در من طلوع کن

در من طلوع کن
در من غروب کن
در من آشیانه بساز
ریشه کن
باور شو
عاشق شو
شاعر شو
شعر بخوان

در من آسمان آبی باش
ابر باش
باران باش
عمق دریا باش
در من مثل یک شهر باش
شلوغ باش
گاهی اگر شد
کوچه ای بن بست باش
شاد باش

بخند ، بخند ، بخند
و دلت اگر گرفت
سر را بر سینه ام بگذار
به تپش های قلبی گوش کن
که می خواهد تو در وجودش طلوع کنی
غروب کنی
آشیانه بسازی
شعر بسازی
بباری ، بتابی
بخندی ، بخندی ، بخندی
و گاهی دلت اگر گرفت
سر بر سینه اش بگذاری

نیکی فیروزکوهی

نظرات 1 + ارسال نظر
مارال ک یکشنبه 5 مرداد 1399 ساعت 13:18

#زندانی

دلم برای نانهای مادرم تنگ است
برای قهوه ای که می ساخت
برای نوازش هایش
و برای بزرگ شدنم
روز به روز،

عاشق زندگی هستم
زیرا اگر بمیرم
از اشکهای مادرم
خجالت می کشم...!

#محموددرویش ترجمه #شهاب_گودرزی

شاید هرگز تو را نبینم
اما غمگین نیستم
چرا که دریافته ام
دوست داشته باشم اما اصرار نکنم
عشق بورزم اما وابسته نشوم
چشمانم را می بندم
و خاطره ی آن شب را مرور می کنم
بــه تو نگاه کردم
به جزئیات زیبایی ات

الیاس علوی شاعر افغان


ممنونم از همراهی تون و شعر زیبایی که نوشتید
زنده باشید
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.