حرفی نگفته در زیر آفتاب باقی نمانده
به این سبب شبانه میسرایم عشقم را
نه در شب ونه در روز حرفی نگفته باقی نیست
من نیز گفته ها را به سبکی نو میگویم
هیچ سبک تجربه نشده ای در دنیا باقی نمانده
من نیز ساکت مانده عشقم را در درونم نگاه میدارم
می شنویی ؟ نه
که سکوتم چگونه بانگ بر می آرد
معشوقه ام بسیارند
کسانی که ساکت مانده و عشقشان را اعلام می کنند
ولی عاشقی دیگر به سبکی که من ساکتم وجود ندارد
عزیز نسین
همه فرهنگ ها را گشتم
آنقدر که خسته شدم
آیا اسم تازه ای
اسم عجیبی
اسم هیجان انگیزی به یاد داری
اسمی که شایسته عشق جنون وارم باشد
اسمی که غیر از «محبوب من» باشد
سعاد الصباح
مترجم : وحید امیری
بیرون پناهگاهت می مانم و درون را نگاه می کنم
درحالیکه در اطرافم
از هر سو بمب می ریزند
تو در داخل پناهگاهت
چقدر سرحال و در امان و خوشحال بنظر می آیی
آیا گفته بودم که من به این چیزها توجه می کنم ؟
آیا گفته بودم که چه شگفت آور هستی
و چقدر ناراحتم که از هم جدا شده ایم ؟
عزیزم ، من بیرون پناهگاه تو ایستاده ام
اما امیدوارم که در قلب تو باشم
شل سیلور استاین
خواهم که به زیر قدمت زار بمیرم
هر چند کنی زنده ، دگر بار بمیرم
دانم که چرا خون مرا زود نریزی
خواهی که به جان کندن ، بسیار بمیرم
من طاقت نادیدن روی تو ندارم
مپسند که در حسرت دیدار بمیرم
خورشید حیاتم به لب بام رسیدست
آن به ، که در آن سایه دیوار بمیرم
گفتی که ز رشک تو هلاکند رقیبان
من نیز بر آنم که از این عار بمیرم
چون یار به سر وقت من افتاد ، هلالی
وقتست اگر در قدم یار بمیرم
هلالی جغتایی
تو به دستهای من فکر کن
من به تنت
هرجا که باشم
دستهام گُر میگیرد
شعلهور میشود
تو به چشمهای من فکر کن
من به راه رفتنت
هرجای این دنیا باشی
میآیی
نارنجی من
سراسیمه و خندان میآیی
تو به خورشید فکر کن
من به ماه
زمانی میرسد که هر دو در یک آسمان ایستادهاند
روبروی هم
به شبی فکر کن
که نه ماه دارد ، نه خورشید
تو را دارد
عباس معروفی
آنگاه که می میرم
نامم را بر سنگ گورم ننویسید
اما داستان عشق مرا بنویسید
و بنگارید
اینجا آرامگاه زنی است که به برگی عاشق بود
و درون دواتی غرق شد
و مُرد
غاده السمان
از هر لیوانی که آب نوشیدم
طعم لبان تو و پاییزی
که تو در آن به جا ماندی به یادم بود
فراموشی پس از فراموشی
امّا
چرا طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن
گم شدی در خانه مانده بود ؟
ما سرانجام توانستیم
پاییز را از تقویم جدا کنیم
امّا
طعم لبان تو بر همه لیوانها و بشقابها
حک شده بود
لیوانها و بشقابها را از خانه بیرون بردم
کنار گندمها دفن کردم
تو در آستانه در ایستاده بودی
تو در محاصره لیوانها و بشقابها مانده بودی
گیسوان تو سفید
امّا
لبان تو هنوز جوان بود
احمدرضا احمدی
میروی ، برمیگردی ، قدم میزنی
ما نشستهایم
ما ساکت و خاموش نگاهت میکنیم
انگار بوی کبریت و کبوتر سوخته میآید
میگویی یک نفر اینجا
این گل سرخ را بوییده است
یک نفر اینجا بوی بوسه میدهد
یکی از میان شما خوابِ ستاره دیده است
ما میترسیم
خاموشیم
نگاهت میکنیم
فقط یکی از میان ما آهسته میپرسد
سردت نیست ؟
بفرما کنارِ سنگچینِ روشن رویا
همهی ما اهلِ همین حوالیِ غمگینیم
نگرانِ آسمانِ اخمکردهی بیکبوتر نباش
فردا حتما باران خواهد آمد
میروی ، برمیگردی ، قدم میزنی
میگویی آب در اجاقِ روشن بریزیم
آب در اجاقِ روشن میریزیم
میگویی دیدنِ روشنایی خوب نیست
شنیدنِ رویا بد است
و باران به خاطر شماست که نمیبارد
ما میترسیم
خاموشیم
نگاهت میکنیم
و دیگر کسی از میانِ ما
به سنگچینِ روشنِ رویا نمیاندیشد
به کبوتر و کبریت
به ارغوان و آینه نمیاندیشد
برمیخیزیم ، میرویم ، برمیگردیم
و باز بعد از هزار سالِ تمام
ترا و دریا را میشناسیم
برایت بوسه و باران آوردهایم
نترس عزیزم ، نترس
سید علی صالحی
دست هایم را می بینی ؟ آن ها زمین را پیموده اند
خاک و سنگ را جدا کرده اند
