جادوی عشق

محبوبم به سان یخ است و
من به سان آتش
این کدامین سرمای عظیم ست
که در کویر تفتیده من
ذوب نمی شود ، که هیچ
سخت تر و سخت تر قد می کشد
آن گونه که ناله اش در من

چگونه می شود که سرمای قلب منجمدش
به حرارت بی حدم
اجازه بروز نمی دهد
اما من
بیشتر و بیشتر
در شهدی جوشان گر می گیرم
و حس می کنم شراره هایم
افزوده می شوند و بالا می گیرند

جز معجزه چه می توان گفت
بر آتشی که همه چیز را می گدازد و
یخ می پرورد
و بر یخی که با کرختی سرما منجمد می شود
و به جادویی
آتش بر می افروزد

جادوی عشق
با عقل سربه راه
آن می کند که
ماهیت عناصر دیگرگون می شود

ادموند اسپنسر

ترک ام نکن

ترک‌ام نکن
ترک‌ام نکن
باید فراموش کرد
هرآنچه را که می‌توان
به فراموشی سپرد
هرآنچه را که گریخته‌است دیگر از دست
باید فراموش کرد روز و روزگاری را
که به کژفهمی گذشت
باید فراموش کرد
زمان‌های از دست‌رفته را
و لحظه لحظه‌هایی را
که هر‌ازگاه
با کوبش سوال‌ها
قلب شادمانی را
آماج تیرها می‌کنند

ترک‌ام نکن
ترک‌ام نکن
ترک‌ام نکن
ترک‌ام نکن

من برایت
مرواریدهای باران
به ارمغان می‌آورم
از سرزمین‌هایی دور
که هیچگاه بارانی در آن نمی‌بارد
زمین را می‌کاوم
حتی پس از مرگ‌ام
تا اندام‌ات را بپوشانم
با ردایی از طلا و نور
من برایت
عالمی به پا خواهم کرد
که پادشاه‌اش عشق باشد
قانون‌اش عشق باشد

شاهبانویش تو باشی


ادامه مطلب ...

بوسه

بوسه بر پیشانی ، شوربختی را می سترد
بر پیشانی ات بوسه می زنم
بوسه بر چشمها ، بی خوابی را می زداید
بر چشمانت بوسه می زنم
بوسه بر لب ها ، ژرف ترین عطش هارا می نشاند
بر لبانت بوسه می زنم
بوسه بر سر خاطره ها را می روبد
بر سرت بوسه می زنم

مارینا تسوتایوا

آرزو کردن

برایت رویاهایی آرزو می‏کنم تمام نشدنی
و آرزوهایی پرشور
که از میانشان چندتایی برآورده شود
برایت آرزو می‏کنم که دوست داشته باشی
آنچه را که باید دوست بداری
و فراموش کنی
آنچه را که باید فراموش کنی
برایت شوق آرزو می‏کنم . آرامش آرزو می‏کنم
برایت آرزو می‏کنم که با آواز پرندگان بیدار شوی
و با خنده‏ ی کودکان
برایت آرزو می‏کنم دوام بیاوری
در رکود ، بی ‏تفاوتی و ناپاکی روزگار
بخصوص برایت آرزو می‏کنم که خودت باشی

ژاک برل

سه کبریت روشن

سه کبریت ، یک به یک در شب روشن شد
اولی برای دیدن تمامی صورت تو
دومی برای دیدن چشمانت
سومی برای دیدن لبانت
و بعد تاریکی غلیظ برای اینکه
به خاطر بسپرم همه را
زمانی که تو را در میان بازوانم گرفته ام
 
ژاک پره ور

دوست داشتن تو

راستش را می‌گویم
آه ، که دوست داشتن تو
چنین که دوستت دارم
چه دردآور است

با عشق تو
هوا آزارم می‌دهد
قلبم
و کلام نیز

پس چه کسی خواهد خرید
یراق ابریشمین
و اندوهی از قیطان سپید
تا برایم دستمالهای بسیار بسازد ؟

آه ، که دوست داشتن تو
چنین که دوستت دارم
چه دردآور است

فدریکو گارسیا لورکا

گناه

چه دلپذیراست
اینکه گناهانمان پیدا نیستند
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم
و باز دلپذیرو نیکوست اینکه دروغهایمان
شکل مان را دگرگون نمی کنند
چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای رحیم ، تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس

