تو را می خواهم

تمام تردید های من
در دوستت دارم های تو
بی معنا شدند
هرگز تصور نمی کردم
که روزی این چنین به دام عشق گرفتار شوم
و همچون کبوتری دلبریده از دنیا
در بند چشمانت اسیر شوم
هر روز که می گذرد
قلب کوچکم بیش از دیروز تو را می خواهد
آری
اکنون دیگر بدون عشق تو خواهم مرد
من بیمار عشق توام
و تنها طبیب من
دستان هستی بخش توست
پروانه ی خیالم
هر لحظه شمع چشمانت می جوید
ولی افسوس
که تلاشش بی حاصل است
دنیا را نمی خواهم
آسمان را نمی خواهم
چون تویی دنیای من
و آسمان همان چشمان توست
و حتی نفس هایت ، نفس های من است
و اگر روزی دیگر بر نیایند
بی شک خواهم مرد

سپیده مظهری
نظرات 1 + ارسال نظر
سما پنج‌شنبه 4 مهر 1398 ساعت 21:52

چ التماس و نا امیدی در این شعر وجود داره

ممنونم از حضور صمیمانه تون دوست عزیز
خوشحالم بعد از مدتها کامنتی از شما می بینیم
مانا باشید
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.