که تا کجا دوستت دارم

ای کاش میتوانستم نشان دهم
که تا کجا دوستت دارم
همیشه در جستجو هستم
اما نمیتوانم راهی بیابم

به آن ، آنی در تو عاشقم
که تنها خود کاشف آنم
آنی ، فراتر از تویی که دنیا میشناسد
و تحسین میکند

آنی که تنها و تنها از آن من است
آنی ، که هرگز رنگ نمیبازد
و آنی ، که هرگز نمیتوانم عشق از او برگیرم

گی دو موپاسان

به خاطر خودم

از آن رو به توعاشقم
که میدانم دوستم داری
تنها به خاطر خودم و
نه هیچ چیز دیگر

جان کیتز

عشق یعنی

برخی فراموش می کنند که عشق یعنی
در بر گرفتن و بوسیدن تو
شب بخیر
مهم نیست که جوانی یا پیر

برخی به یاد نمی آورند که
عشق یعنی
گوش سپردن و خندیدن و بی تابی
مهم نیست که چند سال داری

تعداد کمی می فهمند که عشق یعنی
تعهد و مسئولیت
و نه سرگرمی

مگرنه اینکه
عشق یعنی
تو و من

نیکی جیووانی

کبوتر نامه رسان

کبوتر نامه رسان ، به پرواز درمی آید
باز میگردد
ناامید یا امیدوار
ما همواره باز می گردیم
اشکهایت را پاک کن 
و با همان چشمان غمناک ، لبخند بزن
هر روز چیزی آغاز می شود
هر روز چیزی زیبا آغاز می شود
 
یاروسلاو سایفرت

مترجم : فریده حسن زاده

تو آن فصل را در چهره من می بینی

تو آن فصل را در چهره من می بینی
که پاییز برگها را به یغما برده
و جز چند برگ زرد
که در برابر سرما به خود می لرزند نمانده
بر شاخه هایی که پرندگان
چون گروه آواز خوان بر آن تا دیر گاه نغمه سر می دادند

تو غروب آن روز را در چهره ام می بینی
که خورشید سر بر بالین شب گذاشته
و جامه سیاه به تن کرده

تو در من فروغ آن آتش را می بینی
که به خاکستر جوانی نشسته
چون تخت مرگ که به ناچار باید بر آن آرامش گیرد
مرگ در بستری ، که از آن حیات گرفته بود
تو اینها را می بینی و التهاب اشتیاقت
به آن کسی که می دانی به زودی ترکت خواهد کرد
بیشتر خواهد شد

شکسپیر

عشق چیره نمی شود

عشق چیره نمی شود عشق می پرورد
عشق توان آن دارد
که در یک لحظه آن کند
که به رنج به سختی می تواند در یک عمر فراهم آورد
از این که در کنارم هستی بسیار شادمانم
بودنت یاریم میکند که در یابم
جهان تا کجا زیباست

یوهان ولفگانگ فن گوته

تاج خرسندی

تاج من بر سرم نیست
تاج من بر قلب من جای دارد
که الماس و فیروزه آن را نیاراسته
و از دیده ها پنهان است
تاج من ، خرسندی من است
که به ندرت پادشاهی را از آن بهره داده اند

ویلیام شکسپیر

فصل حقیقی عشق

فصل حقیقی عشق

لحظه ای است که

دریابیم

که تنها ماییم که عاشقیم

و کسی دیگری چون ما

عاشق نبوده است

و هیچکس دیگر نیز چون ما

عاشق نخواهد بود


یوهان ولفگانگ فُن گوته

امید

سرور من : امید
بدون تو هیچ رهروی 
نمی تواند به قدر دانه شنی پیش رود
هیچ کوهنورد نومیدی  
نمی تواند به مقصد برسد
هیچ قلبی   
تا اوج زیبایی صعود نخواهد کرد
بدون تو ، روح انسان  
ناشناخته ها را نخواهد فهمید

