جهان را به شاعران بسپارید

جهان را به شاعران بسپارید

مطمئن باشید
کلمات را بیدار می کنند
و در کرت ها ٬ گل و گندم می کارند

جهان را به شاعران بسپارید
بیابان و باران
هردو خوشحال می شوند
هردو جوانه می زنند
از سرانگشت کودکان دبستانی

جهان را به شاعران بسپارید
مطمئن باشید سربازان ترانه می خوانند و
عاشق می شوند
و تفنگ ها سر بر قبضه می گذارند و
بیدار نمی شوند

جهان را به شاعران بسپارید
دیوارها فرو می ریزند و
مرزها رنگ می بازند
درختان به خیابان می آیند
در صف اتوبوس به شکوفه می نشینند
و پرندگان سوار می شوند و
به همه ی همشهریان
تخمه ی آفتابگردان تعارف می کنند

مگر همین را نمی خواستید ؟
پس چرا بیهوده معطل مانده اید ؟
از تامل و تردید دست بردارید
و جهان را به شاعران یسپارید

این قافیه های سرگردان
اگر سر از صندوق ها در نیاورند
پیر می شوند و پرنده نمی شوند
و جهان بی پرنده
جهنمی است که فقط شلیک می کند

محمدرضا عبدالملکیان

تو رسوایی منی

تو رسوایی منی
و مرا توان پنهان کردنت نیست
مثل زخمی خون‌ریز
تو خون منی
چگونه پنهانت کنم ؟

چون دریایی خروشان
تو موج منی
چگونه پنهانت کنم ؟

بسان اسبی سرکش
تو شیهه‌ی منی
چگونه پنهانت کنم ؟

چون تپشی هراسان در قلبم
چگونه پنهانت کنم
و نمیرم ؟

قاسم حداد شاعر بحرینی
مترجم : آرش افشار

اما باران که تا ابد بر تو می‌بارد

گلی هرجایی ، آبت را نوشیده
خاکت را تسخیر کرده
نامت را چون برگی نورسته از خود کرده است
امروز بازی‌هایت را فراموش کرده‌ام
فردا چشمانت را از یاد خواهم برد
نامت را در پاییزی که هر چیزی را با خود خواهد برد
اما باران که تا ابد بر تو می‌بارد
بر من می‌بارد
چیزی از تو با خود دارد
که همواره این‌جا بازی می‌کند
نگاه می‌کند
صدایت می‌زنم

شهاب مقربین

به کشور من خوش آمدی

به کشور من خوش آمدی
درخیابان هایش حورالعین کاشته ام
کنار هر خانه اش فرشته ای رقصان
قصرهای بلند
بدون دیوار وحصار
با حاکمانی مهربان
شراب می نوشند
ومستأنه شعر می خوانند
در کتابهایشان زندان و دار و گلوله نخواهی یافت
در دستانشان گلهای بهاری می گیرند
به کشور من خوش آمدی

نوری الجراح شاعر سوری
مترجم : بابک شاکر

دیدن یار

هیچ کس
او را
که در دوردست ایستاده است
بهتر از من
نمی بیند

و هیچ کس
او را
که در کنارم قدم می زند
بیش تر از من
گم نمی کند

واهه آرمن

حریصانه عطر تنت را می‌نوشم

حریصانه ، عطر تنت را می‌نوشم و
صورتت را در دست می‌گیرم
همانطور که در آغوش می‌کشم
جان شیفته را

آنقدر به هم نزدیکیم
که نگاهمان ما را می‌سوزاند
با اینحال زمزمه می‌کنی :
ای غایب از نظرم
هرقدر بخواهی مست لذتت می‌کنم
کلماتت درد غربت دارند و راز
انگار در سیاره‌ی دیگری تبعیدم

بانو
کدام دریا قلب توست ؟
کیستی ؟
باز آرزوهایت را به آواز بخوان
لحظه‌های گوش سپردن به تو
غنچه‌های درشت ابدیتند
که گل می‌شوند

لوسیان بلاگا
مترجم : نفیسه نواب‌پور

ای نسیم صبحدم ، یارم کجاست ؟

ای نسیم صبحدم ، یارم کجاست ؟
غم ز حد بگذشت ، غم‌خوارم کجاست ؟


وقت کارست ای نسیم ، از کار او

گر خبر داری ، بگو دارم کجاست ؟


خواب در چشمم نمی‌آید به شب

آن چراغ چشم بیدارم کجاست ؟


بر در او از برای دیدنی

بارها رفتم ، ولی بارم کجاست ؟


دوست گفت ، آشفته گرد و زار باش

دوستان آشفته و زارم ، کجاست ؟


نیستم آسوده از کارش دمی

یارب ، آن آسوده از کارم کجاست ؟


تا به گوش او رسانم حال خویش

ناله های اوحدی‌وارم کجاست ؟

اوحدی مراغه ای

شنیدستم غمم را می خوری

شنیدستم غمم را می خوری ، این هم غم دیگر
دلت بر ماتمم می سوزد ، اینهم ماتم دیگر

به دل هر راز گفتم بر لب آوردش دم دیگر
چه سازم تا به دست آرم جز این دل ، محرم دیگر ؟

