چند عاشقانه کوتاه

اگر شاعری به خوابت آمد و
قصد بوسیدنت را داشت
اگر شاعری به خوابت آمد و
قصد ربودنت را داشت
بدان که او کسی نیست جز من
که مگر در خواب به کنارت بیایم
**********
نیمی از دلم را عشق فرا گرفته
و نیم دیگرش را شعر
اما تو
نه عشق را می شناسی
نه شعر را
از پشت تمام پنجره های باز و بسته
جستجویت می کنم
اما همیشه دردل من هستی
**********
اگر همه ی شیرینی های زمین را
در قطره آبی زلال جمع کنند
به اندازه ی یک بوسه ، شیرین نمی شود
اگر تمام آبی آسمان را
در برکه ای کوچک جمع کنند
به اندازه ی چشمان تو آبی نیست

 
لطیف هلمت

هر وقت خواستم شعری بنویسم

هر وقت خواستم شعری بنویسم
تو پیدا شدی
با همان عینک دودی و کلاه سفید
در چهارچوب آفتاب
محو تماشای تو شدم
و شعر از یادم رفت
مثل همین حالا
مثل همین حالا که شعر می نوشتم
و تو حواسم را پرت کردی

رسول یونان

خوش بوَد یاری و یاری بر کنار سبزه زاری

خوش بوَد یاری و یاری بر کنار سبزه زاری
مهربانان روی بر هم وز حسودان بر کناری

هر که را با دلستانی عیش می افتد زمانی
گو غنیمت دان که دیگر دیر دیر افتد شکاری

راحتِ جان است رفتن با دلارامی به صحرا
عین ِ درمان است گفتن درد دل با غمگساری

هر که منظوری ندارد ، عمر ضایع می گذارد
اختیار این است ، دریاب ، ای که داری اختیاری

عیش در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا
گر نه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری

بار بی اندازه دارم بر دل از سودای جانان
آخر ای بی رحم باری از دلی برگیر باری

سعدی

دوباره با من باش

دوباره با من باش
پناه خاطره ام
ای دو چشم روشن باش
هنوز در شب من آن دو چشم روشن هست
اگر چه فاصله ما
چگونه بتوان گفت ؟
هنوز با من هست
کجایی ای همه خوبی
تو ای همه بخشش
چه مهربان بودی وقتی که شعر می خواندی
چه مهربان بودی وقتی که مهربان بودی
چگونه نفس تو را در حصار خویش گرفت
تو ای که سیر در آفاق روح می کردی
چه شد
چه شد که سخن از شکست می گویی
تو ای که صحبت فتح الفتوح می کردی

حمید مصدق

این چشم های تو

می گفت با غرور
این چشمھا که ریخته در چشمھای تو
گرد نگاه را
این چشمھا که سوخته در این شکیب تلخ
رنج سیاه را
این چشمھا که روزنه آفتاب را
بگشوده در برابر شام سیاه تو
خون ثواب را
کرده روانه در رگ روح تباه تو
این چشمھا که رنگ نھاده به قعر رنگ
این چشمھا که شور نشانده به ژرف شوق
این چشمھا که نغمه نھاده بنای چنگ
از برگھای سبز که در آبھا دوند
از قطر ه های آب که از صخره ها چکند
از بوسه ها که در ته لبھا فرو روند
از رنگ
از سرود
از بود از نبود
از هر چه بود و هست
از هر چه هست و نیست
زیباترند ، نیست ؟

من در جواب او
بستم به پای خسته ی لب ، دست خنده را
برداشتم نگاه ز چشم پر آتشش
گفتم
دریغ و درد
کو داوری که شعله زند بر طلسم سرد
کوبم به روی بی بی چشم سیاه تو
تک خال شعر مرا
گویم ، کدام یک ؟
این چشمھای تو
این شعرهای من

نصرت رحمانی

به دریایی در اوفتادم که پایانش نمی‌بینم

به دریایی در اوفتادم که پایانش نمی‌بینم
به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمی‌بینم

در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او
ولی کس کو که در جوید که جویانش نمی‌بینم

چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمی‌دانم
چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمی‌بینم

درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان
ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمی‌بینم

به خون جان من جانان ندانم دست آلاید
که او بس فارغ است از ما سر آنش نمی‌بینم

دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمی‌بینم

برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی
که هر کو جان درو بازد پشیمانش نمی‌بینم

عطار نیشابوری

بگذار برگردم

بگذار برگردم
همانجا که دلم را جا گذاشتم
بروم دلم را بردارم
بگذار برگردم
قلبم را میان هزار توپ رنگی
پیدا کنم بردارم
آفتاب بیداد می کند
بگذار برگردم سایه ام را بردارم
دستم کنار داسم جا مانده است
بگذار برگردم دست و داسم را
از میان آن مزرعه بی نام بردارم
زمستان بیداد می کند
بگذار برگردم حاصلم را بر دارم
بگذار برگردم کفش هایم ؟
نه ... نه ... نه
بروم پاهایم را بر دارم
بگذار برگردم
گل آفتابگردانم را بر دارم
یاد دوست را بردارم

