل دوری ؟
مگر چه بود محبت
که سنگ سنگش را به سر زدم با شوق ؟
من از هجوم هجاهای عشق می ترسم
امید بی ثمری خانه در دلم کرده ست
به دشت و باغ و بیابان
به برگ بر گ درختان
و روح سبز گیاهان
گر از کمند تو دل رست
دوباره آورم ایمان
که عشق بیهوده ست
مرا به خود بگذار
مرابه خاک سپار
کسی ؟
نه هیچ کسی را دگر نمی خواهم
خوشا صفای صبوحی
صدای نوشانوش
ز جمله می خواران
خوشا شرار شراب و ترنم باران
گلی برای کبوتر
گلی برای بهاران
گلی برای کسی که مرا به خود می خواند ز پشت نیزاران

حمید مصدق

در کنار تو نباشم ؟

تو چه دوست داشتنی هستی ای زن
علی الخصوص
زمانی که در فاصله دو شکنجه به خوابم می آیی
قلبم البته تندتر می زند
اما نمی دانم
آیا بدلیل این رویای سبز شکوفان است ؟
یا بدلیل شکنجه ای که در انتظار شانه های لرزان ؟

همیشه از خود می پرسم
چرا لحظاتی را که با تو نبودم با تو نبودم ؟
ودر فاصله دو شکنجه
این پرسش پیوسته در برابرم مثل نگاه مرموزی می ایستد

آیا زمانی خواهد رسید
که من باز به اختیار خوددر کنار تو باشم
یا در کنار تو نباشم ؟
آنگاه چگونه ممکن است فکر کنم که نخواهم
که حتی لحظه ای در کنار تو نباشم ؟

رضا براهنی

دیدن روی تو ظلم است

دیدن روی تو ظلم است و ندیدن مشکل است    
چیدن این گل گناه است و نچیدن مشکل است

هر چه جز معشوق باشد پرده‌ی بیگانگی است    
بوی یوسف را ز پیراهن شنیدن مشکل است

غنچه را باد صبا از پوست می‌آرد برون    
بی‌نسیم شوق ، پیراهن دریدن مشکل است

ماتم فرهاد کوه بیستون را سرمه داد    
بی هم‌آوازی نفس از دل کشیدن مشکل است

هر سر موی ترا با زندگی پیوندهاست    
با چنین دلبستگی ، از خود بریدن مشکل است

در جوانی توبه کن تا از ندامت برخوری    
نیست چون دندان ، لب خود را گزیدن مشکل است

تا نگردد جذبه‌ی توفیق صائب دستگیر    
از گل تعمیر ، پای خود کشیدن مشکل است

صائب تبریزی

رود اندوه

دیدگانت
دو رود اندوهند
دو رود موسیقی
که می‌برندم
تا دورا دور
پس پشت زمان‌ها

بانو
مرا به حال خویش واگذاشتند
دو رودسار موسیقی
که به کجراهه رفته بودند
اشک‌های مشکی‌شان
ترانه‌های فصیح فرو می‌ریزند

چشمان تو
توتون و شرابم
جام دهم مستی
و من
روی صندلی
آتش گرفته‌ام
آتش
می‌خورد آتشم را
می‌گویم آیا
دوستت دارم ، ای ماه ؟
آه
کاش یارایم باشد

در دنیا ندارم چیزی
جز چشم‌های تو و
غم‌های خویش
کشتی‌هایم در اسکله‌ها می‌گریند و
قامت خلیج را در می‌شکنند

تقدیر پاییزی‌ام
می‌شکند مرا و ایمانم را
سایه خدا بر پلکم
امشب را
بی‌تو مسافرم آیا ؟

شمشیر سبز من
خورشیدم
زیباترین
دل‌انگیزترین رنگ‌هایم
بگذرم از تو ؟

حالا که حکایتمان
دلنشین‌تر از بازگشت بهار است و
زیبا تر از شکوفه‌های گاردینیا
در سیاهی گیسوان اسپانیایی ؟

عشق یگانه‌ام
گریه نکن
اشک‌هایت می‌خراشد روحم را

در دنیا چیزی ندارم
جز چشم‌های تو و غم‌های خویش
می‌گویم آیا
دوستت دارم ای ماه ؟
آه
کاش یارایم باشد

انسانی گمشده‌ام ، من
و نمی‌دانم کجای زمین خانه من است
مرا گم کرد
اسمم
آشیانه‌ام
نشانم

تاریخ من
تقدیرم چیست ؟
من نسیان فراموشم
لنگری که نمی‌افتد و
زخمی بسان انسان

چیست هدیه من به تو ؟
جوابم بده
تشویشم ؟
کفرم ؟
آشوبم ؟
جز تقدیری که می‌رقصد
بر دست‌های ابلیس
چیست هدیه من به تو ؟

من دوستت دارم
هزار هزار
پس بگریز از من
از آتشم
از دودم
که در دنیا ندارم چیزی
جز چشم‌های تو و
غم‌های خویش

نزار قبانی