خوابیده ای کنار من

خوابیده ای کنار من
آرام مثل خواب
خواب کدام خوب ترا می برد چنین
مثل گلی سفید شناور به روی آب ؟
در پشت پلک های تو باغی ست
می بینم
باغی پر از پرنده و پرواز و جست و خیز
در پشت سینه تو دلی می تپد به شور
می شنوم
نزدیک کرده با تو هر آرزوی دور
پیش تو باز کرده هر بسته عزیز
رگ های آبی تو در متن مات پوست
دنباله های نازک اندیشه دل است
در نوک پنجه های تو نبضان تند خون
در گوش کودکی که هنوز
پر جست و خیز ماهی نازاب خون تست
تکبیر زندگی کیست
خوابیده ای کنار من آرام مثل خواب
خواب تو باغ خاطره ها و خیال هاست
می دانم
اما بگو
آب کدام خوب ترا می برد چنین
مثل گلی سفید شناور به شط خواب ؟

منوچهر آتشی

ﺯﻟﻒ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺑﻨﺪ ﺩﻝ ﻭ ﻏﺎﺭﺕ ﺟﺎﻥ ﮐﺮﺩ


ﺯﻟﻒ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺑﻨﺪ ﺩﻝ ﻭ ﻏﺎﺭﺕ ﺟﺎﻥ ﮐﺮﺩ
ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺭﺍﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﺮﺩ ﺩﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﮐﺮﺩ

ﮔﻮﻳﯽ ﮐﻪ ﺑﻼ ﺑﺎ ﺳﺮ ﺯﻟﻒ ﺗﻮ ﻗﺮﻳﻦ ﺑﻮﺩ
ﮔﻮﻳﯽ ﮐﻪ ﻗﻀﺎ ﺑﺎ ﻏﻢ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻗﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩ

عطار

ای درد تو آرام دل من

ای درد تو آرام دل من
ای نام تو الهام دل من
یاد تو سر انجام دل من
از مهر تو پر جام دل من
وصلت ز جهان کام دل من

من عشق ترا پنهان نکنم
پیمان ترا ویران نکنم
با غیر تو من پیمان نکنم
بهر تو دریغ از جان نکنم
جان بخشمت و افغان نکنم

دانی تو که من بیمار توام
دلسوخته ی گفتار توام
جان باخته ی رفتار توام
تو یار منی من یار توام
من منتظر دیدار تو ام

باز آ ببرم ای دلبر من
بنشین به کنار بستر من
بر گیر و به دامان نه سر من
بنگر به دو چشمان تر من
ای دلبر من, ای دلبر من

ابوالقاسم لاهوتی

دفتر عمر

در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا با وجود تو
شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من زندگانی بخشی
یا بگیری از من آنچه را می بخشی
من به بی سامانی ، باد را می مانم
من به سرگردانی ، ابر را می مانم
من به آراسته گی خندیدم
منه ژولیده به آراسته گی خندیدم
سنگ طفلی اما
خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت 

ادامه مطلب ...

آن سنگدل که شیشهٔ جانهاست جای او

 آن سنگدل که شیشهٔ جانهاست جای او

آتش زند در آب و گل ما هوای او


سوگند خورده‌ام که ببوسم هزار بار

هرجا رسیده است به یکبار پای او


جز کاندر آب و آیینه دیدم جمال وی

بر هیچ کس نظر نگشودم به جای او


عاشق که آرزو نکند جز رضای دوست

این عجز او بتر بود ازکبریای او


گر مدعی نبود ز خود خواهشی نداشت

او را چه کار تا طلبد مدعای او


گر زیرکی بهل که همین عین آرزوست

کز دوست آرزو بکند جز رضای او


قاآنی ار ز پای فتادست عیب نیست

نیکو قویست دست توانا خدای او


قاآنی

تو را در کوهستان به خاطر می آورم

تو را در کوهستان به خاطر می آورم
به هنگام در به دریِ باد
وقتی پلی را از جا می کند
در اتاقی کوچک ، به اندازه ی کف دست
و پرچمی که پاییز را دشوار کرده است
تو را به هنگام باریدن باران
حلزونی که بیهوده برگی را مرطوب می کند
تو را در مه
وقتی که به رود نزدیک می شود
چون پیغامی خونین به خاطر می آورم
و سنگ‌ها
سعی می کنند خونت را پنهان کنند