فدریکو گارسیا لورکا

نجواها

ذره ذره جمعشان می کنم
تک‌تک نجواهایی را
که پشت سرت اینجا جا گذاشته ای
نوازششان می کنم
و آرام بر روی همان تخت خواب آشنا
پهنشان می‌کنم
و اینگونه است که
هر شب تو را نفس می‌کشم
در خلسه ای که انگار نشئه ام می کند

سونیا سانچز

شکوه چشمان تندیس وارت

مگذار شکوه چشمان تندیس وارت
یا عطر گل سرخی شبانه
با نفست بر گونه ام می نشیند از دست بدهم
می ترسم از تنها بودن در این ساحل
چونان درختی بی بار
سوخته در حسرت گل برگ جوانی
که گرمایش بخشد
اگر گنج ناپدید منی
اگر زخم دریده یا صلیب گور منی
اگر من یه سگم تو تنها صاحبمی
مگذار شاخه یی که از رود تو بر گرفته ام
و برگ های پاییزی اندوه بر ان نشانده ام را
از دست بدهم

فدریکو گارسیا لورکا

برای تو ای یار

رفتم راسته‌ی پرنده‌فروش‌ها و
پرنده‌هایی خریدم
برای تو ای یار

رفتم راسته‌ی گل‌فروش‌ها
و گل‌هایی خریدم
برای تو ای یار

رفتم راسته‌ی آهنگرها و
زنجیرهایی خریدم
زنجیرهای سنگینی برای تو ای یار

بعد رفتم راسته‌ی برده‌فروش‌ها و
دنبال تو گشتم
اما نیافتم‌ات ای یار

ژاک پره ور

برایم بنویس

برایم بنویس ، چه تنت هست ؟ لباست گرم است ؟
برایم بنویس ، چطوری میخوابی ؟ جایت نرم است ؟
برایم بنویس ، چه شکلی شده ای ؟ هنوز مثل آن وقت ها هستی ؟
برایم بنویس ، چه کم داری ؟ بازوان مرا ؟
برایم بنویس ، حالت چطور است ؟ خوش می گذرد ؟
برایم بنویس ، آن ها چه می کنند ؟ دلیریت پا برجاست ؟
برایم بنویس ، چه کار میکنی ؟ کارت خوب است ؟
برایم بنویس ، به چه فکر می کنی ؟ به من ؟
مسلماً فقط من از تو می پرسم
و جواب ها را می شنوم که از دهان و دستت می افتند
اگر خسته باشی ، نمی توانم
باری از دوشت بردارم
اگر گرسنه باشی ، چیزی ندارم که بخوری
و بدین سان گویا از جهان دیگری هستم
چنان که انگار فراموشت کرده ام

برتولت برشت

واژه هایت در قلب من

واژه هایت در قلب من
دایره های سطح اب را می مانند
بوسه ات بر لبانم
به پرنده ای در باد می ماند
چشمان سیاهم بر روشنای اندامت
فواره های جوشان در دل شب را یاداورند
چونان ستاره ی زحل
بر مدار تو دور دایره می گردم
در رویاهایم
بر مداری می چرخم
عشق من
نه به درون می روم
نه باز می گردم

فدریکو گارسیا لورکا

سیمای عشق

مهربان و دهشتناک
سیمای عشق
شبی ظاهر شد
بعدِ بلندای یک روز بلند
گویا کمانگیری بود
با کمانش
و یا نوازنده ای
با چنگش
دیگر نمی دانم
هیچ دیگر نمی دانم
تنها می دانم بر من زخم زده
بر قلبم
شاید با تیری ، شاید به ترانه ای
و تا ابد
می سوزد
این زخم عشق
چه می سوزد

ژاک پره ور

به خاطر بالهایم بر خواهم گشت

به خاطر بالهایم بر خواهم گشت
بگذار برگردم
می خواهم در سرزمین سپیده بمیرم
در دیار دیروزها
به خاطر بالهایم بر خواهم گشت
بگذار برگردم
می خواهم دور از چشم دریا
در سرزمین بی مرزی ها بمیرم

فدریکو گارسیا لورکا

بستری از عطر گل ها

کی زمان آن فرا می رسد که همه ی روزم
همان دمی باشد که
در سراپرده ی تو بیارامم
بر بستری از عطر گل ها
تو غنوده باشی و من بانگ برآورم
ای نازنینِ ماه سیما
ای ابروکمانِ نیک خو
مهربان باش با من
آه ، کی می رسد آن زمان ؟

