الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی

الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی
که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی

کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم
ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی

 نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم
که از ما اندرین عالم نخواهد ماند جز نامی

همی خور بادهٔ صافی ز غم آن به که کم لافی
که هرگز عالم جافی نگیرد با کس آرامی

منه بر خط گردون سر ز عمر خویش بر خور
که عمرت را ازین خوشتر نخواهد بود ایامی

چرا باشی چو غمناکی مدار از مفلسی باکی
که ناگاهان شوی خاکی ندیده از جهان کامی

مترس از کار نابوده مخور اندوه بیهوده
دل از غم دار آسوده به کام خود بزن گامی

ترا دهرست بدخواهی نشسته در کمین‌گاهی
ز غداری به هر راهی بگسترده ترا دامی

سنایی غزنوی

یک بوسه بس است

یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را
تا آب کند این دل یخ بسته ی ما را


من سردم و سر دم ، تو شرر باش و بسوزان

من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را


جان را که مه آلود و زمستانی و قطبی ست

با گرمترین پرتو خورشید بیارا


از دیده برآنم همه را جز تو برانم

پاکیزه کنم پیش رُخت آینه ها را


من برکهی آرام و تو پوینده نسیمی

در یاب ز من لذت تسلیم و رضا را


گر دیر و اگر زود ، خوشا عشق که آمد

آمد که کند شاد و دهد شور فضا را


هر لحظه که گل بشکُفد آن لحظه بهار است

فرزانه نکاهد ز خزان ارج و بها را


می خواهمت آن قَدْر که اندازه ندانم

پیش دو جهان عرضه توان کرد کجا را


از باده اگر مستی جاوید بخواهی

آن باده منم ، جام تنم بر تو گوارا

سیمین بهبهانی

من حتی صدای کو ه ها را می شنوم

من حتی صدای کو ه ها را می شنوم
که روی کناره های آبی شان
بالا و پایین می پرند و قهقهه می زنند
و کمی پایین تر توی آب
ماهی ها گریه می کنند
و اشک شان رودخانه می شود
شب های مستی
به صدای آب گوش می دهم
و اندوه آن قدر عظیم می شود که
صدای ساعتم می شود
دست گیره ی کمدم می شود
تکه کاغذ روی زمین می شود
پاشنه کش کفش می شود
با یک رسید لباسشویی
دود سیگاری می شود
به حال صعود از معبد تاک های سیاه
اهمیت زیادی ندارد
یک عشق خیلی کوچک بدک نیست
با یک زندگی خیلی کوچک
چیزی که مهم است
بر دیوارها انتظار کشیدن است
من برای همین زاده شدم
زاده شدم تا در خیابان های مردگان گل سرخ بفروشم

چارلز بوکوفسکی

زخمی که بر دل آید

زخمی که بر دل آید ، مرهم نباشد او را
خامی که دل ندارد این غم نباشد او را

گفتی که : دل بدوده ، من جان همی فرستم
زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را

عیسی مریم از تو گر باز گردد این دم
این مرده زنده کردن دردم نباشد او را

گویند : ازو طلب دار آیین مهربانی
نه نه ، طلب ندارم ، دانم نباشد او را

از پیش هیچ خوبی هرگز وفا نجستم
زیرا وفا و خوبی باهم نباشد او را

از چشم من خجل شد ابر بهار صد پی
او گر چه بربگرید ، این نم نباشد او را

این گریه کاوحدی کرد از درد دوری او
گر بعد ازین بمیرد ماتم نباشد او را

اوحدی مراغه ای

مُزد عاشقی

مُزد عاشقی
رنج است
اما این رنج
روشنی می بخشد
از دلی عاشق
که می شکند
موسیقی و ترانه می تراود

جبران خلیل جبران

در آیه های من

در آیه های من
چشم های زیبای تو
ناپیداست
در آیه های من
پیچ و تاب اندامت ناپیداست
در آیه های من
صدای مهربانت
با پرنده ها به تابستان کوچ کرده
و برف
این برف و این آسمان شگرف
روی خاطره های تو را
سفید می کنند

عباس معروفی

اندکی مردن

هر روز
اندکی مردن
و گاه بسیار مردن
برای اینکه
زنده باشیم

بیژن جلالی

آنگاه که کسی در اندیشه توست

آنگاه که کسی در اندیشه توست
گفتن آسانتر است
شنیدن آسانتر است
بازی کردن آسانتر است
کار کردن آسانتر است
آنگاه که کسی در اندیشه توست
خندیدن آسانتر است

سوزان پولیس شوتز

وعشق همین است

آه مرو ، میا
نزدیک مشو ، دور منشین
کوچ مکن ، به من مپیوند
مرا تباه مکن ، مرا خمیده مساز
ما باید که
پرواز کنیم
چون دو خط موازی
با هم
که به هم نمی پیوندند
که نیز از یکدیگر دور نمی شوند
وعشق
همین است

