چنین که برده شراب لبت ز دست مرا

چنین که برده شراب لبت ز دست مرا
مگر به دامن محشر برند مست مرا

چگونه از سرکویت توان کشیدن پای
که کرده هر سر موی تو پای بست مرا

کبود شد فلک از رشک سربلندی من
که عشق سرو بلند تو ساخت پست مرا

بدین امید که یک لحظه با تو بنشینم
هزار ناوک حسرت به دل نشست مرا

به نیم بوسه توان صد هزار جان دادن
از آن دو لعل می‌آلود می‌پرست مرا

کنون نه مست نگاه تو گشتم ای ساقی
که هست مستی این باده از الست مرا

نشسته خیل غمش در دل شکستهٔ من
درست شد همه کاری از این شکست مرا

خوشم به سینهٔ مجروح خویشتن یا رب
جراحتش مرساد آن که سینه خست مرا

پرستش صنمی می‌کنم فروغی سان
که عشقش از پی این کار کرده هست مرا

فروغی بسطامی

یا رب مرا یاری بده

یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم

از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم

در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم

بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم

گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم

هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم

چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم

سیمین بهبهانی

از دورها
از دورها می آیی
و فقط
یک چیز
یک چیز کوچک
در زندگی من جا به جا می شود
این که دیگر بدون تو
در هیچ کجا نیستم

آنتوان دوسنت اگزوپری

خوش است آن مه به اغیار آزمودم

خوش است آن مه به اغیار آزمودم
به من خوش نیست بسیار آزمودم

همان خوردم فریب وعده تو
ترا با آنکه صد بار آزمودم

ز تو گفتم ستمکاری نیاید
ترا نیز ای ستمکار آزمودم

به مهجوری صبوری کار من نیست
بسی خود را در این کار آزمودم

به من یار است دشمن‌تر ز اغیار
که هم اغیار و هم یار آزمودم

کسی کز عمر بهتر بود پیشم
نبود او هم وفادار آزمودم

اجل نسبت به درد هجر وحشی
نه چندان بود دشوار ، آزمودم

وحشی بافقی

نمى دانم چه کار باید کنم ؟

نمى دانم چه کار باید کنم ؟
آیا باید از سرنوشتى که تو را
در پیش پایم قرار داد قدردانى کنم ؟
همان سرنوشتى که باعث شد
در چشمهایت آب شوم
همان چشمهایى که مرا در دریائى بی قرار غرق
و سیماى تو را بر چهره ام حک کرد
آن گونه که همه تورا در چشمهایم پیدا می کنند
وحروف نام تو را در قلبم جای داد
و عشق تو را در خونم جارى کرد
آه عشق من
تو را به خدا به من بگو
آیا بعد از این همه عشق
عاقلانه است که فراموشت کنم ؟

نزار قبانی

نشان تو را

در میان راه
از
پنهان در مویی و ریشی بلند
با دستانی به شکل شاخه
نشان تو را گرفتم
گفت:
آن جا که شعر از رفتن می ایستد
او آغاز می شود

کیکاووس یاکیده

رباعیات ابوسعید ابوالخیر

با درد تو اندیشه‌ی درمان نکنم
با زلف تو آرزوی ایمان نکنم
جانا تو اگر جان طلبی خوش باشد
اندیشه‌ی جان برای جانان نکنم
==========
دیشب که دلم ز تاب هجران میسوخت
اشکم همه در دیده‌ی گریان میسوخت
میسوختم آنچنانکه غیر از دل تو
بر من دل کافر و مسلمان میسوخت
==========
گفتم صنما لاله رخا دلدارا
در خواب نمای چهره باری یارا
گفتا که روی به خواب بی ما وانگه
خواهی که دگر به خواب بینی ما را
==========
وصل تو کجا و من مهجور کجا
دردانه کجا حوصله مور کجا
هر چند ز سوختن ندارم باکی
پروانه کجا و آتش طور کجا

