چه میدانی تو از شوربختی دوست داشتن ؟

چه می‌دانی تو از ساده‌ترین چیزها
روزها خورشیدهایی بزک شده‌اند
که شبانه خوابِ سرخ گل‌ها را می‌بینند
و همه‌ی آتش‌ها چون دود به آسمان می‌روند
چه میدانی تو از شوربختی دوست داشتن ؟

تو را در انتهای اتاق‌ها جسته‌ام
آن‌جا که چراغی روشن بود
پاهایمان همراه هم طنین نمی‌انداختند
و نه آغوش‌مان که بر روی هم بسته ماندند
چه می‌دانی تو از شوربختی دوست داشتن ؟

تو را در پنجره‌ها جسته‌ام
بوستان‌ها بیهوده از رایحه‌ها پرند
کجا ، کِی می‌توانی باشی ؟
به چه چیزِ زندگی باید دل بستن در میانه‌ی بهار ؟
چه می‌دانی تو از شوربختی دوست داشتن ؟

چه می‌دانی تو از انتظار طولانی
و از زیستن فقط برای نامیدنت
همیشه همان و همیشه متفاوت
و از سوی من فقط ملامت و نکوهیدن
چه می‌دانی تو از شوربختی دوست داشتن ؟

باید که از یاد برم و زندگی کنم
هم‌چون پاروزنی بی‌پارو
می‌دانی چه‌قدر طولانی‌ست زمانِ مردن
زمان به‌خود گوش دادن و از پا درآمدن
می‌شناسی تو آیا شوربختی دوست داشتن را ؟

لویی آراگون  
مترجم : جواد فرید
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.