غاده السمان

در قفس

در ِ قفس را باز بگذار
پرنده
اگر به تو عاشق باشد
بر شانه‌هایت می‌نشیند

علیرضا روشن

ما نقل باده را ز لب جام کرده‌ایم

ما نقل باده را ز لب جام کرده‌ایم
عادت به تلخکامی از ایام کرده‌ایم

دانسته‌ایم بوسه زیاد از دهان ماست
صلح از دهان یار به پیغام کرده‌ایم

از ما متاب روی ، که از آه نیم شب
بسیار صبح آینه را شام کرده‌ایم

سازند ازان سیاه رخ ما ، که چون عقیق
هموار خویش را ز پی نام کرده‌ایم

ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
در خلد نان پخته خود خام کرده‌ایم

چشم گرسنه، حلقه‌ی دام است صید را
ما خویش را خلاص ازین دام کرده‌ایم

صائب به تنگ عیشی ما نیست میکشی
چون لاله اختصار به یک جام کرده‌ایم

صائب تبریزی

دست به دست مدعی شانه به شانه می روی

دست به دست مدعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیب من جانب خانه می روی

بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
گرم تر از شراره ی آه شبانه می روی

من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه می روی

در نگه نیاز من موج امید ها تویی
وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی

گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی همچو زمانه می روی

حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می روی ؟

شفیعی کدکنی

مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت

مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش‌هایت

مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت

مرا رودی بدان و یاری‌ام کن تا در‌آویزم
به شوق جذبه‌وارت تا فرو ریزم به دریایت

کمک کن یک شبح باشم مه‌آلود و گم اندر گم
کنار سایه‌ی قندیل‌ها در غار رؤیایت

خیالی ، وعده‌ای ،‌وهمی ، امیدی ،‌ مژده‌ای ،‌ یادی
به هر نامه که خوش داری تو ،‌ بارم ده به دنیایت

اگر باید زنی همچون زنان قصه‌ها باشی
نه عذرا دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت

که من با پاکبازی های ویس و شور رودابه 
خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت 

اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی 
کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت 

کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار می تازد 
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت

کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت 

مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان 
که کامل می شود با نیمه ی خود ، روح تنهایت

حسین منزوی

می‌دانی بهشت کجاست ؟

می‌دانی بهشت کجاست ؟
یک فضای چند وجب در چند وجب
بین بازوهای کسی که دوست‌اش داری

حسین پناهی

خوابی شیرین

خوابی شیرین
که در انتظار تعبیرش نبودی
بارانی
که دانه دانه تمیز می‌شود
و روی گونه‌ی من می‌نشیند
کاسه‌یی از صدف که فرشتگانش پاک کرده‌اند
تا از لبخندت پر شود

اینجایی ، تو
در آتش دست‌های من
و تشنه و بی‌امان می‌باری
می‌باری
و تسکینم می‌دهی

شمس لنگرودی   

بوی گل سرخ

تا روزی که بود
دست‌هایش بوی گل سرخ می‌داد
از روزی که رفت
گل‌های سرخ
بوی دست‌های او را می‌دهند

واهه آرمن

عطر گل

تو عطر کدام خوشبوترین گل جهانی 
که هر کجا می نویسمت
شکوفه می دهی ؟ 

کامران رسول زاده

راه رسیده

در بگشایید
شمع بیاورید
عود بسوزید
پرده به یک سو زنید از رخ مهتاب
شاید
این از غبار راه رسیده
آن سفری همنشین گم شده باشد

هوشنگ ابتهاج

ای شاه خوبان تا کجا ؟

خوش خوش خرامان می‌روی ، ای شاه خوبان تا کجا ؟
شمعی و پنهان می‌روی ، پروانه جویان تا کجا ؟

ز انصاف خو واکرده‌ای ، ظلم آشکارا کرده‌ای
خونریز دل‌ها کرده‌ای ، خون کرده پنهان تا کجا ؟

غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته
صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا ؟

بر دل چو آتش می‌روی تیز آمدی کش می‌روی
درجوی جان خوش می‌روی ای آب حیوان تا کجا ؟

طرف کله کژ بر زده گوی گریبان گم شده
بند قبا بازآمده گیسو به دامان تا کجا ؟

دزدان شبرو در طلب ، از شمع ترسند ای عجب
تو شمع پیکر نیم‌شب دل دزدی اینسان تا کجا ؟

هر لحظه ناوردی زنی ، جولان کنی مردافکنی
نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا ؟

گر ره دهم فریاد را ، از دم بسوزم باد را
حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا ؟

خاقانی اینک مرد تو مرغ بلاپرورد تو
ای گوشه دل خورد تو ، ناخوانده مهمان تا کجا ؟

خاقانی

بعد از دیدار تو

هر بار بعد از دیدار تو
می نشینم
مثل زلزله زده ها
در کنار صندلی ام
و کشتگانم را می شمارم
و تکه پاره های تنم را جمع میکنم

سعاد الصباح