شرینگار اساشتاکا

می خواهم در خواب تماشایت کنم

می‌خواهم در خواب تماشایت کنم
می‌دانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد
می‌خواهم تماشایت کنم در خواب
بخوابم با تو
تا به درون خوابت درآیم
چنان موج روان تیره‌‌ای
که بالای سرم می‌لغزد
و با تو قدم بزنم
از میان جنگل روشن مواج برگ‌های آبی و سبز
همراه خورشیدی خیس و سه ماه
به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی
تا موحش‌ترین هراس‌هایت
می‌خواهم آن شاخه‌ی نقره‌ای را ببخشم به تو
آن گل سفید کوچک را
کلمه‌ای که تو را حفظ می‌کند
از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی می‌کند
می‌خواهم تعقیبت کنم
تا بالای پلکان و دوباره
قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر می‌گرداند
شعله‌ای در جام‌های دو دست
تا آن‌جا که تنت آرمیده است
کنار من
و تو به آن وارد می‌شوی
به آسانی دمی که برمی‌آوری
می‌خواهم هوا باشم
هوایی که در آن سکنی می‌کنی
برای لحظه‌ای حتی
می‌خواهم همان‌قدر قابل چشم‌پوشی و
همان‌قدر ضروری باشم

مارگارت آتوود

دوستت دارم

دوستت دارم
نه تنها برای آنچه که هستی
بلکه برای آنچه که هستم
هنگامی که با توام

دوستت دارم
نه تنها برای آنچه که از خود ساخته ای
بلکه برای آنچه که از من می سازی

دوستت دارم
برای بخشی از وجودم که تو شکوفایش می کنی

دوستت دارم
چون دست بر دل فسرده ام می نهی
زنگارهای بی ارزش و بی مقدار به سویی می زنی
و نور می تابانی بر گنجینه های پنهانی که
تاکنون در ژرفا مانده بودند

دوستت دارم
چون یاریم می کنی
که از تخته پاره های زندگی
نه یک کپر
که معبدی در خور بنا نهم
کمک می کنی
که کار روزانه ام
نه یک سرشکستگی
بلکه ترنم ترانه ای باشد

دوستت دارم
چون بیش از هر کیش و آیینی
به رویش من یاری رسانده ای
فراتر از هر سرنوشتی
شادی را به من ارزانی داشتی
این همه هدیه داده ای

بی هیچ تماسی ، کلامی و یا اشارتی
به این کار توانا گشته ای
چون خود بوده ای
شاید دوست بودن در نهایت به همین معنا باشد

روی کرافت

در آغاز عاشق شدم

در آغاز عاشق شدم
به برق نگاهت
به خنده ات
به اشتیاقت به زندگی

اکنون نیز دوست می دارم گریه ات را
و بیم ات را و نگرانی ات را
از فردا
و درماندگی نهفته
در چشمانت را

اما در برابر هراسی که داری
می خواهم یاری ات دهم
زیرا شوقم به زندگی
هنوز در برق نگاهت نهفته است

اریش فرید

گناهان تو

آمدند تا اشتباهات تو را به من بگویند
یکی یکی
خودشان را معرفی کردند
بلند بلند
می خندیدم وقتی این کار را می کردند
من همه ی آنها را به خوبی از قبل می شناختم
آه ، آنها کورند
آنها بیش از حد کورند برای دیدن
گناهان تو باعث شده بود که بیشتر عاشقت باشم

سارا تیس دیل

تا کجا

به عشق
اما عشق
که به اندیشه ات فرو می برد

به اندیشه
اما اندیشه
که اندوهگینت می کند

به اندوه
اما اندوه
که به ترحم می انجامد

به ترحم
اما ترحم
که به نومیدی می کشاند

به نومیدی
اما نومیدی
که به پرسش می انجامد

به پرسش
اما پرسش
که به پاسخ می انجامد

به پاسخ
اما پاسخ
که به سرکشی می انجامد

به سرکشی
اما سرکشی
که به مرگ می انجامد

پس سرانجام به مرگ
اما بی سرکشی
بی ترحم
بی عشق
زندگی را چه معنایی ست ؟

اریش فرید