به عشق که رسیدی

گرسنگی ام
قدیمی است
به عشق که رسیدی
قوت مرا
با مشت و شتاب
پیمانه کن
از بد حادثه
به سراغ تو
نیامده ام
از پیراهنت دستمالی می خواهم
که زخم عتیقم را ببندم
و از دهانت بوسه ایی
که جهانم را
تازه کنم

حسین منزوی

می خواهم از تو بنویسم

می خواهم از تو بنویسم
با نامت تکیه گاهی بسازم
برای پرچین های شکسته
برای درخت گیلاس یخ زده
از لبانت
که هلال ماه را شکل می دهند
از مژگانت
که به فریب ، سیاه به نظر می رسند

می خواهم انگشتانم را
در میان گیسوانت برقصانم
برآمدگی گلویت را لمس نمایم
همان جایی که با نجوایی بی صدا
دل از لبانت فرمان نمی برد

می خواهم نامت را بیامیزم
با ستارگان
با خون
تا درونت باشم
نه در کنارت
می خواهم ناپدید شوم
همچون قطره ای باران
که در دریای شب گمشده است

هالینا پوشویاتوسکا
مترجم : کامیار محسنین

تو تغییر خواهی کرد

داغی تابستان
برگونه هایت
و زمستان سرد
بر قلب کوچکت
نشسته است
تو تغییر خواهی کرد
عزیزم
زمستان بر گونه هایت
و تابستان به قلبت
خواهد آمد

هاینریش هاینه

شراب شیره ی انگور خواهم

شراب شیره ی انگور خواهم
حریف سرخوش مخمور خواهم

مرا بویی رسید از بوی حلاج
ز ساقی باده ی منصور خواهم

ز مطرب ناله ی سرنای خواهم
ز زهره زاری طنبور خواهم

چو یارم در خرابات خراب است
چرا من خانه ی معمور خواهم ؟

بیا نزدیکم ای ساقی ، که امروز
من از خود خویشتن را دور خواهم

اگر گویم مرا معذور می دار
مرا گوید : ترا معذور خواهم

مرا در چشم خود ره ده که خود را
ز چشم دیگران مستور خواهم

یکی دم دست را از روی برگیر
که در دنیا بهشت و حور خواهم

اگر چشم و دلم غیر تو بیند
در آن دم چشم ها را کور خواهم

ببستم چشم خود از نور خورشید
که من آن چهره ی پرنور خواهم

چو رنجوران دل را تو طبیبی
سزد گر خویش را رنجور خواهم

چو تو مر مردگان را می دهی جان
سزد گر خویش را در گور خواهم

مولانا

زندگی چیست ؟

آنجا که
احساس می کنی
خاطره ای نخواهی ساخت
خواهی مُرد
زندگی چیزی ست
میان خاطراتی که ساخته ایم
و خاطراتی که خواهیم ساخت

سیدمحمد مرکبیان

تشویش

بنشینیم و بیندیشیم
این همه با هم بیگانه
این همه دوری و بیزاری
به کجا ایا خواهیم رسید آخر ؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟
جنگلی بودیم
شاخه در شاخه همه آغوش
ریشه در ریشه همه پیوند
وینک انبوه درختانی تنهاییم
مهربانی به دل بسته ما مرغی ست
کز قفس در نگشادیمش
و. به عذری که فضایی نیست
وندرین باغ خزان خورده
جز سموم ستم آورده هوایی نیست
ره پرواز ندادیمش
هستی ما که چو اینه
تنگ بر سینه فشردیمش از وحشت سنگ انداز
نه صفا و نه تماشا به چه کار آمد؟
دشمنی دل ها را با کین خوگر کرد
دست ها با دشنه همدستان گشتند
و زمین از بدخواهی به ستوه آمد
ای دریغا که دگر دشمن رفت از یاد
وینک از سینه دوست
خون فرو می ریزد
دوست کاندر بر وی گریه انباشته را نتوانی سر داد
چه توان گفتمش؟
بیگانه ست
و سرایی که به چشم انداز پنجره اش
نیست درختی که بر او مرغی
به فغان تو دهد پاسخ زندان است
من به عهدی که بدی مقبول
و توانایی دانایی ست
با تو از خوبی می گویم
از تو دانایی می جویم  ادامه مطلب ...

چشمان تو وطن من است

چشمان تو وطن من است
شهرهای بسیار دارد
شهرهایش خانه های سبز
به خانه هایش کسی سرنمی زند
از پنجره هایش کسی سرک نمی کشد
درون چشمان تو وطنی آزاد است
هیچ دیکتاتوری حکومت نمی کند
مردمش آزادانه به خیابان می آیند
روی هم را می بوسند
عاشق هم می شوند
مردم چشمهای تو زندان نمی شناسند
در ساحل دریای آبی و زیبا نشسته اند
تازیانه نمی خورند
اعدام نمی شوند
مردم چشمهای تو یک دین دارند
وبه آن ایمان دارند
وطن من چشمهای توست