غلامرضا بروسان

بوسه جام

تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی ؟

ندیده ای شب من تاب و تب چه میدانی ؟


بمن گذار که لب بر لبش نهم ای جام

تو قدر بوسه آن نوش لب چه میدانی ؟


چو شمع و گل شب و روزت به خنده می گذرد

تو گریه سحر و آه شب چه میدانی ؟


بلای هجر ز هر درد جانگدازتر است

ندیده داغ جدایی تعب چه میدانی ؟


رهی به محفل عشرت به نغمه لب مگشای

تو دل شکسته نوای طرب چه میدانی ؟


رهی معیری

گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی

گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی
گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی

گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم
گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی

گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم
گفت درخویش نگه کن که بچشمش خردی

گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو
گفت خاموش که ما را بفغان آوردی

گفتمش همنفسم ناله وآه سحرست
گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی

گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه
گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مردی

گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم
گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی

گفتمش بلبل بستان جمال تو منم
گفت پیداست که برگرد قفس می‌گردی

گفتمش کز می لعل تو چنین بی‌خبرم
گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی

خواجوی کزمانی

از افکارم بیرون برو

از افکارم بیرون برو ، میخواهم خودم را بی تو ببینم
از دلم بیرون برو ، میخواهم دریا را ببینم
ازنگاهم بیرون برو ، میخواهم جنگل را ببینم
در من و کنار من قدم نزن ، میخواهم صدای پاهایم را بشنوم
جایت را در قطار هواپیما اتوبوس از شن زار تا شالی زار
از شرق تا غرب از شمال تا جنوب از کنار من ورق بزن
می خواهم فقط جاده را ببینم
از فصلهایم خارج شو ، طعم انگور بی دانه پاییز را
رنگ توت فرنگی بهار را ، وعطر پرتقال را در شب یلدا فراموش کرده ام
از باریدن تا آبی شدن هوای تو فقط فاصله هست
از نفسی که میکشم بیرون شو
از تمام صحنه و صحنه های زندگیم بیرون شو
میخواهم ترا فراموش کنم
میخواهم زندگی کنم

نسرین بهجتی

دستش را بگیر

دستش را بگیر
با عشق نوازشش کن
دعوتش کن به یک رقص
بگذار با قدم‌هایی‌ که به سویِ  تو می‌‌آید
از خودش دور شود
شاید نمی‌‌دانی‌
آغوش یک مرد
گاهی‌
دنیایِ  زنی‌ را خراب می‌‌کند
گاهی‌ آباد

دستش را بگیر
نوازشش کن
دعوتش کن به یک رقص
حواست باشد
دنیای یک زن هیچ وقت خبرت نمی‌‌کند
به مردی که زبانِ  سکوت زن را بفهمد
باید گفت خدا قوت

نیکی فیروز کوهی

برای از تو نوشتن

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
 دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من نهاینکه مرا شعر تازه نیست
 من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز
من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست

 با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
 دریا که از اهالی این روزگارنیست

امشب ولی هوای جنون موج میزند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
 
ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین
دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست

محمدعلی بهمنی

خواستم برایت شعری بنویسم

خواستم برایت شعری بنویسم
آمدی و
کنارم نشستی
موهایت را
باز کردی
موهایت
ریخت روی دفترم
خواستم ادمه دهم
دیدم
لب هایت بوی بوسه گرفته
و دکمه های پیراهنم دارند
برای بوسیدن سر انگشتانت
بی تابی می کنند
خواستم
دیدم فایده ای ندارد
دفترم را بستم
این شعر هیچ وقت
مجوز نمی گرفت

محسن حسینخانی

صدای خنده های تو

صدای خنده های تو
افتادن تکه های یخ است
در لیوان بهار نارنج
بخند
می خواهم
گلویی تازه کنم

محسن حسینخانی

ای دل نگفتمت که ز زلفش عنان بتاب

ای دل نگفتمت که ز زلفش عنان بتاب
کاهنگ چین خطا بود از بهر مشک ناب

ای دل نگفتمت که ز لعلش مجوی کام
هر چند کام مست نباشد مگر شراب

ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن
کز غم چنان شوی که نبینی به خواب خواب

ای دل نگفتمت که ز ترکان بتاب روی
زانرو که ترک ترک ختائی بود  صواب

ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق
آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب

