اگر ماه از تو زیباتر بود


اگر ماه از تو زیباتر بود
هرگز دوستت نمی داشتم
اگر موسیقی
از صدای تو دل انگیزتر بود
هرگز به صدای تو گوش نمی سپاردم
اگر آبشار اندامش از تو
متناسب تر بود
هرگز نگاهت نمی کردم
اگر باغچه از تو
خوشبو تر بود
هرگز تو را نمی بوئیدم
اگر در مورد شعر هم از من بپرسی
بدان
اگر به تو نمی مانست
هرگز نمی سرودمش

شیرکو بیکس

به چه درد می‌خورد

به چه درد می‌خورد
که هزاران خورشید
در آسمان بازی کنند
اما در دل تو
چراغی نمی‌خندد

به چه درد می‌خورد
که هرچه گنج دنیا در روح تو نهفته باشد
اما تو نتوانی
روحت را تصرّف کنی

به چه درد می‌خورد
که هزار شهر را بگردی
اما به راه دل خویش
آگاه نباشی

به چه درد می‌خورد
که صدها هزار یار داشته باشی
اما تو نتوانی
دلت را یار خود کنی

به چه درد می‌خورد
از هرچه مروارید دریاهاست
گردن‌بندی برای دختری ساز کنی
اما تو نتوانی
دل خویش را به او تقدیم کنی

لطیف هلمت
مترجم : مختار شکری پور

انسانی که با سکوت نزیسته است

انسانی که با سکوت نزیسته است
چگونه خواهد توانست
عشق مرا حس کند
کسی که با چشمانش باد را نبیند
چگونه می تواند
کوچم را درک کند
آن کس که به صدای سنگ گوش نسپرده
چگونه می تواند
صدایم را بشنود
و آن کس که در ظلمت نزیسته
چگونه به تنهایی‌ام ایمان می آورد ؟

شیرکو بیکس

نخستین بار واژه را بخشیدم

نخستین بار واژه را بخشیدم
نثار عشقی که به خویشتن دارم
پنجره ای از درون
در قلبم باز شد
برای دیگر بار واژه را بخشیدم
به پاس عشق ام به وطن
این بار ده پنجره
در سرم باز شدند
آنگاه واژه را بخشیدم
به خاطر عشقی که به جهان دارم
بعد آن
تمامی آسمان
در شعرم متجلی شد
نوشتن
قطره ای روشنایی
بر ظلمت یک معنا چکید
اندوهم شعله گرفت
در کنارش
عشق ترا نوشتم
تو
صبح را در آغوش گرفتم
دست هایم جاده ی نخستین پرتو طلایی گون آفتاب شدند و
معبری برای چشم هایت
دهان کوه را بوسیدم
لبانم چشمه ای شدند و
زمزمه هایت از نو درخشیدند
سرم را بر پای شب گذاشتم و
خواب هایم آیینه ی شعر شد و
زیبایی ترا در آن دیدند و
عشقم را به تو تحسین کردند

شیرکوبیکس
ترجمه : بابک صحرانورد

زن ها به جنگ نمی روند

زن ها به جنگ نمی روند
فقط موقع خداحافطی
با نگاه شان به مردها می گویند
زنده بمانید و برگردید
خانه ایی برای آرام گرفتن
قلبی برای دوست داشتن
و امیدی برای بزرگ شدن
در انتظار شماست
و همه مردها برای برگشتن به خانه است
که می جنگند
حالا یا با خستگی های شان
یا با دشمن

لطیف هلمت
مترجم : رسول یونان

ای دختر زیبا

ای دختر زیبا
تو نه شاعر هستی و نه نقاش
ولی من هستم
اما چه کسی این را می داند
که این چشمان توست که همه شب
این شعرها را دزدکی به من می دهد
چه کسی می داند
این انگشتان توست
که نقاشی هایم را می کِشد
من از این می ترسم
چشم ها و انگشتانت
این راز را بر ملا سازند و
به خیابان و محله و اهل دنیا بگویند
در واقع این مَرد
نه شاعر ست و نه نقاش

شیرکو بی کس
مترجم : بابک صحرانورد

من و تنهایی

می دانم
در نهایت من و تنهایی
باهم خواهیم ماند
او سیگارش خاموش خواهد شد و
من نیز برای همیشه
خواهم خوابید

شعر : شیرکو بیکس
ترجمه : عباس محمودی

در ژرفنای درونم

در ژرفنای درونم
نی لبکی محزون هست
هر سال
پاییز که می آید
آنرا بر لبش می نهد
باد در هم می پیچد و
چشم تنهایی خیس می شود و
انتظارم فرو می ریزد و
حیاط شعرم آکنده می شود
از برگ درخت

شیرکو بیکس
مترجم : نسیم مروت جو

روشنایی را که فرا بخوانی

روشنایی را که فرا بخوانی
آفتاب نزد تو می آید
با کتابی خوانا به یادگار

موج را که فرا بخوانی
دریا نزد تو می آید
با رودخانه ای بی پایان برای تو

و عشق به آدمی را که فرا بخوانی
آینده نزدِ تو می آید
و خوشبختی بی خللِ خاک را
به تو خواهد بخشید

