هر شعری قلب عشق است

خورشید در تن تو طلوع می‌کند
و تو سردت است
چرا که خورشید سوزان است
و هر چیز سوزانی از شدت توان‌اش سرد است
هر شعری قلب عشق است و
هر عشقی قلب مرگ و در نهایت زندگی می‌تپد
هر شعری آخرین شعر است و
هر عشقی آخرِ فریاد
هر عشقی ، ای خیال سقوط در ژرفناها
هر عشقی آخرِ مرگ است
آن‌چه که در تو می‌گیرم ، تن تو نیست
بلکه قلب خداوند است
 آن‌را می‌فشارم و می‌فشارم
تا فریاد وجد دلربایش
کمی دردهای قربان‌گاه ابدی‌ام را تسکین دهد

انسی الحاج
برگردان : محمد حمادی

فقط خدا می‌داند چقدر دوستت داشتم

اگر تو را بین هزار مرد شبیه خودت هم ببینم
خواهم شناخت
چون تو تنها مردی هستی
 که من او را با قلبم می‌دیدم نه چشمم
و فقط خدا می‌داند چقدر دوستت داشتم
فقط خدا می‌داند چقدر دوستت داشتم
فقط خدا می‌داند چقدر دوستت داشتم

شهرزاد الخلیج
ترجمه : اسماء خواجه زاده

باران عشق

اشتیاق‌ام به تو مرا بی‌نهایت می‌کند
و چون در اندیشه‌ام سایه‌بان برمی‌افرازی
بدل به باران عشق می‌گردم
که اگر مرا تکثیر کنی
صبح‌هنگام شکوفه‌های باغ و بستان خواهم بود
و هرگاه دستان‌ات آبی بر خاک بیفشاند
قد می‌کشم

سهام الشعشاع
مترجم : سودابه مهیجی

می خواهم تو را دوست داشته باشم

می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک فنجان چای
یک تکه نان
یک مداد سیاه
چند ورق کاغذ

 می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک پیراهن کهنه
یک شلوار پاره پاره
دست هایی خالی
جیب هایی سوراخ

می خواهم تو را دوست داشته باشم
درون این اتاق پنهانی
پشت سیم خاردارهای تیز
روبروی گلوله باران های دشمن

می خواهم تو را دوست داشته باشم
با کمی زندگی
اندکی زنده ماندن

انسی الحاج
مترجم : بابک شاکر

من هم از سرنوشت می ترسم

ترسیده ای ؟
از که ؟
از جهان ؟
من جهانت
از گرسنگی ؟
من گندمت
از بیابان ؟
من بارانت
از زمان ؟
من کودکیت
از سرنوشت ؟
 من هم از سرنوشت می ترسم

محمد الماغوط
ترجمه : نجمه حسینیان

سلام بر کسانی که

سلام بر کسانی که
بیهوده دوستشان می دارم
سلام بر کسانی که
جراحت هایم روشنشان می دارد

محمود درویش
مترجم : سیدمهدی حسینی نژاد

میان من و چشم‌هایت

میان من و چشم‌هایت
آن هنگام که
چشمان‌ام را
در چشم‌هایت
غرق می‌سازم
سپیده‌ی ژرف را می‌بینم
و گذشته‌ی کهن را

و آنچه را که نمی‌دانستم
می‌بینم
و احساس می‌کنم
هستی
میان من و چشم‌هایت
جریان دارد
          
آدونیس
مترجم : صالح بوعذار

ولی من عاشق توام

در خیابانی که تو هستی
نُه زن زیباتر از تواند
پنج زن بلندتر و هفت زن کوتاه‌تر
یکی هم هست که مرا بیش‌تر از تو دوست می‌دارد
ولی من عاشق توام
 
در اداره زنی هست
که هر وقت پرنده‌ی نقش‌بسته بر جلد دفترچه‌اش پرواز می‌کند
به من لبخند می‌زند
خانمِ پیش‌خدمت در کافه
به جای شکر ، عسل در چای‌ام می‌ریزد
و خانم فروشنده می‌گوید
سیب را فقط از ما بخر
ولی من عاشق توام

نمی‌دانم که عشق چگونه زاده می‌شود
و چگونه دو آدمِ متفاوت را روی خورشید واحدی می‌نهد
یا شب را، ستاره‌ ستاره ، بین‌شان تقسیم می‌کند
و نمی‌دانم چرا قلب من همه‌ی همسایه‌های تو و آن فروشنده و آن پیش‌خدمت را گذاشت
و فقط تو را انتخاب کرد
 
ولی می‌دانم
که فقط تو را دوست می‌دارم

از مادرت ممنونم که پدرت را انتخاب کرد
از پدرت ممنونم که عاشق مادرت شد
و تو این شدی که هستی
    