ای دل نگفتمت که اگر تشنه مرده‌ئی
سیراب کی شود جگر تشنه از شراب

ای دل نگفتمت که منال ار چه روشنست
کز زخم گوشمال فغان میکند رباب

ای دل نگفتمت که مریز آبروی خویش
پیش رخی کزو برود آبروی آب

ای دل نگفتمت که ز خوبان مجوی مهر
زانرو که ذره مهر نجوید ز آفتاب

ای دل نگفتمت که درین باغ دل مبند
کز این مدت جوی نگشاید به هیچ باب

ای دل نگفتمت که مشو پای‌بند او
زیرا که کبک را نبود طاقت عناب

ای دل نگفتمت که مرو در هوای دل
طاوس را چه غم ز هواداری ذباب

ای دل نگفتمت که طمع بر کن از لبش
هر چند بی نمک نبود لذت کباب

ایدل نگفتمت که سر از سنبلش مپیچ
کافتی از آن کمند چو خواجو در اضطراب

خواجوى کرمانى

روزی که آمدی

روزی که آمدی
شعر نابی بودی ایستاده بر دو پا
آفتاب و بهار با تو آمدند
ورق های روی میز بُر خوردند
فنجان قهوه ی پیش رویم
پیش از آنکه بنوشمش
مرا نوشید
و اسب های تابلوی نقاشی
چهار نعل به سوی تو تاختند

روزی که آمدی
طوفان شد و پیکانی آتشین
در نقطه ای از جهان فرود آمد
پیکانی که کودکان
کلوچه ای عسلی اش پنداشتند
زنان دستبندی از الماس
و مردان نشان شبی مقدس

چندان که بارانی ات را
چونان پروانه ای که پیله می درد
در آوردی و نشستی روبه روی من
باور آوردم به حرف کودکان و زنان و مردان
تو به شیرینی عسل بودی
به زلالی الماس
و به زیبایی شبی مقدس

نزار قبانی

محروم ترین مرد زمین

آن زمانی
که برای تو
تمامیت تن های جهان
در یک تن
و تمامیت زنهای جهان
در یک زن
و تمامیت عشق
و تمامیت شعر
در نگاهش
متجلی گردد
و تو مجبور به دوری و صبوری باشی
آه
آن روز
تو محروم ترین مرد زمین خواهی بود

محمد رضا ترکی

در شهری به دنیا آمدم

در شهری به دنیا آمدم
که بادهایش از سمت شمال می وزید
به این سبب
لبانم خشک و ترک خوردهَ اند
کمی ببوس مرا

در شهری که به دنیا آمدم
هیچ درخت گردویی نبود
از اینست که
حسرت خنکای سرزمینی را
همیشه به همراه دارم
کمی نوازش کن مرا

احمد عارف شاعر ترک
مترجم : سیامک تقی زاده

من کاشف اصالت زیبایی توام

ای  قامت بلند
ای  از درخت افرا گردنفرازتر
از  سرو  سر بلند بسی پاکبازتر
ای آفتاب تابان
از نور  آفتاب بسی دلنوازتر
ای پاک تر
از برفهای قله الوند
تو  مهربانتر از
لطیف نسیم  ساکت  شیرازی
در سینه  خیز دماوند
و دست تو
دست ظریف تو  گلهای  باغ  را
زیور گرفته است
و شعرهای  من
این  برکه  زلال
تصویر  پرشکوه تو را
در بر گرفته است
من کاشف  اصالت  زیبایی  توام
مفتون  روح پاک  و  فریبایی توام
تو  با  نوشخند  مهر
با  واژه  محبت
فرسوده  جان  محتضرم  را از بند درد
آزاد می کنی
و  با نوازشت
این خشکزار  خاطره ام را
آباد می کنی
با سدی  از سکوت
در  من  رساترین  تلاطم  ساکن  را
بنیاد می کنی
با این  سکوت  سخت هراس انگیز
بیداد می کنی

حمید مصدق

شب مرگ به بالین‌ام آمد

شب مرگ به بالین‌ام آمد
گفتم
حالا نه
پرسید
چرا حالا نه ؟
من جوابی نداشتم
سر تکان داد
و آرام
به سایه‌ها بازگشت

چرا حالا نه ؟
عشق من
پاسخی برای گفتن داری ؟

اریش فرید
مترجم : آزاد عندلیبی

آنکه از دردِ دلِ خود به فغانست منم

آنکه از دردِ دلِ خود به فغانست منم
وآنکه از زندگی خویش بجانست منم

آنکه هر روز دل از مهر بتان میگیرد
چون شود روز دگر باز همانست منم

آنکه در حسن کنون شهره ی شهرست تویی
وآنکه در عشق تو رسوای جهانست منم

آنکه در صومعه چل سال شب آورد بروز
وین زمان معتکف دیر مغانست منم

در غمت گرچه به یکبار پریشان شده دل
آنکه صدبار پریشان تر از آنست منم

عاشقانت همه نامی و نشانی دارند
آنکه در عشق تو بی نام و نشانست منم

عاقبت همچو هلالی شدم افسانه ی دهر
آنکه هرجا سخنش ورد زبانست منم

هلالی جغتایی