مرا گفتی دم آخر ببینی ، دیر شد ، باز آ
که ترسم حسرت این دم برم بر عالم دیگر

ز بی رحمی نماید تیر خود را هم دریغ از دل
که داند زخم او را نیست جز این مرهم دیگر

جهانی را پریشان کرد از آشفتن یک مو
معاذالله اگر بگشاید از گیسو ، خم دیگر

به جان دوست ، غیر از درد دوری از دیار خود
در این دنیا ندارد جان لاهوتی غم دیگر

ابوالقاسم لاهوتی

زندگی من فلسفه ای ندارد

زندگی من فلسفه ای ندارد
نه سقراط
نه أفلاطون
نه هگل
نه هیچ فیلسوفی ندارد
کسی که عاشق می شود فلسفه ندارد
چشمانش را می بندد
در تعلیقی بی زمان قرار می گیرد
نور سفیدی درون باورش شکل می گیرد
وعاشق می شود
زندگی من هیچ فصلی ندارد
نه پاییز
نه زمستان
نه حتی زیبایی های بهار
تنها یک فصل دارد
فصلی که عاشق می شوم

أنسی الحاج
مترجم : بابک شاکر

پنبه آتش گرفته‌ای است‌ قلب من

پنبه آتش گرفته‌ای است‌
قلب من
کف مزن‌
شعله‌ورش مکن
باد را ببین‌
چگونه درختان را دور می‌زند
و سوی دلم می‌خزد
کف مزن‌
شعله‌ورش مکن
قلبم را
در آتش این جزیره تاریخ بگذار تا بسوزد
کف مزن‌
شعله‌ورش مکن‌
باد را ببین
چگونه مرا در دهان گرفته و بر آب می‌رود

شمس لنگرودی

احساس فلاکت

نه حتی هومر ، در برابر هلن
چنین احساس فلاکت نکرد
‌وقتی عاشق‌اش شد
چون هومر
به خاطر عشق ، عاشق هلن نبود
به خاطر زیبایی بود
نه
نه حتی هومر ، در برابر هلن
آن‌قدر احساس فلاکت نکرد که تو
وقتی عاشق کسی شدی
که همراه خود
به هلال ماه
کفن کسانی را می‌آورد
که هنوز زنده‌ بودند

ولادیمیر هولان
ترجمه : محسن عمادی

رو کن به سوی عشق

در مرگ عاشقانه ی نیلوفران صبح
در رقص صوفیانه ی اشباح و سایه ها
در گریه های سرخ شفق بر غروب زرد
در کوهپایه ها
در زیر لاجورد غم انگیز آسمان
در چهره ی زمان
در چشمه سار گرم و کف آلود آفتاب
در قطره های آب
در سایه های بیشه ی انبوه دوردست
در آبشار مست
در آفتاب گرم و گدازان ریگزار
در پرده ی غبار
در گیسوان نرم و پریشان بادها
در بامدادها
در سرزمین گمشده ای بی نشان و نام
در مرز و بوم دور و پریوار یادها
درنوشخند روز
در زهرخند جام
در خالهای سرخ و کبود ستارگان
در موج پرنیان
در چهره ی سراب
در اشک ها که می چکد از چشم آسمان
در خنجر شهاب
در خط سبز موج
در دیده ی حباب
در عطر زلف او
در حلقه های مو
در بوسه ای که می شکند بر لبان من
در خنده ای که می شکفد بر لبان او
در هرچه هست و نیست
در هر چه بود و هست
در شعله ی شراب
در گریه های مست
در هر کجا که می گذرد سایه ی حیات
سرمست و پر نشاط
آن پیک ناشناخته می خواندم به گوش
خاموش و پر خروش
کانجا که مرد می سترد نام سرنوشت
و آنجا که کار می شکند پشت بندگی
رو کن به سوی عشق
رو کن به سوی چهره ی خندان زندگی

نادر نادرپور

بگذار تو را دوست بدارم

بگذار تو را دوست بدارم
زیرا که تو هم
به این دوست داشتن احتیاج داری

ایلهان برک
ترجمه : سیامک تقی زاده

ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای ؟

ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای ؟
وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیده‌ای ؟

ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای ؟

بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم
وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیده‌ای ؟

گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت
فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیده‌ای ؟

من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو
هستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیده‌ای ؟