شیرکو بیکس

هرگز نخواه که روزی به هم برسیم

می دانم
عمری ست کنارِ هم و
هرگز به هم نمی رسیم
درست مثل ریل هایی
که رؤیاهای ما را به سر منزلِ ممکن رسانده اند

نازنین
هرگز نخواه که روزی به هم برسیم
همچون واگن های بی قرارِ هر قطاری
واژگون خواهیم شد
آن وقت همه می فهمند
ما حامل چند گفت و گوی عاشقانه
چند نامه ی ناخوانده و
چند بوسه ی بی ریا بوده ایم

شیرکو بیکس

کاش آیینه‌ای بودم

کاش آیینه‌ای بودم
در اتاق زنی زیبا
تا جلوه‌گر زیبایی‌اش باشم
کاش گل سرخی بودم
در روز والنتاین
تا تقدیم دختری گردم

شیرکو بیکس

تو باید بدانی

تو باید بدانی
من شاعر
چونان درخت سیب
این همه سیب شعر
برایت به بار می آورم
باید بدانی
آنچه مرا آبیاری می کند
عشق زن است
آفتاب چشمان او
و نسیم حُزن و شور اوست
که مرا
زنده می دارد

شیرکو بیکس

شعر را بیشتر دوست دارم

هر چه زمان میگذرد
شعر را بیشتر دوست دارم
زیرا شعر
چونان زیباروی مرددی است
که روز با او وعده ی دیدار می گذارم
اما به ندرت می آید
یا هرگز نمی آید

عبدالله پشیو شاعر کرد عراقی

عشق تو

تا می خواهم شعله ور شوم
عشق تو چون باد
خاموشم می کند
شعله ور که می شوم
عشق تو چون باد می وزد
و شعله ور ترم می کند

شیرکو بیکس

باید از میان زن و شعر یکی را برگزینم

آری
باید از میان زن و شعر یکی را برگزینم
به شعر گفتم
ناچارم از برگزیدن آن زیباروی
دیگر سراینده ات نیستم
شعر رفت و زن نزدم ماند

اما زمانی که زن زیبا
به دیدگانم قدم گذاشت
مقابل روحم ایستاد
و بی آنکه خود بداند
به قصیده ای بدل شد

شیرکو بیکس

هیچ بارانی را به یاد ندارم

هیچ بارانی را به یاد ندارم
جز آن بارانی
که زیر چتر تو بودم و
خیس‌ام کرد

لطیف هلمت

مهمانی دیرهنگام

به یاد دارم چه بسیار که برف
چون مهمانی دیرهنگام
می آمد و نرم
میزد به شیشه ی پنجره ی شعرهایم
صدایم می کرد
باز کن
از دورها آمده ام و هدیه ام
سبد واژه های ناب است
باغستانی اند که
بکر مانده اند
به یاد دارم که سبد واژه ها را می ستاندم و
بالای تاقچه ی چشمم می نهادم
او هم می گفت
کنارت می مانم
تا نگاهم را درنگاهت بیندازم
ای نازنینم
هرگز ازبرف میهمان دیر هنگام ِعزیزی چون تو
سیراب نمی شوم
ای نازنینم
بیا با دست هایت برف بیار
من دوست دارم اگر آب شدم
با برف آب شوم
ای نازنینم

شیرکو بیکس

راه گریزی نبود

راه گریزی نبود
عشق آمد و جانِ مرا
در خود گرفت و خلاص
من در تو
همچون جزیره‌ای خواهم زیست

شیرکو بیکَس

با هم که باشیم سه تاییم

با هم که باشیم سه تاییم
من ، تو و بوسه
بی هم چهار تاییم
تو با تنهایی
من با رنج

لطیف هلمت شاعر کرد عراقی

من عهد بسته بودم که انقلاب کنم

من عهد بسته بودم که انقلاب کنم
تفنگ دردست بگیرم و
خنجر به کمر ببندم و
کوله ای برپشت بگیرم
من عهد بسته بودم تمام دیکتاتورهای جهان را خاکستر سیگارم کنم
پای پیاده کوه ها را به لرزه دربیاورم
بیابانها را دریا کنم
دریاها را خروشان
من عهد بسته بودم کودکان را سیرکنم
زنان را آزاد
مردان را زندان بشکنم

اما
حضور تو عهد من را شکست
مرا به زندان چشمانت انداختی
خانه نشینم کردی
به نفرین عشق دچارم کردی
حالا عهد بسته ام کنار تنت بمانم
گیسوانت را به دست بگیرم
لبانت را به لبهایم بگیرم
وتا زنده ام
اسیر عشق تو باشم
به تمام دیکتاتورهای عالم بگو
آسوده بخوابند
من عاشق شدم

حامد بدر خان
مترجم : بابک شاکر