می گذرم از میان رهگذران مات

می گذرم از میان رهگذران مات
می نگرم در نگاه رهگذران کور
این همه اندوه در وجودم و من لال
این همه غوغاست در کنارم و من دور

دیگر در قلب من نه عشق نه احساس
دیگر در جان من نه شور نه فریاد
دشتم اما در او نه ناله مجنون
کوهم اما در او نه تیشه فرهاد

هیچ نه انگیزه ای که هیچ پوچم
هیچ نه اندیشه ای که سنگ چوبم
همسفر قصه های تلخ غریبم
رهگذر کوچه های تنگ غروبم

آن همه خورشیدها که در من می سوخت
چشمه اندوه شد ز چشم ترم ریخت
کاخ امیدی که برده بودم تا ماه
آه که آوار غم شد و به سرم ریخت

زورق سرگشته ام که در  دل امواج
هیچ نبیند نه ناخدا نه خدا را
موج ملالم که در سکوت و سیاهی
می کشم این جان از امید جدا را
 
می گذرم از میان رهگذران مات
می شمرم میله های پنجره ها را
می نگرم در نگاه رهگذران کور
می شنوم قیل و قال زنجره ها را

فریدون مشیری

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا عزیزی سه‌شنبه 21 اردیبهشت 1400 ساعت 18:26

زیباست این شعر، زیبا. سرشار از حرفهای ناگفتنی. ممنون.

ممنونم از حضورتون
خوشحالم که این سروده را دوست داشتید
مانا باشید
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.