رباعیات ابوسعید ابوالخیر

من , در تو , ناممکنی ها را دوست می دارم

من , در تو , ماجرای به قطب رفتن یک کشتی را
من , در تو , کشف تقدیر قمارباز را
در تو , فاصله ها را
من , درتو
ناممکنی ها را دوست می دارم
غوطه ور شدن در چشمان ات , چون جنگلی غوطه ور در نور
و خیس از عرق و خون , گرسنه و خشمگین
با اشتهای صیادی , گوشت تن ات را به دندان کشیدن
من , در تو , ناممکنی ها را دوست می دارم
اما , ناامیدی ها را
هرگز

ناظم حکمت
مترجم : یاشار یاغیش

دوستی

فکر تو عایق سرمای من است
فکر کردم به صمیمیت تو ، گرم شدم
خنده کن خنده که با خنده ی تو
آفتاب از ته دل می خندد
شرم در چهره من داشت شقایق می کاشت
سفره انداخته بودیم و کنارش باهم
دوستی میخوردیم
حرف تو سنگ بزرگی جلوی پای زمستان انداخت
باز هم حرف بزن

عمران صلاحی

کاشکی جز تو کسی داشتمی

کاشکی جز تو کسی داشتمی
یا به تو دسترسی داشتمی


یا در این غم که مرا هر دم هست

هم‌دم خویش کسی داشتمی


کی غمم بودی اگر در غم تو

نفسی ، هم‌نفسی داشتمی


گر لبت آن منستی ز جهان

کافرم گر هوس داشتمی


خوان عیسی بر من وانگه

من باک هر خرمگسی داشتمی


سر و زر ریختمی در پایت

گر از این دست ، بسی داشتمی


گرنه عشق تو بدی لعب فلک

هر رخی را فرسی داشتمی


گرنه خاقانی خاک تو شدی

کی جهان را به خسی داشتمی

خاقانی

رباعی

جز من اگرت عاشق و شیداست ، بگو
ور میل دلت به جانب ماست ، بگو

ور هیچ مرا در دل توجاست ، بگو
گر هست بگو ، نیست بگو ، راست بگو

مولانا

ای دوست

ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست
جور تو از آنکشم که روی تو نکوست

مردم گویند بهشت خواهی یا دوست
ای بیخبران بهشت با دوست نکوست

ابوسعید ابوالخیر

گر به رخسار چو ماهت صنما می‌نگرم

گر به رخسار چو ماهت صنما می‌نگرم
به حقیقت اثر لطف خدا می‌نگرم

تا مگر دیده ز روی تو بیابد اثری
هر زمان صد رهت اندر سر و پا می‌نگرم

تو به حال من مسکین به جفا می‌نگری
من به خاک کف پایت به وفا می‌نگرم

آفتابی تو و من ذره مسکین ضعیف
تو کجا و من سرگشته کجا می‌نگرم

سر زلفت ظلماتست و لبت آب حیات
در سواد سر زلفت به خطا می‌نگرم

هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سر زلفت به خطا می‌نگرم

راه عشق تو درازست ولی سعدی وار
می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم

سعدی

بیا ساقی این نکته بشنو زنی

بیا ساقی این نکته بشنو زنی
که یک جرعه می به زدیهیم کی

دم از سیر این دیر دیرینه زن
صلانی به شاهان پیشینه زن

بیا ساقی آن کیمیای فتوح
که با گنج قارون دهد عمر نوح

بده تا برویت کشایند باز
در کامرانی و عمر دراز

بیا ساقی آن ارغوانی قدح
که یابد ز فیضش دل و جان فرح

به من ده که از غم خلاصم دهد
نشان ره بزم خاصم دهد

بیا ساقی آن می که جان پرور است
دل خسته را همچو جان در خور است

بده کز جهان خیمه بیرون زنم
سراپرده بالای گردون زنم

بیا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید کمال آورد

به من ده که بس بی دل افتاده ام
وز این هر دو بی حاصل افتاده ام

بیا ساقی آن آب اندیشه سوز
که گر شیر نوشد شود بیشه سوز

بده تا روم بر فلک شیرگیر
به هم بر زنم دام این گرگ پیر

بیا ساقی آن بکر مستور مست
که اندر خرابات دارد نشست

به من ده که بد نام خواهم شدن
مرید می و جام خواهم شدن

حافظ

چون رود جاری باش

چون رود جاری باش
خاموش درشباهنگام
نترس ازتاریکی
اگر درآسمان ستاره ایست
تو نورش را بازتاب
وگر ابری گذرد از آن بالا
یاد آر که ازآب است ابر
همچون رود
درژرفای آرام خویش