اگر به خاطر تو نبود ای امید
لشکر تاریکی به زودی غالب می شد
پلیدی ها و زشتی ها گسترده می شدند
و قوام قبیله ها به پایان می رسید

در نبود تو ای امید
هیچ قلبی آواز عاشقانه
و پرشور نمی خواند
هیچ عاشقی شیدا
و هیچ دلداری با مرام نخواهد بود

امید  سرورم تو گریز ناپذیری
تو گرانبهایی

دکتر عمر احمد قدورعلی شاعر سودانی

مرثیه خوانی نیمه شب

وقتی من و تو را به خاک بسپارند
هر دو سرد و بی حس
و چهره هامان پوشیده در نقاب
روگرفته از هم
چقدر تنها خواهیم بود
چه کنیم ؟
به راستی چه باید بکنیم
تو بی من
و من بی تو ؟


نمی توانم تاب بیاورم

که تو قبل از من بمیری
و نه می توانم اشکهای تو را به خاطر مرگ خویش مجسم کنم
ما چه تنهاییم
چه می توان کرد
تا یک تن شویم ؟
تو و من
و من با تو ؟

هارولد مونرو

گل سرخ

امروز صبح می خواستم دامنی از گل سرخ برایت بیاورم
اما آنقدر گل به دامن ریختم که گره دامن تاب نیاورد و گسست
گره دامن گسست و گلها به همراه باد به پرواز آمدند
و همه در دامن دریا ریختند
و همراه امواج رفتند و دیگر بازنگشتند
فقط امواج را گلگونه کردند
و آتشی در دل دریا انداختند
امشب دامن من هنوز از آن گلهای بامدادی عطرآگین است
اگر می خواهی بوی خوش آن گلها را احساس کنی
سر در دامن من بگذار .

مارسلین دبور فرانسوی

در زیر باران

در زیر باران
تنها تویی و من
با گیسوان خیست که به صورتم می خورد
و دست هایت رها شده در دست هایم
و چشمانت خیره بر چشم هایم
برگ ها در هوا می رقصند و روی ردپاهایمان می افتند

در زیر باران
تنها تویی و من
با اشتیاقی خیس شده به وسعت ساحل
نترس گل من
ما زیر باران پنهان شده ایم
و کسی سراغمان را نمی گیرد

در زیر باران
تنها تویی و من
باران یکریز می بارد
دنیا از باران می گریزد
دنیا می گریزد و زمان جاری می شود
و تنها از نام های عاشقان
ما می مانیم
در دنیای بی دنیا و بی زمان
در زیر همین باران

در زیر باران
تنها
تویی و
من

علی شیرین شوکورلو شاعر معاصر جمهوری آذربایجان

پیام مهر مرا به او برسان

دیگر بر کاغذ ابریشمین اشعار موزون نمی نویسم
و آنها را در قاب زرین نمی گیرم
زیرا
دیرگاهی است نغمه های جانسوز خویش را
بر خاک بیابان می نویسم
تا با دست باد به هر سو پراکنده شود
ولی اگر باد خط مرا با خود ببرد
روح سخنم را که بوی عشق می دهد
جایی نتواند بُرد

روزی می رسد که دلداده ای از این سرزمین بگذرد
و چون پا بر این خاک نهد
سراپا بلرزد و به خویش بگوید
پیش از من در اینجا عاشقی به یاد معشوقه
ناله سر داده
شاید مجنون به هوای لیلی نالیده
یا فرهاد در اینجا سر در خاک برده است
هر که هست
از خاکش بوی عشق برمیخیزد
و تربتش پیام وفا می دهد

تو نیز که بر بستر نرم آرمیده ای
وقتی که سخن آتشینم را از زبان نسیم صبا می شنوی
سراپا مرتعش خواهی شد و به خود خواهی گفت:
یارم برای من پیام عشق فرستاده
تو هم ای باد صبا
پیام مهر مرا به او برسان
 
