حس درونی

عاشق
بوسیده شدنش را
می فهمد
نه بوسیدنش را

فاضل حسنو داغلارجا
مترجم : آیدین روشن

در رویاهایت جایی‌ برایم باز کن

در رویاهایت جایی‌ برایم باز کن
اینجا چیزی جز یاد تو نیست
نه که نیست ، هست
خنده‌هایت هست ، نگاهت هست ، نفسهایت هست
اما مال من نیست
زخمهایی که به یادگار گذاشتی کهنه شده اند
صدای ناشناس شب
دو صندلی شکسته ، یک میز غرق تماشا
هم خانه‌ام شده اند
بیداری از ابهام دست بر نمی‌‌دارد
و تو از سرم
دعوت کن مرا به خوابی‌ رویایی
در من حسی گسترده است
پر از خیالهای عاشقانه
مثل قطره‌های عذاب روی سرم میریزند
و هر لحظه از نگاه دلم می‌‌چکند
حیرانم از این حس
پرهیاهوترین لحظه‌های زند‌گیم‌ هستند
بگذار لرزش دلت
فقط ناقوس قلب مرا به صدا در آورد

امیر وجود

آینه


فقط چشمهایم شبیه خودم مانده
و نگاه های غم آلودم
نشد آنچه که فکر می کردم
در آینه ها من هستم
دروغ نیست تغییر کردنم
تغییر کرده ام
حالاهر ترانه ای مرا می گریاند
این زمان نیست که انسان را دیوانه می کند
بلکه تلخی فراموش نکردن است
زمان است که
از میان دستانم پر کشید و رفت
وقتی که هنوز رویاهایم نمرده بودند
زمان است که
حکمرانی می کند بر افکارم
چه کسی می داند الان
اولین عشقم در کدام سوی زمین است
اول مرگ خاطراتم را با خود برد
در آینه ی زمان مرگ خود را دیدم

امید یاشار اوغوزجان
مترجم : پونه شاهی

بوسه های تو

بوسه های تو
آغشته به سمی ست به نام عشق
سمی که سر آخر
از پای در می آوردم
و من یک روز
در حالی که در آغوش توام
و لبخند می زنم
عاشقانه خواهم مرد

سوسن درفش

گمان می کنید


گمان می کنید
زندگی کردن آسان است
وقتی شهری که در آن زاده شده ای
دیگر نیست اما
تو به زندگی ادامه می دهی ؟

گمان می کنید
به یاد آوردن آسان است
وقتی که چاره فقط فراموش کردن است
وقتی شهری در کار نیست اما
تو هنوز هم آن را به یاد می آوری ؟

گمان می کنید
خوابیدن آسان است
وقتی گوش هایت پر است از جیغ و
وقتی چشم هایت پر است از اشک ؟

وقتی تصاویر شاد را دیگر
تنها در خواب می توان دید
گمان می کنید
بیدار شدن از خواب آسان است ؟

هوانس گریگوریان
ترجمه : واهه آرمن

معجزه عشق

پاهایم که رو به راه شود
زخم هایش اگر
خوب شود
دوباره راه می افتم
عشق ، مرا
از تمام سربالایی های نیامدنت
بالا می برد
من این
پیچ و خم های به تو نرسیدن را هم
دوست دارم

مینا آقازاده

همدیگر را وداع گفتیم


همدیگر را وداع گفتیم
اما تصویرِ تو تا ابد در دلم باقی است
مانند شبحی کمرنگ از بهترین سالهای زندگی ام
شبحی شادی آفرین
وفادار مانده ام
و هیچ عشق تازه ای
تصویر تو را از دلم نخواهد زدود
همچون معبدی استوار که همواره معبد است
و همچون معبودی که همیشه خداست