عادل ضرغام
ترجمه : نرگس قندیل‌زاده

برایت چه بنویسم ؟

برایت چه بنویسم ؟
هربار تلاش کردم
چیزی بنویسم
احساس کردم
قلبم از جایش کنده می‌شود
تا در سینه‌ی تو جا بگیرد

غسان کنفانی
مترجم : اسماء خواجه زاده

یا تورا فراموش کنم و یا بمیرم

دیوار های شهر به من گفتند
یا تورا فراموش کنم و یا بمیرم
ما عشق را جز عشق آرام نمی بخشد
پس این دل را سکوت اولی تر است
آسمان ، در تعبید گاه من
در شهرم ، می بارد
و ز تو نه خبر تازه ای دارم نه نامه ای
هدیه ی من برای تو
که شعله ی آتش کوچک منی
دو بوسه است
پس به رغم زندان های زمین
دستت را به سوی من دراز کن
دو دستت را
چرا که من غمگینم
و آسمان در دل و در شهر می بارد

عبدالوهاب البیاتی شاعر عراقی
مترجم : محبوبه افشاری

ای شب

به شب که مرا با تو آشنا کرده
توسل می جویم
باشد که مرا بشنود
باشد که در تمام طول بیداری با من باشد

آه ای شب نزدیک
روح مرا بگیر و برایش ببر
به او بگو
این اشتهای آن دو چشم است برای دیدن رویای تو
که از آتش و لهیب حکایت می کند
تو که خود زیباترین کلمات و شب هایی
کیستی تو ؟


امان از سستی واژگانم امان از ناتوانی ام

امان از برباد رفتنم در تو
کیستی تو ؟


جهان هستی و هیچ جهانی چون تو نیست

آسمان هستی و باران و شمیم
تو آن صدای شب زنده داری
صدای چکیدن دانه های باران
زمستان و بهارهستی
شب های تابستانه هستی
از آن زمان که به تو دل دادم جهان دگرگون شد
و تو بدل به خواب و رویا و بیداری من شدی
امان از اشتیاقم برای تو


کاش بدانی با تو چگونه محو می شوم

و چقدر خواهم مرد اگر چشمانم در پیشگاه تو بایستند
در تلفظ نامت شهدی ست که دهانم نمی شناسدش
پس هرگز بدنیا نیامده ام و هرگز نبوده ام جز بخاطر تو

سهام الشعشاع 
ترجمه : سودابه مهیجی

جز عشق من

موقعی مرا ببوس
که دوستم داشته باشی
 و چیزی جز عشق من
مشغولت نکرده باشد

نجیب محفوظ
مترجم : یوسف عزیزی
کتاب روز قتل رییس جمهور

تو را تنها تو را یافته ام

دوستت می دارم بی آنکه بدانم چقدر
محبوبم
سوگند می خورم که بازیچه و شکست خورده ی تو باشم
سوگند یاد می کنم
نشان افتخار تو را بر شانه ی خویش سزاوار باشم
که صدای چشمانت را بشنوم
که از حکمت لبانت سر بپیچم
قول می دهم
شعرهایم را از یاد ببرم تو را از بر کنم
قول می دهم
عشق همیشه از من پیشی بگیرد من همیشه در پی او دوان باشم
قول می دهم مثل ستاره های روز
برای سعادت تو خاموش شوم
اشک هایم را در دستهایت بنشانم
تنها فاصله ای میان دو جمله  باشم دوستت دارم ، دوستت دارم
پیکرم را برای ابد به اندوه درنده خوی تو بسپارم
درِ زندان تو باشم
گشوده به روی وفا در وعده های شبانه
عهد می بندم که طُعمه ی آسایش تو باشم
آرزومند آنکه کتابی باشم همیشه گشوده بر روی ران هایت
تقسیم تمام جهان میان تو و تو
یگانگی جهان با تو
صدایت کنم و سعادت را دریابی
تمام سرزمینم را در عشق تو به دوش گیرم و تمام عالم را در سرزمینم.
دوستت بدارم بی آنکه بدانم چقدر
تمام عمر مثل زنبوری در کندوی صدایت پرپرزنان
همچون درخشش گیسویت بر بیابان ها باران شوم
سوگند یاد می کنم
هرگاه در میان نوشته ها قلب خویش را دانستم نجوا کنم
تو را تنها تو را یافته ام

انسی الحاج
مترجم : سودابه مهیجی

در جنگ و در عشق

در جنگ و در عشق
همیشه
این بی گناهان هستند
که کشته می شوند

نجیب محفوظ نویسنده و نمایش نویس مصری

مترجم : یوسف عزیزی

که او را الهام نامیده‌ام

الهام
به تو شکایت می‌کنم
شور و شوقم را
من شیدایم و
شیدایی حرام نیست
تو را
و حتی شور و شوق خویش را
به تو
شکایت می‌کنم
عشق
تویی تو
ای سرمستی رویاها

