ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
عاشقی از فرط عشق آشفته بود
بر سر خاکی بزاری خفته بود
رفت معشوقش به بالینش فراز
دید او را خفته وز خود رفته باز
رقعهای بنبشت چست و لایق او
بست آن بر آستین عاشق او
عاشقش از خواب چون بیدار شد
رقعه برخواند و برو خون بار شد
این نوشته بود کای مرد خموش
خیز اگر بازارگانی سیم گوش
ور تو مرد زاهدی ، شب زنده باش
بندگی کن تا به روز و بنده باش
ور تو هستی مرد عاشق ، شرمدار
خواب را با دیدهی عاشق چه کار
مرد عاشق باد پیماید به روز
شب همه مهتاب پیماید ز سوز
چون تو نه اینی نه آن ، ای بیفروغ
میمزن در عشق ما لاف دروغ
گر بخفتد عاشقی جز در کفن
عاشقش گویم ، ولی بر خویشتن
چون تو در عشق از سر جهل آمدی
خواب خوش بادت که نااهل آمدی
عطار نیشابوری