میخائیل یوریویچ لرمانتف

به وقت رویش سبز جوانه با من باش

به وقت رویش سبز جوانه با من باش
دلم گرفته در این بیکرانه با من باش

چه آسمان غریبی است بی حضور تو دل
به گرمی سخنی عاشقانه با من باش
 
سکوت ، درد بزرگی است هیچ می دانی ؟
بخوان برای دلم یک ترانه با من باش

اسیر این قفس سرد و غم گرفته منم
در قفس بگشا ، بی بهانه با من باش

قسم نمی دهمت که به عمر صد غزلم
به عمر یک غزل حافظانه با من باش

محمدرضا شفیعی کدکنی

کنون که سرمست عشق‌ام

کنون که سرمست عشق‌ام
به عطرها علاقه‌مند شده‌ام
پیش از این برایم اهمیتی نداشت
که گل‌ها معطرند
حالا عطرشان را چنان احساس می‌کنم
که گویا چیزی تازه می‌بینم
می‌دانم که آن‌ها پیش از این نیز معطر بوده‌اند
همان‌طور که می‌دانم
خود من هم وجود داشته‌ام
اینها چیزهایی‌ست که همه در ظاهر می‌دانیم
اما اکنون آن‌ها را با نفس کشیدن
از پس پشت‌سرم در می‌یابم
اینک گل‌ها عطر دل‌پذیری دارند که می‌بویم‌شان
حالا گاهی بیدار می‌شوم و می‌بویم پیش از آن‌که ببینم

فرناندو پسوآ
مترجم : مریم دادگر

چراغ روی تو را شمع گشت پروانه

چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه

خرد که قید مجانین عشق می‌فرمود
به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه

به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد
هزار جان گرامی فدای جانانه

من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش
نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه

چه نقشه‌ها که برانگیختیم و سود نداشت
فسون ما بر او گشته است افسانه

بر آتش رخ زیبای او به جای سپند
به غیر خال سیاهش که دید به دانه

به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی
ز شمع روی تواش چون رسید پروانه

مرا به دور لب دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه

حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز
فتاد در سر حافظ هوای میخانه

حافظ

نمی توانم فراموشت کنم


نمی توانم فراموشت کنم
حتی اگر با باران
بر ساحلی دور بباری
با هر شکوفه ای
با هر گلی که باز می شود
نوری می شوی
در چشم و
ترانه ای در دل

ابراهیم گورچایلی شاعر آذربایجان
ترجمه : رسول یونان 

تو را می خواهم

تمام تردید های من
در دوستت دارم های تو
بی معنا شدند
هرگز تصور نمی کردم
که روزی این چنین به دام عشق گرفتار شوم
و همچون کبوتری دلبریده از دنیا
در بند چشمانت اسیر شوم
هر روز که می گذرد
قلب کوچکم بیش از دیروز تو را می خواهد
آری
اکنون دیگر بدون عشق تو خواهم مرد
من بیمار عشق توام
و تنها طبیب من
دستان هستی بخش توست
پروانه ی خیالم
هر لحظه شمع چشمانت می جوید
ولی افسوس
که تلاشش بی حاصل است
دنیا را نمی خواهم
آسمان را نمی خواهم
چون تویی دنیای من
و آسمان همان چشمان توست
و حتی نفس هایت ، نفس های من است
و اگر روزی دیگر بر نیایند
بی شک خواهم مرد

سپیده مظهری

بر گور من نایست

بر گور من نایست
گریه نکن
من در آن نیستم
من نخوابیده‌ام
من در هزاران باد وزان
در نرمی ریزش برف
در زیبایی بارش باران
در رویش دانه‌های سبز
در سپیده دم صبحگاهان
در پرواز سریع دسته‌ای از پرندگان
هنوز هم هستم
من درخشش ستارگان در شبم
من در گل‌های شکوفا
در آرامش اتاق
در نغمه‌ی پرندگان
و در هر چیز دوست داشتنی
هنوز هم هستم
با غم فقدان من
بر گور من نایست
من در آن نیستم
من ترکت نکرده‌ام

مری الیزابت فرای شاعر آمریکایی

رهگذر قشنگ من

رهگذر
به من بگو
برای دیدنت کجا بایستم ؟

تو از کدام کوچه ، خیابان ؟
کدام شهر می گذری ؟

از تو کجا گریزم ؟
گریز پای بی قرار

کی می آیی ؟
چی تنت می کنی ؟
به دست های منتظرم چی بگویم ؟
با دل دیوانه ام چه کنم ؟
عاشقانه هایم را کجا بنویسم که بخوانی ؟
چشم هات را چی بخوانم که ندانی ؟
برای سیر کردن نگاه
عمر نوح از کی طلب کنم ؟

رهگذر قشنگ من
دست هات را کی بگیرم ؟
برای خنده هات کی بمیرم ؟

عباس معروفی

در رویایم گریستم

در رویایم گریستم
خواب دیدمت خوابیده در گور
بیدار گشتم و اشک
سرازیر هنوز از گونه ام

