نمیدانم دوباره از من
چه گناهی سر زده است
که به این اخم ملیح
محکومم کردهای
اختیار دستهایم در خواب
باور کن دست خودم نیست
عباس صفاری
برهنه به بستر بی کسی مردن
تو از یادم نمی روی
خاموش به رساترین شیون آدمی
تو از یادم نمی روی
گریبانی برای دریدن این بغض بی قرار
تو از یادم نمی روی
پی پستوی پنهانی برای بدگمانی گریه ها
تو از یادم نمی روی
دفاتری سپید
زمزمه ای نازا
سر انگشتی آشفته
تو با من چه کرده ای ؟
تو از یادم نمی روی
سفری ساده از تمام دوستت دارم تنهایی
تو از یادم نمی روی
سوزن ریز مکرر باران بر پیچک و ارغوان
تو از یادم نمی روی
بسیاری اندوه من از شمارش دما دم دریا
تو از یادم نمی روی
پس به بهانه ای
مثلا انار خانه گل داده است یا نه
برای کودکی های کسی ... نامهء سر بسته ای بنویس
امروز مجلس ختم من از مرگ ساده ای ست
تو از یادم نمی روی
امروز سال یاد درگذشت عزلت من است
تو از یادم نمی روی
تو با من چه کرده ای که از یادم نمی روی
سید علی صالحی
ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا
به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا
برای آنکه ز غیر تو چشم بردوزم
به جای هر مژه بر چشم سوزنی است مرا
ز بسکه بر سر کوی تو اشک ریختهام
ز لعل در بر هر سنگ دامنی است مرا
فلک موافقت من کبود درپوشید
چو دید کز تو بهر لحظه شیونی است مرا
از آن زمان که ز تو لاف دوستی زدهام
بهر کجا که رفیقی است دشمنی است مرا
هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید
یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا
به دام عشق تو درماندهام چو خاقانی
اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا
خاقانی
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد
سوی من وحشی صفت عقل رمیده
آهو روشی کبک خرامی نفرستاد
دانست که خواهدشدنم مرغ دل ازدست
وز آن خط چون سلسه وامی نفرستاد
فریاد که آن ساقی شکر لب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
چندان که زدم لاف کرامات و مقامات
هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد
حافظ بادب باش که او خواست نباشد
گرشاه پیامی به غلامی نفرستاد
حافظ
پس از سفر های بسیار و
عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم
بادبان برچینم
پارو وانهم
سکان رها کنم
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو بگیرم
آغوشت را بازیابم
و استواری امن زمین را زیر پای خویش
مارگوت بیکل
همیشه کسی در اتاق کناری هست
که کنار دیوار فالگوش میایستد
همیشه کسانی در اتاق کناری هستند
کسانی در حیرت اینکه شما آنجا بدون آنها
چه میکنید
همیشه کسی در اتاق کناری هست
کسی که فکر میکند شما به کس دیگری فکر میکنید
یا کسی که فکر میکند برای شما هیچکس اهمیت ندارد
بهجز خودتان در آن اتاق دیگر
همیشه کسانی در اتاق کناری هستند
کسانی که دیگر برایشان مهم نیستید
بههمان اندازه که قبلن برایشان مهم بودید
همیشه کسی در اتاق کناری هست
کسی که عصبی میشود وقتی شما چیزی را پرت میکنید
یا کسی که از سرفهکردن شما ناراحت میشود
همیشه کسی در اتاق کناری هست
که وانمود میکند
درحال خواندن کتاب است
همیشه کسی در اتاق کناری هست
که برای ساعتها با تلفن حرف میزند
همیشه کسی در اتاق کناری هست
و شما کاملن بهخاطر نمیآورید کیست
و شگفتزده میشوید وقتی او سروصدایی میکند
و یا از پلهها پایین میرود برای رفتن به دستشویی
اما همیشه هم کسی در اتاق کناری نیست
چون گاهی اتاق دیگری در کار نیست
و اگر اتاق دیگری نباشد
گاهی اصلن کس دیگری در کار نیست
چارلز بوکوفسکی
ای رؤیاهای من
ای رؤیاهای شیرین من
خداحافظ
ای خوشبختی شب های دراز کجایی ؟
مگر نمی بینی که خواب آرامش بخش
از دیدگان من گریخته و مرا
در تاریکی عمیق شب
خاموش و تنها گذاشته است ؟
بیدارم و نومیدم
به رؤیاهای خود می نگرم
که بال و پر گشوده اند
و از من می گریزند
اما روح من با غم و حسرت
این رؤیاهای عشق را دنبال می کند
ای عشق
ای عشق
پیام مرا بشنو
این رؤیاهای دلپذیر را به نزد من باز فرست
