اشعاری کوتاه

همه چیز
از نبودن تو حکایت می‌کند
به جز دلم
که همچون دانه ای در تاریکی خاک
در انتظار بهار می‌تپید
تو بر می‌گردی
می‌دانم
از تولد و مرگ
زورد آمدی
و دلم ، ناگهان پر از تو شد
و این درد شیرینی بود
دردی چونان درد زادن
نه به سرعت
بلکه کم کم ، از دلم رفتی
و جهان ذره ذره از تو خالی شد
و این درد تلخی بود
دردی چونان درد مُردن
==========
هر ثانیه می‌گذرد
چیزی از تو را با خود می‌برد
زمان غارتگر غریبی است
همه چیز را بی اجازه می‌برد
و تنها یک چیز را
همیشه فراموش می‌کند
حس  دوست داشتن تو را
=========
باد
همیشه یکسان خواهد ورزید
اما نه برای تو
آنجا که تو باشی
باد همیشه بی قرار و نابسامان
به فریاد بدل می شود
به سوز دل
و هیاهو
و گم می شود در خرمن بی کرانه گیسوانت
==========
سیاهی چشمانت
شکارگاه من است
چونان ستارگان کوچک
و چهره ات
راه شیری را می‌ماند
فقط به خاطر چشم‌های تو
شکار می‌شوم ای شاهزادۀ کوچک
و آهسته آرام می‌گیرم
در تاریکی
تاریکی بی رد

 
آنتوان دوسنت اگزوپری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.