کجایی تو ؟

با دو تا چشمِ گردِ سیاه نگاهم می کنند
آدم ها
خیابان ها
دیوار ها
درخت ها
سیم ها
کلاغ ها
تمام هفته من با آنها حرف می‌‌زنم
شعر میخوانم
خاطره تعریف می‌کنم
و آنها با چشمانِ سیاهِ گردشان
در سکوت
نگاهم می کنند

جمعه که می شود
من گوشه‌ای می‌نشینم
آنها برایم حرف می‌‌زند
شعر می‌خوانند
خاطره تعریف می کنند
و من
با دو چشمِ گردِ سیاه
در سکوت
نگاهشان می‌کنم
کجایی تو ؟

نیکى فیروزکوهی

می‌‌آیند تا تو را کشف کنند

می‌‌آیند
تا تو را کشف کنند
و روحت را  تصاحب
بی‌ هیچ مجالی بر عشق

چنان سراسیمه
چنان سرد
چنان زخمه وار
که نخواهند دید
چگونه غروب می‌‌کند
غرورِ یک قلب
چگونه  است
چکیدنِ کسی‌
از چشم های خودش ؟
چگونه
شاعری
تحملش را از کنارِ شعر بر می‌دارد
و رو به حیرتِ یک خواب می‌‌رود

چگونه شب
فرصتِ ماندن را
از آدم خسته می‌‌گیرد

نیکى فیروزکوهی