کاری کن که شامگاهان
مست باده خیال
در خواب روم و هرگز بیدار نشوم
الکساندر پوشکین
مترجم : دکتر شجاع الدین شفا
از دستان من نیاموختی
که من برای خوشبختی تو
چه قدر ناتوانم
من خواستم با ابیات پراکندهی شعر
تو را خوشبخت کنم
آسمان هم نمیتوانست ما را تسلی دهد
خوشبختی را من همیشه به پایان هفته
به پایان ماه و به پایان سال موکول میکردم
هفته پایان مییافت
ماه پایان مییافت
سال پایان مییافت
هنوز در آستانهی در
در کوچه بودیم ، پیوسته ساعت را نگاه میکردم
که کسی خوشبختی و جامهای نو به ارمغان بیاورد
روزها چه سنگدل بر ما میگذشت
ما با سنگدلی خویش را در آینه نگاه میکردیم
چه فرسوده و پیر شده بودیم
میخواستیم
با دانههای بادام و خاکسترهای سرد که
از شب مانده بود خود را تسلی دهیم
همیشه در هراس بودیم
کسی در خانهی ما را بزند و ما در خواب باشیم
چهقدر میتوانستیم بیدار باشیم
یک شب پاییزی
که بادهای پاییزی همهی برگهای درختان را بر زمین
ریختند
به زیر برگها رفتیم
و برای همیشه خوابیدیم
احمد رضا احمدی
می نوشم برای خانه ی ویران
برای زندگی قهرآلود خود
برای تنهایی
در حین با هم بودن
و برای تو من مینوشم
برای دروغ لبهای خیانتگرت به من
برای سرمای بیجان چشمانت
برای آن که دنیا زمخت و بیرحم بود
و برای آن که خدا هم نجاتمان نداد
آنا آخماتووا
شیرین
سوگلی عشق
بالا بلند
گیسو کمند
از لابلای جنگل مژگانم
از ماورای منشورهای سرشکم
رنگینکمان مرمر عریانت
تطهیر میکند ، امواج چشمه را
شیرین
جام شرابِ پیر
ای طاقهی حریر
این چشمهسار ، راهی دراز بُریده
از شیب تا نشیب پریده
تا مرمر بدنت را در بازوان تشنه کشیده
قلبش با قلب تیشهی فرهاد ، بیشکیب تپیده
بنگر به چشمهسار
فریاد آتش است
خون خورده تیشهای
با صخرههای سخت به حال نیایش است
زیباییت مدام به حد ستایش است
از قطره تا حباب
از برکه تا سراب
خواهان خواهش است
چون بیستون که زیر تیشهی فرهاد
در کار کاهش است
ادامه مطلب ...
بگذار که بر شاخه ی این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پرگیرم ازاین بام و به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور از آن قله ی پربرف
آغوش کند باز ، همه مهر ، همه ناز
سیمرغ طلایی پرو بالی است که چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امید است
پرواز به آنجا که سرور است و سرود است
آنجا که سراپای تو در روشنی صبح
رؤیای شرابی است که در جام بلورست
آنجا که سحر گونه ی گلگون تو در خواب
از بوسه ی خورشید چو برگ گل ناز است
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است
من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپویم
هر صبح در آئینه ی جادویی خورشید
چون می نگرم او همه من ، من همه اویم
او روشنی و گرمی بازار وجوداست
در سینه ی من نیز دلی گرمتر ازاوست
او یک سر آسوده به بالین ننهاده است
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست
ما هردو دراین صبح طربناک بهاری
ازخلوت و خاموشی شب پا به فراریم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده ی جان محو تماشای بهاریم
ما آتش افتاده به نی زار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم
فریدون مشیری
آه درد مرا دوا که کند ؟
چارهی کارم ای خدا که کند ؟
چون مرا دردمند هجرش کرد
غیر وصلش مرا دوا که کند ؟
از خدا وصل اوست حاجت من
حاجت من جز او روا که کند ؟
من به دست آورم وصالش لیک
ملک عالم به من رها که کند ؟
دادن دل بدو صواب نبود
در جهان جز من به این خطا که کند ؟
لایق است او به هر وفا که کنم
راضیم من به هر جفا که کند ؟
دی مرا دید ، داد دشنامی
این چنین لطف دوست با که کند ؟
ای توانگر به حسن غیر از تو
جود با همچو من گدا که کند ؟
وصل تو دولتیست ، تا که برد ؟
ذکر تو طاعتیست ، تا که کند ؟
جان به مرگ ار زتن جدا گردد
مهرت از جان به من جدا که کند ؟
سیف فرغانی از سر این کوی
چون تو رفتی حدیث ما که کند ؟
سیف فرغانی
تو می روی و دل ز دست می رود
مرو که با تو هر چه هست می رود
