نیازمند چیزی بودم که باورش کنم
نگاهت بر من افتاد و باور کردم
خواهان کسی بودم تا باورش کنم
خود و رویاهایت را با من تقسیم کردی
و باورت کردم
اما
آنچه که به راستی نیازمندش بودم
باور کردن خود بود
مرا به دنیای درونت بردی
و با اکسیر عشق یاریم کردی
و به برکت توست
که زنده ام ، لمس میکنم و باور دارم
کسی ، چیزی یا خود را
آری تنها به خاطر وجود توست
جیلین کروز
از فردیت خود دست شستن
با چشم دیگری دیدن
با گوش دیگری شنیدن
دو تن باشی و در واقع یک تن
چنان به هم آمیخته و مجذوب
که ندانی تویی یا دیگری
پی در پی حیران و پی در پی تابنده
به هم فشردن خاک ، دریا و آسمان
و هر آنچه در آنهاست
و خلق موجودی چنان تام و تمام
که بی نیاز از جذب عنصری دیگر باشد
آماده ایثار در هر لحظه
رهایی از شخصیت برای یافتن چیزی ورای آن
معنای عشق همین است
تئوفیل گوتیه
از آن تو نیستم
گمشده ات نیستم
گر چه آرزویم این بود که گمشده ات باشم
چون پرتو شمعی در روشنایی روز
یا بسان برف ریزه ای در دریای بی کران گم گشته ام
دوست می داری مرا ، با اینکه هنوز در جستجوی توام
در تقلای روح تو که نیک است و فروزنده
منم که آرزویم همه این است که گم گشته ات باشم
نوری بی رمق که در فروغ تو گم گشته ام
آه ! مرا درژرفنای عشق خود غوطه ور کن
خاموش کن مرا
می خواهم دیده بر هر آنچه است فرو بندم
کور و کر شوم
در توفان عشقت زیر و رویم کن
مرا که چونان شمعی در تندبادم
سارا تیس دیل
همه چیز
از نبودن تو حکایت میکند
به جز دلم
که همچون دانه ای در تاریکی خاک
در انتظار بهار میتپید
تو بر میگردی
میدانم
از تولد و مرگ
زورد آمدی
و دلم ، ناگهان پر از تو شد
و این درد شیرینی بود
دردی چونان درد زادن
نه به سرعت
بلکه کم کم ، از دلم رفتی
و جهان ذره ذره از تو خالی شد
و این درد تلخی بود
دردی چونان درد مُردن
==========
هر ثانیه میگذرد
چیزی از تو را با خود میبرد
زمان غارتگر غریبی است
همه چیز را بی اجازه میبرد
و تنها یک چیز را
همیشه فراموش میکند
حس دوست داشتن تو را
=========
باد
همیشه یکسان خواهد ورزید
اما نه برای تو
آنجا که تو باشی
باد همیشه بی قرار و نابسامان
به فریاد بدل می شود
به سوز دل
و هیاهو
و گم می شود در خرمن بی کرانه گیسوانت
==========
سیاهی چشمانت
شکارگاه من است
چونان ستارگان کوچک
و چهره ات
راه شیری را میماند
فقط به خاطر چشمهای تو
شکار میشوم ای شاهزادۀ کوچک
و آهسته آرام میگیرم
در تاریکی
تاریکی بی رد
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است
عشقی که گرم و شدید است
زود میسوزد و خاموش میشود
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است
اگر مرا بسیار دوست یداری
شاید این حس تو صادقانه نباشد.
کمتر دوستم بدار تا ناگهان عشقت به پایان نرسد
من به کم هم قانعم
اگر عشق تو اندک و کم اما صادقانه باشد من راضی ام.