انور سلمان شاعر لبنانی
مترجم : بابک شاکر

گفته اى فراموشم کن

گفته اى فراموشم کن
اما این
غیر ممکن ست
زیرا براى فراموش کردن ات
اول باید تو را به یاد بیاورم

جمال ثریا
مترجم : سیامک تقی زاده

من او را دیده بودم

من او را دیده بودم
نگاهی مهربان داشت
غمی در دیدگانش موج می زد
که از بخت پریشانش نشان داشت
نمی دانم چرا هر صبح ، هر صبح
که چشمانم به بیرون خیره می شد
میان مردمش می دیدم و باز
غمی تاریک بر من چیره می شد
شبی در کوچه ای دور
از آن شب ها که نور آبی ماه
زمین و آسمان را رنگ می کرد
از آن مهتاب شب های بهاری
که عطر گل فضا را تنگ می کرد
در آنجا ، در خم آن کوچه ی دور
نگاهم با نگاهش آشنا شد
به یک دم آنچه در دل بود ، گفتیم
سپس چشمان ما از هم جدا شد
از آن شب ، دیگرش هرگز ندیدم
تو پنداری که خوابی دلنشین بود
به من گفتند او رفت
نپرسیدم چرا رفت
ولی در آن شب بدرود ، دیدم
که چشمانش هنوز اندوهگین بود

نادر نادرپور

دست نیافتنی

تو برای من

همیشه دست نیافتنی بودی

حتی وقتی به من نزدیک بودی
من تو را

با علم به این موضوع دوست داشتم


کریستین بوبن

دستور زبانِ توست

یا من مغلوب‌ترین فاتح جهانم
یا مرزهای تن تو دست‌ نیافتنی‌ست
دارم عقب‌نشینی می‌کنم
این یعنی
عاشقت شده‌ام
یعنی
ازینجای شعر
دستور
دستور زبانِ توست


کامران رسول زاده

بوسه‌های خیس

مهم نیست که دیگر پول نداریم
شراب‌مان که به آخر رسید
می‌رویم زیر باران
و این بار از بوسه‌های خیس
مست می‌شویم

احمد اُکتای
ترجمه : سیامک تقى زاده

دوستداری این سان نیست

دوستداری این سان نیست ، اینکه دوست آزاری است
شیوه ای که داری تو ، شیوه نیست ، بیماری است