در وصف زیباییت
حتی خیال
در می‌ماند
و قلم‌ها ناتوان می‌شوند

تیرگی چشم‌هایت
بسان سیاهی شب
و رخسارت
صبحی‌ست
که با صلح طلوع کرده است
ماه تمام
چون ببیند تو را
از شرم پنهان می‌شود
و زیبایی
با وجود تو
تمام سیاهی‌ها را
می‌زداید

زیبای من
در عشق ستمگر مباش
و ستمگران و سرزنشگران را
نادیده بگیر

تو شهبانوی آنانی و
شهبانوی من
تویی
چون از ما
روی بگردانی
درد‌ها
ما را در می‌نوردند

ای کاش
رحمی کنی
بر بیمار غمگین سرگردانی که
شب های شیدایی را
چون روزگارانی دراز
به سر می‌برد

بانو
رحمی کن
شور و شوق
ما را ناتوان ساخت
و از هجرت تو
دردهای‌مان فزونی گرفت

این شعر را
از قلب عاشقی شیدا
برای شهبانویی سروده‌ام
که او را
الهام نامیده‌ام

مصطفی الازهری
مترجم : صالح بوعذار

رفتن همیشه بی‌دلیل است

رفتن همیشه بی‌دلیل است و
آمدن همیشه دلیلی دارد

تن نیست آدمی
عدد است
کم‌ می‌شود
هر روز

آدمی
می‌اندیشد و
تن
می‌نویسد

چه نیازی به سربلندی
وقتی آسمان
روی شانه‌های من است

سنگ
کتابِ بردباری‌ست

آتش اگر نبود
کسی آب را به یاد می‌آورد ؟

سفید
سیاهی‌ست که فراموش کرده نامش را

برای فهمِ ماسه
موج باید بود

مرگ
زندگیِ جاودانی است و
زندگی
مرگی ناگهانی

آدونیس
ترجمه‌ : محسن آزرم

اندوهی در روشنای ماه

ای بهارِ آینده از چشم هایش
ای قناری مسافر در روشنای ماه
مرا
به سوی او ببر
چونان
شعر عاشقانه ای
یا
زخم خنجری

من
آواره و زخمی ام
 باران را
و ناله ی موج های دور را
 دوست می دارم

از عمیق خواب بیدار می شوم
تا به زانوی زنی شیرین
که شبی او را
در خواب دیدم
بیندیشم
و دمادم شراب بنوشم
و شعر بسرایم

به محبوبم ، لیلی
آن بانوی دهان مست و ابریشمین پا
بگو
که بیمارم و مشتاق اویم

من
رد پاهایی
بر دلم می بینم

محمد الماغوط
ترجمه : صالح بوعذار

درد چگونه مرا شناسایی کرد ؟

درد
چگونه مرا  شناسایی کرد ؟
نه گل‌سرخی روی سینه‌ام‌ سنجاق کرده بودم
نه قرار ملاقاتی با او داشتم
فقط تلاش می‌کردم
خودم را از مخمصه‌ی   
 آخرین ردپای مردی که رفته است
بیرون بیاورم

مرام المصری
مترجم : سیدمحمد مرکبیان

تن تو

تنِ تو
گُلی‌ست در راه
گُلی که پژمرده می‌شود
روزی
گُلی که شکوفه می‌کند
روزی

صبحْ
دل‌تنگِ قدم‌های توست
بیدار که می‌شوی
سرشار می‌شود از خواستن
تن‌ات

زیباست
باران
سرشار می‌شود از چشمه‌های روان
باران
سرشار می‌شود از تن
باران

صبح
تنیده در خود تنی را
آغوشی را که گشوده می‌شود رو به تو


ادامه مطلب ...

عشق ، اما می‏ ماند

بسان گرگ ‏ها در فصل‏ های خشک
همه جا  می روییدم
باران را دوست می ‏داشتیم
پاییز را می‏‏ پرستیدیم
و حتی روزی هم
به فکر آن افتادیم
نامه تشکرآمیزی به آسمان بفرستیم
و جای تمبر را
به جای  آن برگ پاییزی بچسبانیم

ما باور داشتیم که کوه ‏ها فناپذیرند
دریاها فتاپذیرند
تمدن ها فناپذیرند
عشق ، اما می‏ ماند

و ناگه جدا شدیم
او کاناپه ‏های بلند را دوست داشت
و من کشتی‏ های بلند را
او شیفته نجوا وآه‏ کشیدن‏ ها در قهوه‏ خانه‏ ها بود
و من عاشق پریدن وفریاد کشیدن در خیابان‏ ها
با این حال
بازوانم در امتداد هستی
در انتظار اوست

محمد الماغوط
مترجم : غسان حمدان