دلی شکستی و به هفت آسمان
هنوز بانگ این شکست می رود
کجا توان گریخت زین بلای عشق
که بر سر من از الست می رود
نمی خورد غم خمار عاشقان
که جام ما شکست و مست می رود
از آن فراز و این فرود غم مخور
زمانه بر بلند و پست می رود
بیا که جان سایه بی غمت مباد
وگرنه جان غم پرست می رود
شب غم تو نیز بگذرد ولی
درین میان دلی ز دست می رود
هوشنگ ابتهاج
بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان ‚ دوباره بخوان ‚ تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد
ز خشک سال چه ترسی
که سد بسی بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور
در این زمانه ی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب
تو خامشی که بخواند ؟
تو می روی که بماند ؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند ؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار
گذشته
حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست
هزار اینه جاری ست
هزار اینه
اینک
به همسرایی قلب تو می تپد با شوق
زمین تهی دست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
شفیعی کدکنی
دلبرا چندین عتاب و جنگ و خشم و ناز چیست ؟
از من مهجور سرگردان چه دیدی باز چیست ؟
ما خود از خواری و مسکینی بخاک افتادهایم
باز دیگر بر سر ما این کلوخ انداز چیست ؟
اولم آرام دل بودی و آخر خصم جان
من نمیدانم که ، این انجام و این آغاز چیست ؟
چون کسی هرگز ندید از خوان وصلت جز جگر
بر سر کوی تو این هم کاسه و انباز چیست ؟
گرنه دیگر دشمنان ما به دامت میکشند
همچو مرغانت چنین از پیش ما پرواز چیست ؟
بعد از آن بیداد و جور و سرکشی ، یارب مرا
بر تو چندین دوستی و اشتیاق و آز چیست ؟
کار ما سوز دلست و کار تو ساز جمال
خود نمیگویی که ، چندین سوز و چندان ساز چیست ؟
ای که گفتی ، ذوق دل پرداز مسکینان خوشست
قصهٔ من با رخش بیرون ز دلپرداز چیست ؟
اوحدی ، گر حال دل پوشیدهای از خلق شهر
بر سر هر کوچه این آوازه و آواز چیست ؟
اوحدی مراغه ای
تو که دست هات
توفان را مهار می کند
چرا دلم
بیقرارتر می شود هر دم ؟
تو که نگاهت
به امواج سهمناک دهنه می زند
چرا تشنه تر می شوم هر روز ؟
چرا می روی
که در تاریکی خانه گم شوم ؟
بانوی پاییزان
اگر هرشب
موهات را نفس نمی کشیدم
که نمی فهمیدم
خدا عاشق نگاه مست توست
دیدی با من چه کردی ؟
دیدی سرنوشتم عوض شد ؟
حالا بیا سرنوشت تو را هم
عوض کنم
عباس معروفی
من
تو را لمس کرده ام
من که متبرک ام کرده اند از ترانه های شیراز
من که تمامی این سال ها
یکی لحظه حتی
خواب
به راهم نبرده است
من دست برداشته و
پا بریده توام
تو
ماه ابرینه پوش
من دست خط شفای سروش
آیا من استراحت جاویدان خود را شروع خواهم کرد
و از بندگی ستاره های نحس بیرون خواهم آمد ؟
چشمان
آخرین نگاهتان را بکنید
دستان
آخرین آغوش را تجربه کنید
و لب ها دریچه های تنفس
با یک بوسه بسته شوید
یک معامله بدون تاریخ برای مرگ جاذب
شکسپیر
وقتی به ماهی ها نشانی چشمهایت را دادم
تمام نشانیهای قدیمی را از یاد بردند
وقتی به تاجران مشرق زمین
از گنج های تنت گفتم
قافله های روانه به سوی هند
برگشتند تا عاج های سفید تو را بخرند
وقتی به باد گفتم
گیسوان سیاهت را شانه کند
عذر خواست که عمر کوتاه است
و گیسوهای تو بلند
==========
در عصری
که خدا بار از آن بربست
بیآنکه حتی نامی از خویش بر جا بگذارد
پناه میآورم به تو
تا بمانی با من
تا خوشههای گندم و جوبارها
و آزادی
سالم بمانند
و جمهوری عشق
پرچمهایش را برافرازد
==========
عشق من
مرا بگیر
در پناه بازوانت
عمر عشق
مثل عمر شمع ها ست
گیسوی پریشانت را
بر موهایم رها و
سینه خفته ات را
بالین کن
دوستت دارم
فراتر از هر گمانی
و آن سوتر از
هر شوق و شیفتگی
نزار قبانی
از تو کبریتی خواستم که شب را روشن کنم
تا پلهها و تو را گم نکنم
کبریت را که افروختم ، آغاز پیری بود
گفتم دستانات را به من بسپار
که زمان کهنه شود
و بایستد
دستانات را به من سپردی
زمان کهنه شد و مُرد
احمدرضا احمدی