یوهان ولفگانگ گوته

وفاداری

آن که در کوچه پس کوچه های شهر پرسه می زند ، عشق من است
اینکه هنگام جدایی کجا می رود اهمیت چندانی ندارد
او دیگر نه عشق من است ؛ هرکه می تواند هم کلامش شود
دیگر به یاد نمی آورد چه کسی صادقانه دوستش می داشت

در اشتیاق عاشقانه ی نگاه ها جفت خویش را می جوید
وفاداری من به وسعت فاصله ای است که می پیماید
به من امید می دهد ، سپس ، سبکسرانه مأیوسم می سازد

چونان تخته پاره ای خوشبخت در ژرفنای وجودش زندگی می کنم
بی آنکه خود بداند آزادی من گنجینه ی اوست
به اوج عظیم کمال خویش که می رسد
تنهایی من ژرف می شود

آنکه در کوچه پس کوچه های شهر پرسه می زند ، عشق من است
اینکه هنگام جدایی کجا می رود ، اهمیت چندانی ندارد
او دیگر نه عشق من است ؛ هرکه می تواند هم کلامش شود
دیگر به یاد نمی آورد چه کسی صادقانه دوستش می داشت
و از دور راهش را روشن می دارد ، تا مبادا پایش بلغزد

رنه شار

تا دوباره

کدام تکه‌ی جهان
ما را جدا کرد
کدام تکه‌ی جهان
ما را تنها برای چند روز
دوباره به هم می‌رساند
تا خطوط تازه‌ی شعر را آواز بخوانیم
تا دوباره پرواز را بیاموزیم
تا گذشته‌ی فراموش‌کار را
به یاد آوریم
تا دوباره همدیگر را
بدرود بگوییم

روز(رزه) آوسلندر

مرا به یاد آور

مرا به یاد آور
آن‌گاه که خواهم رفت
آن‌گاه که به سرزمین سکوت خواهم رفت
آن‌گاه که دستان تو دیگر
جایی برای آرمیدن من نخواهد بود
نه
دیگر هیچ‌گاه بر نخواهم گشت
برای بودن ، در کنار تو


مرا به یاد آور

آن‌گاه که روزها از پس روزها نمی‌آیند


مرا به یاد آور

آن‌گاه که در باره‌ی نقشه‌هایی می‌گویی
که برای آینده‌مان کشیده‌ای
می‌دانی که اکنون دیر است
برای گفت‌وگو کردن
برای دعا خواندن
غمگین نباش
اگر باید اندک زمانی فراموشم کنی
که باز به یادم خواهی آورد
برای رهایی از تاریکی و فساد
این‌که به خاطرم آوری و غمگین باشی
این‌که رد پای من بر گذرگاه افکارت حک شود
بهتر است
از همه چیز را فراموش کردن
و لبخند زدن

کریستینا روزتی

چشمان السا

چشمان‌ تو چنان‌ ژرف‌ است‌ که‌ چون‌ خم‌ می‌شوم‌ از آن‌ بنوشم‌
همه‌ی‌ خورشیدها را می‌بینم‌ که‌ آمده‌اند خود را در آن‌ بنگرند
همه‌ی‌ نومیدان‌ جهان‌ خود را در چشمان‌ تو می‌افکنند تا بمیرند
چشمان‌ تو چنان‌ ژرف‌ است‌ که‌ من‌ در آن‌، حافظه‌ی‌ خود را ازدست‌ می‌دهم‌

این‌ اقیانوس‌ در سایه‌ی‌ پرندگان‌ ، ناآرام‌ است‌
سپس‌ ناگهان‌ هوای‌ دلپذیر برمی‌آید و چشمان‌ تو دیگرگون‌می‌شود
تابستان‌ ، ابر را به‌ اندازه‌ی‌ پیشبند فرشتگان‌ بُرش‌ می‌دهد
آسمان‌ ، هرگز، چون‌ بر فراز گندم زارها ، چنین‌ آبی‌ نیست‌
 