در رویایم گریستم
خواب دیدمت تنها گذاشتی ام
بیدار گشتم و باز گریستم
دراز و تلخ

در رویایم گریستم
خواب دیدمت با منی ، همچنان مهربان
بیدار شدم و هنوز
اشک چو سیلی از دیدگانم  روان

هاینریش هاینه
مترجم : فرشاد نوروزی

دست‌های تو صبحی روشن‌اند

دست‌های تو صبحی روشن‌اند
که زیر ملافه‌ی سردی
به موسیقی دوری گوش می‌کنم
ای سرمای صبح
که شمدهای سفید را بر اندامم رواج می‌دهی
به پاس همین دست‌هاست
که تو را دوست دارم

شمس لنگرودی

پاییز

پاییز، پاییز
عروس کاکل طلایی
من دل آزرده ، تو دل رنجیده
در غم و اندوه ، هردو همدردیم
من اشک هستم ، تو هم بارانی  
من نفس هستم ، تو باد سردی
من دلی پر اشک ، تو ابری گریان

پاییز، پاییز
سینه لخت و عور
من دل آزرده ، تو دل رنجیده
هر دو با همیم
آنگاه که گلی پژمرده شود
ما هم می گرییم
چون درختی را از بن و ریشه جدا می کنند
ما هم می گرییم
پرندگان هم تا کوچ می کنند
ما  هی می گرییم
 
گریه بکن تو
سرشک ها را
نمی زداییم
هرگز و هرگز
پاییز   
پاییز

عبدالله گوران شاعر کرد عراقی
ترجمه : بابک صحرانورد

همنشین جان

بی تو ای جان جهان ، جان و جهانی گو مباش
چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباش

همنشین جان من مهر جهان افروز توست
گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش

یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش تر است
بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش

در هوای گلشن او پر گشا ای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباش

در خراب آباد دنیا نامه ای بی ننگ نیست
از منخلوت نشین نام و نشانی گو مباش

چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش

گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش

سایه چون مرغ خزانت بی پناهی خوش تر است
چتر گل چون نیست بر سر سایبانی گو مباش
 
هوشنگ ابتهاج

چه میدانی تو از شوربختی دوست داشتن ؟

چه می‌دانی تو از ساده‌ترین چیزها
روزها خورشیدهایی بزک شده‌اند
که شبانه خوابِ سرخ گل‌ها را می‌بینند
و همه‌ی آتش‌ها چون دود به آسمان می‌روند
چه میدانی تو از شوربختی دوست داشتن ؟

تو را در انتهای اتاق‌ها جسته‌ام
آن‌جا که چراغی روشن بود
پاهایمان همراه هم طنین نمی‌انداختند
و نه آغوش‌مان که بر روی هم بسته ماندند
چه می‌دانی تو از شوربختی دوست داشتن ؟

تو را در پنجره‌ها جسته‌ام
بوستان‌ها بیهوده از رایحه‌ها پرند
کجا ، کِی می‌توانی باشی ؟
به چه چیزِ زندگی باید دل بستن در میانه‌ی بهار ؟
چه می‌دانی تو از شوربختی دوست داشتن ؟

چه می‌دانی تو از انتظار طولانی
و از زیستن فقط برای نامیدنت
همیشه همان و همیشه متفاوت
و از سوی من فقط ملامت و نکوهیدن
چه می‌دانی تو از شوربختی دوست داشتن ؟

باید که از یاد برم و زندگی کنم
هم‌چون پاروزنی بی‌پارو
می‌دانی چه‌قدر طولانی‌ست زمانِ مردن
زمان به‌خود گوش دادن و از پا درآمدن
می‌شناسی تو آیا شوربختی دوست داشتن را ؟

لویی آراگون  
مترجم : جواد فرید

ای کرده در جهان غم عشقت سمر مرا

ای کرده در جهان غم عشقت سمر مرا
وی کرده دست عشق تو زیر و زبر مرا

از پای تا به سر همه عشقت شدم چنانک
در زیر پای عشق تو گم گشت سر مرا

گر بی‌تو خواب و خورد نباشد مرا رواست
خود بی‌تو در چه خور بود خواب و خور مرا

عمری کمان صبر همی داشتم به زه
آخر به تیر غمزه فکندی سپر مرا

باری به عمرها خبری یابمی ز تو
چون نیست در هوای تو از خود خبر مرا

در خون من مشو که نیاری به دست باز
گر جویی از زمانه به خون جگر مرا

انوری