پائولو کوئیلو

نشانی خانه‌ات کجاست ؟

این صبح ، این نسیم
این سفره‌ی مهیا شده‌ی سبز
این من و این تو ، همه شاهدند
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند
یکی شدند و یگانه
تو از آن سو آمدی و او از سوی ما آمد ، آمدی و آمدیم
اول فقط یک دل بود
یک هوای نشستن و گفتن
یک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن
یک هنوز با هم ساده
رفتیم و نشستیم ، خواندیم و گریستیم
بعد یکصدا شدیم
هم‌ آواز و هم‌ بغض و هم‌ گریه
همنفس برای باز تا همیشه با هم بودن
برای یک قدم‌زدن رفیقانه
رای یک سلام نگفته ، برای یک خلوت دل‌خاص ، برای یک دلِ سیر گریه کردن
برای همسفر همیشه‌ی عشق ، باران
باری ای عشق ، اکنون و اینجا ، هوای همیشه‌ات را نمی‌خواهم
نشانی خانه‌ات کجاست ؟

سید علی صالحی  


برف خیال تو

برف خیال تو
در دست‌های دوستی من
بیش از دمی نماند
ای روح برف‌پوش زمستان
پنداشتم که پیک بهاری
پیراهنت به پاکی صبح شکوفه‌هاست
پنداشتم که می‌رسی از راه
فرخنده‌تر ز معنی الهام
در لفظ زندگانی من ، خانه می‌کنی
پنداشتم که رجعت سالی
از بعد چهار فصل
با بعثت خجسته‌ی خورشید
در شام جاهلیت یلدا
اما ، ‌تو فصل پنجم عمر دوباره‌ای
ای روح سردمهر زمستان
دیگر از آن طلوع طلایی چه مانده است
جز این غروب زرد ؟
روز خوشی که دیدم آیا به خواب بود ؟
شب با هزار چشم
خندد به من که : خواب خوشی بود روز تو
روزی که شمع مرده در آن‌ آفتاب بود

نادر نادرپور

تور ماه‌گیری

یک تور ماه‌گیری ساخته‌ام
امشب می‌خواهم ماه را شکار کنم
آن را دور سرم چرخ خواهم داد
و قرص بزرگ ماه را خواهم گرفت
فردا نگاهی به آسمان بکن
اگر ماه در آن ندیدی
بدان که آخر سر شکارش کردم
و انداختمش توی تور
اما اگر ماه هم‌چنان می‌درخشید
یک ذره پایین‌تر را نگاه کن
و مرا ببین که با ستاره‌ای
در تور ماه‌گیری‌ام در آسمان پرواز می‌کنم

شل سیلور استاین

ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی ؟

ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی ؟
دلم به غمزه ربودی ، دگر چه می‌خواهی ؟

اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی
ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی ؟

به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد
جفا زحد بگذشت ، ای پسر ، چه می‌خواهی ؟

ز دیده و سر من آنچه اختیار تو است
به دیده هر چه تو گویی به سر ، چه می‌خواهی ؟

شنیده‌ام که تو را التماس شعر رهیست
تو کانِ شهد و نباتی ، شکر چه می‌خواهی ؟

به عمری از رخ خوب تو برده‌ام نظری
کنون غرامت آن یک نظر ، چه می‌خواهی ؟

دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را
وی آن کند که تو گویی ، دگر چه می‌خواهی ؟

سعدی


تیشه قلم

آزادانه صداقتم را می نویسم
در برابر دشنه های قبیله
و می دانم که با قلمم گورم را حفر می کنم
اما من ادامه می دهم
زیرا تمامی نویسندگان آزادی
با تیشه قلم ، گور خود را حفر می کنند

غاده السمان