نسرین بهجتی

فرصتی بخواهید

فرصتی بخواهید
تا گیسوان خود را در آفتاب کنار رودخانه
شانه بزنید
فرصتی بخواهید
که مخفی ترین نام خود را
که خون شما را صورتی می کند
از رود بزرگ بپرسید
به نام آن اسب
به نام آن بیابان
شما فرصت دارید
تا چیدن گندم ها
تا زرد شدن کامل گندم ها
عاشق شوید
فقط روزهای کودکی رابرای یکدیگر
نگویید
گندم ها زرد شدند
گندم ها چیده شدند
نان گرم آماده است
ولی
شما کنار بوته های زرد ذرت باشید
آب را در کوزه بریزید
کوزه را کنار تنها بوته ی گل سرخ
بگذارید
ما
شما را هنوز به خاطر آن گل سرخ
دوست داریم

احمد رضا احمدی

اَز آدمها بُت نسازید

اَز آدمها بُت نسازید
این خیانت است
هم به خودتان ، هم به خودشان
خدایی می شوند که
خدایی کردن نمی دانند
و شما
در آخر می شوید سر تا پا
کافرِ خــــــدایِ خود ساخته


فریدریش نیچه

روز مبادا

وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم
باشد برای روز مبادا
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل
همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند ؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها
هر روز بی تو
روز مبادا است

قیصر امین پور

با تو بودن

با تو بودن ، همیشه پرمعناست
بی تو روحم گرفته و تنهاست
با تو یک کاسه آب ، یک دریاست
بی تو ، دردم به وسعت صحراست
با تو بودن ، همیشه پرمعناست
با تو آسان هزار کار خطیر
با تو ممکن جهاد با تقدیر
بی تو با غم برهنه همچون کویر
با تو یک غنچه ، دشتی از گلهاست
با تو بودن همیشه پرمعناست
ای تو ! تعریف ناپذیرترین
بی تو من کوچک و حقیر ترین

نادرابراهیمی

ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است

ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است
ماییم جای دیگر و او جای دیگر است

چشم جهانیان به تماشای رنگ و بوست
جز چشم دل که محو تماشای دیگر است

این نه صدف ز گوهر آزادگی تهی است
و آن گوهر یگانه بدریای دیگر است

در ساغر طرب می اندیشه سوز نیست
تسکین ما ز جرعه مینای دیگر است

امروز میخوری غم فردا و همچنان
فردا به خاطرت غم فردای دیگر است

گر خلق را بود سر سودای مال و جاه
آزاده مرد را سر و سودای دیگر است

دیشب دلم به جلوه مستانه ای ربود
امشب پی ربودن دلهای دیگر است

غمخانه ایست وادی کون و مکان رهی
آسودگی اگر طلبی جای دیگر است

رهی معیری

خلاف موج

آنقدر خلافِ موج
شنا خواهم کرد
تا رودخانه
مسیرش را عوض کند
یا غرق شوم
در خوابی
که برای تو دیده‌‌ام

شهاب مقربین

یک روز ، روز آخر ما خواهد بود

می خواهم از زمانی که برایم باقی مانده لذت ببرم
شاکر روزهایی که هر یک به هدیه ای می ماند
رویاها و امید هایی که هنوز امکان ممکن شدن دارند
و عشق ها و مهربانی هایی که هنوز فرصت تجربه کردنشان با ماست
یک روز ، روز آخر ما خواهد بود

مارگوت بیکل

عادت داشتن

انسان‌هایی بودیم
که به پاک کردن
عادت داشتیم

ابتدا اشک‌های‌ مان را
پاک کردیم
سپس یکدیگر را

ایلهان برک
مترجم‌ : سیامک تقی زاده

دیدار دوباره

به همه آن چیزها که حس می‌کنی
کمترین اهمیتی نده
گفته است بدون تو نمی تواند زندگی کند
تو امّا بیندیش
که او در دیــدار دوباره ، تو را به جا خـواهـد آورد ؟
لطفی در حقم کن و زیاد دوستم نداشته باش
از آخـرین باری که زیاد دوستم داشـتند به بعـد
کم ترین محبتی ندیدم

برتولت برشت

حساب عشق

ازکسانی که

همه چیز را محاسبه می کنند بترس

وهرگز

قلبت را در اختیار آنها نگذار

آنها حساب عشقی که

نثار تو می کنند را نیز دارند

و روزی آن را با تو تسویه میکنند

آنا گاوالدا

نردبان این جهان

نردبان این جهان ما و منیست
عاقبت این نردبان افتادنیست

لاجرم هر کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست

مولانا

قدیس

پنداری امشب
از قدیسانم من
ماه را به دستم دادند
و من دگربار به آسمانش نهادم
و خدا اجرم داد
یک گل سرخ
با طیفی از نور

فدریکو گارسیا لورکا

گل سرخ

گل سرخ
گل سرخ
گل سرخ
او مرا برد به باغ گل سرخ
و به گیسو های مضطربم در تاریکی گل سرخی زد
و سرانجام
روی برگ گل سرخی با من خوابید
ای کبوترهای مفلوج
ای درختان بی تجربه یائسه ، ای پنجرهای کور
زیر قلبم و در اعماق کمرگاهم ، اکنون
گل سرخی دارد می روید
گل سرخ...سرخ
مثل یک پرچم در رستاخیز
آه .. من آبستن هستم
آبستن... آبستن

فروغ فرخزاد