ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
ای دختر زیبا
تو نه شاعر هستی و نه نقاش
ولی من هستم
اما چه کسی این را می داند
که این چشمان توست که همه شب
این شعرها را دزدکی به من می دهد
چه کسی می داند
این انگشتان توست
که نقاشی هایم را می کِشد
من از این می ترسم
چشم ها و انگشتانت
این راز را بر ملا سازند و
به خیابان و محله و اهل دنیا بگویند
در واقع این مَرد
نه شاعر ست و نه نقاش
شیرکو بی کس
مترجم : بابک صحرانورد
به دیدارم بیا هر شب،
در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من
لیلای ممنوعه بیا وبا من مدارا کن
حال کویری مرا یکباره دریا کن...
طبعی تاست که خشکیده ومحصول نبودن هاست
با یک تبسم از لبانت باز نو پا کن...
این شیشه ی احساس من سردش شده بانو!
لطفی کن وبا یک نفس بر روی ان "ها"کن
راهی اگر دارد دوباره عشق مجنون را...
در گوشه ای از کلبه ی مهر خودت جا کن...
دیوانه وشیدا منم اشفته بازارم...
تا می توانی با همین احوال من "تا"کن
من عاشقم عاشقتر از هر انچه میبینی...
مجنون منم مجنون منم من را تو رسوا کن
عیبی ندارد دوستت دارم نگو با من...
اصلا تمام حرفهایت را تو حاشا کن!!!!!
با اینکه سهم بی کسی های کسی هستی!!!!!!
لیلای ممنوعه بیا با من مدارا کن....
یک نفـــر دور کند ایـــن خودیِ جانی را
این دل ـ این قاتلِ بالفطرهی پنهانی ـ را
امشب این سوخته، دلباختهی او شده است
او کـــه با رقــصِ خود آتش زده مهمانــی را
کاش این سایهی افسردهی تنها ببرد،
دلِ آن دختـــر ِ افسونگر افغــانـــی را
که بگوید: بنشین، حرف بزن، شور بپاش
سخت کوتاه کن این جمعهی طولانی را
همه منهـــای تــو تلخاند، به اندازهی چای
بده آن خندهی چون قند ـ که میدانی ـ را
سر بگردان و به این سمت بچرخان ابرو
این طرف پرت کن آن چاقــوی زنجانی را
تو بیـــا با دو سه خلخالِ عراقی در پا
تو به پایان برسان سبکِ خراسانی را
شمسِ من باش و به اشعارم از این لحظه بتاب
کـــه بگیــــرم لقب ِ مولــــوی ِ ثانـــی را
چه غریب است و عجیب است که با هم داری،
چهـــرهی مشهدی و لهجــــهی تهرانــــی را!
تو بخوان شعر! بخوان شعر! دوچندان بکند،
خواندنت لذّتِ شبهای غــزلخوانــــی را
"صالح دروند"