هرکسی تواند برد دل به مکر و افسونی
آنچه مشکل است اما ، دلبری نه ، دلداری است

کافری است رنجیدن در طریقت یاران
لاف عشق و رنجش ؟ نه ، یار من ! نه این یاری است

من کجا توانم بود جز به یاد تو ؟ وقتی
خاطرات تو چون خون ، در رگان من جاری است

هرکه را که غیر از تو گوش می کنم ، ناچار
قصه ی ملال انگیز ، داستان تکراری است

با منی و تصویرت در صف تداعی ها
اختتام پیش از خواب ، افتتاح بیداری است

هم تو مشکلی هم عشق ، کار مشکل است آری
مهر با تو دشواری بافته به دشواری است

حسین منزوی

تنها پرچم

پیراهنت
در باد تکان می‌خورد
این تنها پرچمی‌ست
که دوستش دارم

گروس عبدالملکیان

ای دوست ما را غم فرست

ما به غم خو کرده‌ایم ای دوست ما را غم فرست

تحفه‌ای کز غم فرستی نزد ما هردم فرست


جامه هامان چاک ساز و خانه‌هامان پاک سوز

خلعه‌هامان درد بخش و تحفه‌هامان غم فرست


چون به یاد ما رسی دستی به گرد خود برآر

گر همه اشکی به دست آید تو را، آن هم فرست


خستگی سینهٔ ما را خیالت مرهم است

ای به هجران خسته مارا، خسته را مرهم فرست


یوسف گم گشتهٔ ما زیر بند زلف توست

گه گهی ما را خبر زان زلف خم در خم فرست


زلف تو گر خاتم از دست سلیمان در ربود

آن بر او بگذار وز لعلت یکی خاتم فرست


رخت خاقانی در این عالم نمی‌گنجد ز غم

غمزه‌ای بر هم زن و او را بدان عالم فرست


خاقانی

پشیمانی

 دل زود باورم را به کرشمه‌ای ربودی

چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی


به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما

من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی


من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم

تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی


ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم

نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی


چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری

خجل از تو چشمه ای چشم رهی که زنده رودی


رهی معیری

از می عشق نیستی هر که خروش می‌زند

از می عشق نیستی هر که خروش می‌زند

عشق تو عقل و جانش را خانه فروش می‌زند


عاشق عشق تو شدم از دل و جان که عشق تو

پرده نهفته می‌درد زخم خموش می‌زند


دل چو ز درد درد تو مست خراب می‌شود

عمر وداع می‌کند عقل خروش می‌زند


گرچه دل خراب من از می عشق مست شد

لیک صبوح وصل را نعره به هوش می‌زند


دل چو حریف درد شد ساقی اوست جان ما

دل می عشق می‌خورد جام دم نوش می‌زند


تا دل من به مفلسی از همه کون درگذشت

از همه کینه می‌کشد بر همه دوش می‌زند


تا ز شراب شوق تو دل بچشید جرعه‌ای

جملهٔ پند زاهدان از پس گوش می‌زند


ای دل خسته نیستی مرد مقام عاشقی

سیر شدی ز خود مگر خون تو جوش می‌زند


جان فرید از بلی مست می الست شد

شاید اگر به بوی او لاف سروش می‌زند


عطار

ایمان بیداد به عهدی داد

ایمان بیداد
به عهدی داد
روح فریب ام ، بی تو ، بی تو
قانون گردابم ، سرابم ، نقش آبم
بی تو ، بی تو
بی ایمنی ، شوریدگی
در قعر خوابم
ای بی تو من بی خویش ، بی خویشتن ، بی کیش
خاری هدف گم کرده در دهلیز بادم
بی تو ، بی تو
طیف غباری خفته بر دریای شن زار
خون شب ام
هذیان تب آلود دردم ، بی تو
بی تو
رمز سکوت ام
راز بهت ام
رنگ یادم
بی تو ، بی تو ی
تو ، بی تو
از زندگی بیزار
تا مرگ راهی نیست ، بی تو
ای بی من و در من
بی من تو هم آنی و اینی
ای بی تو من گرداب و یرانی
قانون بی رحم پریشانی
چنینی ؟
بدرود ، بدرود
این اشک و هق هق گریه مردی پشیمان نیست
مردان نسل ما
با گریه
می خندند ، بی تو
ای بی تو من ، بی من
آیا تو هم اینگونه می خندی ؟
با گریه خندیدن نه آسان است
بی تو

نصرت رحمانی

من به تنهایی قدم می زنم

من
به تنهایی قدم می زنم
و زیر پایم
خیابان های نیمه شب
جا خالی می کنند
چشم که می بندم
میان هوس های من
این خانه های رویایی خاموش می شوند
و پیاز آسمانی ماه
بر بلندا ی سراشیبی ها
آویخته است

من
خانه ها را منقبض می کنم
و درختان را می کاهم
دور که می شوم
قلاده نگاهم می افتد
به گردن آدم های عروسکی
که بی خبر از کم شدن
می خندند ، می بوسند ، مست می شوند
و با یک چشمک من خواهند مرد
حتی حدس هم نمی زنند

من
حالم که خوب باشد
به سبزه
سبزی اش را می دهم
و به آسمان سپید
آبی اش را
و طلا را وقف خورشید می کنم
با این وجود در زمستانی ترین حالت ها
باز هم می توانم
رنگ را تحریم کنم
و گل را منع کنم از بودن

من
می دانم روزی خواهی آمد
شانه به شانه ی من
پرشور و زنده
و می گویی که رویا نیستی
و ادعا می کنی
گرمای عشق ، تن را ثابت می کند
اگرچه روشن است عزیزم
همه ی زیبایی ات ، همه لطافت ات
هدیه ای است
که من به تو داده ام

سیلویا پلات

کنون نزدیکتر بیا و گوش کن

کنون نزدیکتر بیا
و گوش کن
به ضربه های مضطرب عشق
که پخش می شود
چون تام تام طبل سیاهان
در هوهوی قبیله اندامهای من
من حس میکنم
من میدانم
که لحظه ی نماز کدامین لحظه ست
کنون ستاره ها همه با هم
همخوابه می شوند
من در پناه شب
از انتهای هر چه نسیمست می وزم
من در پناه شب
دیوانه وار فرو می ریزم
با گیسوان سنگینم در دستهای تو
و هدیه می کنم به تو گلهای استوایی این گرمسیر سبز جوان را
بامن بیا
با من به آن ستاره بیا
نه آن ستاره ای که هزاران هزار سال
از انجماد خاک و مقیاس های پوچ زمین دورست
و هیچ کس در آنجا از روشنی نمی ترسد
من در جزیره های شناور به روی آب نفس می کشم
من
در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم
که از تراکم اندیشه های پست تهی باشد
با من رجوع کن
با من رجوع کن
به ابتدای جسم
به مرکز معطر یک نطفه
به لحظه ای که از تو آفریده شدم
با من رجوع کن
من ناتمام مانده ام از تو
کنون کبوتران
در قله های پستانهایم
پرواز میکنند
کنون میان پیله لبهایم
پروانه های بوسه در اندیشه گریز فرو رفته اند
کنون
محراب جسم من
آماده عبادت عشق است
با من رجوع کن
من ناتوانم از گفتن
زیرا که دوستت میدارم
زیرا که دوستت میدارم حرفیست
که از جهان بیهودگی ها
و کهنه ها و مکرر ها میاید
با من رجوع کن
من ناتوان از گفتن
بگذار در پناه شب از ماه بار بردارم
بگذار پر شوم
از قطره های کوچک باران
از قلبهای رشد نکرده
از حجم کودکان به دنیا نیامده
بگذار پر شوم
شاید که عشق من
گهواره تولد عیسی دیگری باشد

فروغ فرخزاد