سعدی

بیان درد مکن ، جز برای صاحبدرد

بیان درد مکن ، جز برای صاحبدرد
من اهل دردم و، دانم دوای صاحبدرد

ز یادگار خوش خویشتن مگو ایدوست
بمحفلی ، که شدی آشنای صاحبدرد

کنون که هر کس اسیر هوای نفسانیست
کسی چگونه شناسد ، بهای صاحبدرد

بکوی دلشدگان رو ، چو حاجتی داری
که مستجاب تر آید دوای صاحبدرد

مخواه از نی دلسوخته سرود امید
ز سینه ، خسته بر آید صدای صاحبدرد

مقام درد ببین ، با هنر بخوانندش
کسی که خوب در آرد ، ادای صاحبدرد

هزار تجربه کردیم ، غیر درد نبود
بدرد خانه گیتی ، شفای صاحبدرد

طلای رنگ مرا بین و اعتبار مرا
که با خبر شوی از کیمیای صاحبدرد

از آن امید بدرمان درد ها دارم
که چرخ پر بود از وای وای صاحبدرد

معینی کرمانشاهی

بهار غم انگیز

بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست ؟
چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد ؟
که آیین بهاران رفتش از یاد
چرامی نالد ابر برق در چشم
چه می گرید چنین زار از سر خشم ؟
چرا خون می چکد از شاخه ی گل
چه پیش آمد ؟ کجا شد بانگ بلبل ؟
چه درد است این ؟ چه درد است این ؟ چه درد است ؟
که در گلزار ما این فتنه کردست ؟
چرا در هر نسیمی بوی خون است ؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است ؟
چرا سر برده نرگس در گریبان ؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان ؟
چرا پروانگان را پر شکسته ست ؟
چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست ؟
چرا مطرب نمی خواند سرودی ؟
چرا ساقی نمی گوید درودی ؟
چه آفت راه این هامون گرفته ست ؟
چه دشت است این که خاکش خون گرفته ست ؟
چرا خورشید فروردین فروخفت ؟
بهار آمد گل نوروز نشکفت
مگر خورشید و گل را کس چه گفته ست ؟
که این لب بسته و آن رخ نهفته ست ؟
مگر دارد بهار نورسیده
دل و جانی چو ما در خون کشیده ؟
مگر گل نو عروس شوی مرده ست
که روی از سوگ و غم در پرده برده ست ؟
مگر خورشید را پاس زمین است ؟
که از خون شهیدان شرمگین است 

ادامه مطلب ...

آن که مرده بود من نبودم

غروب بود
تماشا می‌کردی از پنجره‌ات
ظلماتی را که خیابان را می‌پوشاند
کسی از جلوی خانه‌ات می‌گذشت
شبیه من بود
قلبت تند می‌زد
آن‌که می‌گذشت اما
من نبودم

شب بود
خوابیده بودی در تختت
بیدار می‌شدی به ناگاه در جهانی خاموش
چیزی در خواب چشم‌هایت را می‌گشود
و ظلمات آن‌جا بود
در اتاقت
آن‌که تو را می‌دید
اما من نبودم

در آن اوقات هیچ جا اثری از من نبود
و تو بی دلیل می‌گریستی
حالا دست‌کم به من فکر می‌کنی
و عاشقانه زندگی می‌کنی
آن‌که این را می‌دانست من نبودم

کتاب می‌خواندی
کتابی گشوده و باز
مردمان آن عاشق می‌شدند و می‌مردند
جوانی در قصه کشته شد
ترسیدی
و با همه‌ی توانت گریستی
آن‌که مرده بود اما
من نبودم

ازدمیر آصف
مترجم : محسن عمادی

گاهی آنقدر بدم می آید

گاهی آنقدر بدم می آید
که حس میکنم باید رفت
باید از این جماعت پُرگو گریخت
واقعا می گویم
گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا
حتی از اسمم ، از اشاره ، از حروف
ازاین جهانِ بی جهت که میا
که مگو ، که مپرس
گاهی دلم می خواهد
بگذارم بروم بی هر چه آشنا
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم
بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده
کیستم
اینجا چه می کنم
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست
فاصله ای هست
فردایی هست
گاهی واقعا خیال می کنم
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام
راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم بروم
ومی روم
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
کجا ؟
کجا را دارم ، کجا بروم ؟

سیدعلی صالحی

هربار که هوای رفتن به سرم می زند

هربار که هوای رفتن به سرم می زند
می روم
در گوشه ای تنها می نشینم

تا این سودا از خیالم بگذرد

می دانم اگر بروم

هرگز به اینجا بازنخواهم گشت


جمال ثریا

مترجم : سیامک تقی زاده

من به غیر تو نخواهم ، چه بدانی چه ندانی

من به غیر تو نخواهم ، چه بدانی چه ندانی
از درت روی نتابم ، چه بخوانی چه برانی

دل من میل تو دارد ، چه بجویی چه نجویی
دیده ام جای تو باشد ، چه بمانی چه نمانی

من که بیمار تو هستم ، چه بپرسی چه نپرسی
جان به راه تو سپارم ، چه بدانی چه ندانی

ایستادم به ارادت چه بود گر بنشینی
بوسه ای بر لب عاشق چه شود گر بنشانی

می توانی به همه عمر دلم را بفریبی
ور بکوشی ز دل من بگریزی ، نتوانی

دل من سوی تو آید ، بزنی یا بپذیری
بوسه ات جان بفزاید ، بدهی یا بستانی

جانی از بهر تو دارم ، چه بخواهی چه نخواهی
شعرم آهنگ تو دارد ، چه بخوانی چه نخوانی

مهدی سهیلی