بادها بیهوده‌ غم‌های‌ آسمان‌ را می‌رانند
چشمان‌ تو هنگامی‌ که‌ اشک‌ در آن‌ می‌درخشد ، روشن‌تر است‌
چشمان‌ تو ، رشک‌ آسمان‌ پس‌ از باران‌ است‌
شیشه‌ ، هرگز ، چون‌ در آنجا که‌ شکسته‌ است‌ ، چنین‌ آبی‌ نیست‌

یک‌ دهان‌ برای‌ بهار واژگان‌ کافی‌ است‌
برای‌ همه‌ی‌ سرودها و افسوس‌ها
اما آسمان‌ برای‌ میلیونها ستاره‌ ، کوچک‌ است‌
از این‌ رو به‌ پهنه‌ی‌ چشمان‌ تو و رازهای‌ دوگانه‌ی‌ آن‌ نیازمندند
 
آیا چشمان‌ تو در این‌ پهنه‌ی‌ بنفش‌ روشن‌
که‌ حشرات‌ ، عشق‌های‌ خشن‌ خود را تباه‌ می‌کنند ، در خود آذرخش‌هایی‌ نهان‌ می‌دارد ؟
من‌ در تور رگباری‌ از شهاب‌ها گرفتار آمده‌ام‌
همچون‌ دریانوردی‌ که‌ در ماه‌ تمام‌ اوت‌ ، در دریا می‌میرد

چنین‌ رخ‌ داد که‌ در شامگاهی‌ زیبا ، جهان‌ در هم‌ شکست‌
بر فراز صخره‌هایی‌ که‌ ویرانگران‌ کشتی‌ها به‌ آتش‌ کشیده‌ بودند
و من‌ خود به‌ چشم‌ خویش‌ دیدم‌ که‌ بر فراز دریا می‌درخشید
چشمان‌ السا ، چشمان‌ السا ، چشمان‌ السا

لویی آراگون

دلدار من

دلدار من
اگر بخواهی بی دریغ بلخ و بخارا و سمرقند را
به خال هندویت خواهم بخشید
اما پیش از آن از امپراطور بپرس
بدین بخشش راضی است یا نه
زیرا امپراطور که بسی بزرگتر و عاقلتر از من و توست
از راز عشق ورزیدن خبر ندارد
آری
ای پادشاه
میدانم که به این بخشش ها رضا نخواهی داد
زیرا تاج بخشی فقط از گدایان کوی عشق ساخته است

یوهان ولفگانگ گوته

تو بهار من بودی

جایی که یخ پاره ها آویزانند و شکوفه ها می رقصند
ولی در قلب من بهاری نیست
تو بهار من بودی ، تابستان من هم
بی تو ، همیشه زمستان است
گله ها به سوی شمال می روند و یاس ها می شکفند
شب ها ،یاس ها اتاق روشن از مهتاب مرا عطر آگین می کنند

تو بهار من بودی ، تابستان من هم
من به شمال می روم و تا تو را جستجو کنم
مانند پرنده ای بر بال باد ، قلب من پیش می رود
بهار، قلبم را به شمال درخشان فرستاد
تو بهار من هستی ، تابستان من هم
و من آرام نمی گیرم تا تو را بیابم

جوآن چاندوز بائز

تمامی گناهانت را می‌آمرزم

تمامی گناهانت را می‌آمرزم
نمی‌توانم اما

دو گناه از آن انبوه را ببخشایم

شعری که نجوا می‌کنی با خود و
بوسه‌ی پرسروصدایت را
هی گناه  خوش باش

و هر سال شکوفه‌ کن

نصیحت مادرم را اما از یاد نبر
عزیزکم  بوسه ، مال گوش نیست
فرشته‌ی من  آواز ، مال چشم نیست

سوفیا پارنو