دوستی پایدار و همیشگی از هر چیزی بالاتر است
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است
بگو تا زمانی که زنده ای دوستم داری
ومن نیز تمام عشق خود را به تو پیشکش میکنم و
تا زمانی که زندگی باقی است هرگز ترا فریب نمیدهم
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است
عشق پایدار لطیف و ملایم است و در طول عمر ثابت قدم
با تلاش صادقانه چنین عشقی به من هدیه کن
و من با جان خود از آن نگهداری خواهم کرد
عشق صادقانه پایدار و همیشگی است
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش
همان گونه که وزن زندگی است
کریستوفر مارلو
خدا خواهش میکنم مرا ببر
خدا مرا به دوردست
روی بالهای فرشتگان ببر
خواهش میکنم
جائی که عشق با مرگ در جدال نیست
تا این عشقِ پاک ، تسلیم نشود
جائی که همیشه گلهای سرخ شکفته میشود
مانند یاقوتهایی که آنها را پوشانیده باشد
جایی که ماه جرقه زند و بگرید
برای پیوستن به عاشقان
میخواهم به آن
سرزمینِ دور بروم ، جائی که پسرانِ نوجوان
در حال دویدن ، برای عشق رنج میکشند
جایی که دختران نوجوان
در عصرهایی که جشن است
میان پنجره های پُر از گُل نشسته اند
و پنهانی میگریند ، با اندوهی آسمانی
آنا ماریا اُرتزه
پیش از آن که بمیرم
دگرباره سخن میگویم
از گرمی زندگی
تا تنی چند بدانند
زندگی گرم نیست
میتوانست ولی گرم باشد
پیش از آن که بمیرم
دگرباره سخن میگویم
از عشق
تا تنی چند بگویند
عشق بود
عشق باید باشد
پیش از آن که بمیرم
دگرباره سخن میگویم
از بخت خوش امید بستن به خوشبختی
تا تنی چند بپرسند:
چیست این خوشبختی
کی برمیگردد ؟
اریش فرید
چه با عظمت است محبت
پس از صمیم قلب خود را تسلیم آن کن
عشق چیز کمی نیست
کسی که به بیماری مزمن عشق گرفتار شده است
عشق را از روی عقل اختیار نکرده است
بدون عشق زندگی کن
چرا که راحتی آن سختی است
و آغازش مریضی و پایانش کشته شدن است
در نزد من مرگ در راه عشق عین زندگی است
و این بخاطر عشقی است که به محبوبم دارم
این کشته شدن تفضلی است که او بر من نموده است
آیا این خواست توست
که خیال رویت
پلک های سنگین مرا
در شبهای طولانی و کسالت بار
از هم باز نگاه دارد ؟
آیا خواست توست که رؤیایت
مدام در نظرم جلوه گر شود
و مرا
که خواب شیرین را وداع گفته ام
به تمسخر گیرد ؟
آیا این روح توست
که از فاصله ای چونان دور
به سویم روان داشته ای
تا شرمم را
و گذران لحظه های بی ثمرم را
در من نظاره گر باشد ؟
آیا این عشق توست
که اینچنین بر من سایه افکنده ؟
نه ، اینچنین نیست
بلکه این عشق من است
که دیدگانم را بیدار نگاه داشته
عشق حقیقی من است
که آرامش را از من ربوده
و از دیدگانم
نگاهبانانی همیشه بیدار برایت ساخته است
تو ، آری
در بیداری خویش
از من بسیار دور ، و به دیگران بسیار نزدیکی
و چشمان من اینجا
در بیداری خویش
تو را به انتظار نشسته اند
ویلیام شکسپیر
چه حقیر است این عشق
گر بماند به میان من و تو
خود بمیرد در خود
گر ببندد در خود
و بماند به میان من و تو
عشق در بسته
ناسزایی ست به عشق همگان
او که سیبی را دوست می دارد
به همه مهر می ورزد
که همه از گوهریکتایند
من به خوبی می دانم
که ورای من و تو
هستی هست
عشق ما می میرد ، مگر آزادشود
رفتنت رنج من است
رنج من عشق من است
پس رهایت خواهم کرد
که تو را آزاد دوست می دارم
پائولو کوئلیو
تنها از سکوت تو
پیش از آن که سخن گویی
هر آنچه را که باید ، در می یابم
بی آنکه واژه ای از تو بشنوم
در سکوتت
هر نغمه ای که آرزو می کنم
به گوش می رسد
لنگستن هیوز
اگر میدانستم
این آخرین دقایقی است که تو را میبینم
به تو میگفتم « دوستت دارم »
و نمیپنداشتم
تو خود این را میدانی
همیشه
فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری
برای جبران این غفلت ها به ما دهد
گابریل گارسیا مارکز
درخت سیبی هست
که از آن
مردی را
بر دار کردهاند
اگر دهان میگشایم و روی میگردانی
بگردان
اما به قِدمَتِ عشق سوگند
که تباهیِ من از مِی و افیون نیست
اوست که در گلوگاهم آویخته است و
میپوسد
آرام آرام
لئوناردو آلیشان
ترجمه : احمد شاملو
من هر آنجایم که که درد آنجاست
زیرا که من
بر هر دانه ی اشک مصلوب شده ام
ولادیمیر مایاکوفسکی
ما همیشه
یا جای درست بودیم در زمان غلط
یا جای غلط بودیم در زمان درست
و همیشه
همدیگر را از دست داده بودیم
پل استر
در دنیا دو نابینا هست
یکی تو
که عاشق شدنم را نمی بینی
یکی من
که به جز تو کسی را نمی بینم
هیچ کس تا به حال
دو مرتبه در عمرش عاشق نشده
عشق دوم ، عشق سوم
این ها بی معنی است
فقط رفت و آمد است
افت و خیز است
هرگز راز عشقت را با معشوق مگوی
آن عشق می پاید که ناگفته می ماند
زیرا این نسیم لطیف و مهربان
خوشتر که خاموش و نامرئی بگذرد
من از عشق خویش با معشوق سخن گفتم
و راز دل آشکار کردم
اما او سرد و لرزان
و هراسناک و پریشان
مرا رها کرد و برفت
دیری نپایید
که رونده ای از راه رسید
خاموش و نامرئی و همچون نسیم
و او را با یک آه در ربود و ببرد
ویلیام بلیک
زمان گذشت و زن های بسیاری رادوست داشتم
هنگامی که آن ها را در آغوش می گرفتم
از من می پرسیدند
آیا آن ها را فراموش نخواهم کرد ؟
می گفتم : آری فراموش خواهم کرد
تنها کسی که هیچ وقت فراموش نکردم
جوزپه تورناتوره