جنگ و صلح را بنا کرده اند
فاصله ها را
از دریاها و رودخانه ها برگرفته اند
و باز
آن گاه که بر تن تو می گذرند
محبوب کوچکم
دانه گندمم ، پرستویم
نمی توانند تو را در برگیرند
از تاب و توان افتاده
در پی کبوترانی توامان اند
که در سینه ات می آرمند یا پرواز می کنند
آن ها دوردست های پاهایت را می پیمایند
در روشنای کمرگاه تو می آسایند
برای من گنجی هستی تو
سرشار از بی کرانگی ها تا دریا و شاخه هایش
سپید و گسترده و نیلگونی
چون زمین به فصل انگورچینان
در این سرزمین
از پاها تا پیشانی ات
پیاده ، پیاده ، پیاده
زندگی ام را سپری خواهم کرد
پابلو نرودا
مترجم : احمد پوری
آیا مرا دوست داری ؟
بعد از همه آن چه بود
آیا هنوز مرا دوست داری ؟
من
علی رغم همه آن چه که بود
تو را دوست می دارم
من نمی توانم قبول کنم که گذشته ها گذشته
و گمان می کنم تو همین حالا
این جایی
لبخند می زنی
و دستانم را در دست می گیری
و شک مرا به یقین مبدل می کنی
از دیروز هیچ سخن مگو
موهایت را شانه کن
و مژه هایت را آرایش کن
روزگار سپری شده
و تو هم چنان ارزشمندی
و بدان نه از تو
چیزی کاسته شده
و نه از عشق
پرندگان پشت بام را دوست دارم
دانههایی را که هر روز برایشان میریزم
در میان آنها
یک پرندهی بیمعرفت هست
که میدانم روزی به آسمان خواهد رفت
و برنمی گردد
من او را بیشتر دوست دارم
گروس عبدالملکیان
هر واژه ای
وقتی به گوش می رسد از جانب شما
موسیقی و ترانه و آهنگ می شود
هر نغمه ای
از پیله چون درآید
پروانه ای شکفته و خوش رنگ می شود
با چشمهایتان
جنگل ها را گستردید
با دستهایتان
دریاها را آوردید
با آن که ما شما را
کم دیده ایم
اما برایتان دلمان تنگ می شود
عمران صلاحی
تـن تـو چـون خـوشه ها
بـر دستـان من شکـفت
تـن تـو چـون گـیاه
در دست های مـن روئـید
و خـوشه کـرد و روشن شد
بـعد افـسرد
و تـاریک شد
ایـنک بـه یـاد تـو گـلهای غـروب
خـاموش و عـطر آگـین هستند
بیژن جلالی
ما را دوروزه دوری دیدار میکشد
زهری است این ، که اندک و بسیار میکشد
عمرت دراز باد ، که ما را فراق تو
خوش میبرد به زاری و ، خوش زار میکشد
مجروح را جراحت و ، بیمار را مرض
عشاق را مفارقت یار میکشد
آنجا که حُسن ، دست به تیغ کرشمه بُرد
اول جفاکشان ِ وفادار میکشد
وحشی ؛ چنین کُشنده بلایی که هجر اوست
ما را هزاربار ، نه یکبار ، میکشد
وحشی بافقی
از به دوش کشیدن من خسته شدی
سنگین بودم
از دست هایم خسته شدی
و از چشم هایم
و از سایه ام
حرف هایم تند و آتشین بودند
روزی می آید
ناگهان روزی می آید
که سنگینی ردپاهایم را
در درونت حس کنی
رد پاهایی که دور می شوند
و این سنگینی
از هر چیزی طاقت فرساتر خواهد بود
ناظم حکمت
مترجم : رسول یونان
از آن رو که عشق به تو
در من است
و تو دوری
با این خطر مواجهیم
که عاشق عشقم به تو شوم
از آن رو که اشتیاقم به تو
در من است
و تو دوری
با این خطر مواجهیم
که عاشق اشتیاقم به تو شوم
از آن رو که غمم
از آن همه دوری ات
در من است
بیم آن می رود
که عاشق غم خود شوم
پس فقط باید
چشم هایم را ببندم
و تو را پیش روی خود بنگرم
تو را ، نه عشق را
نه اشتیاق و
نه اندوهم را
و آن گاه
عاقبت این را بدانم
که نه عاشق اندوه خود
نه اشتیاق خود
و نه عشق خود ، به تو نیستم
فقط تو را دوست دارم
اریش فرید
اگر نتوانم با تو قهوه بنوشم
پس قهوه خانه ها به چه درد می خورند ؟
اگر نتوانم با تو بی آنکه هدفی داشته باشیم
راه بروم
پس خیابانها به چه درد می خورند ؟
اگر نتوانم نام تو را
بی آنکه بترسم
مزمزه کنم
پس زبانها به چه درد می خورند ؟
اگر نتوانم فریاد بزنم
دوستت دارم
پس دهانم به چه درد می خورد ؟
سعاد الصباح
مترجم : وحید امیری
وقتی که شب
به خانه برمی گردی
و صدای کلید را در قفل می شنوی
بدان که تنهایی
وقتی کلید برق را می زنی
صدای تیک را میشنوی
بدان که تنهایی
وقتی در تخت خواب
از صدای قلب خودت نمی توانی بخوابی
بدان که تنهایی
وقتی که زمان
کتاب ها و کاغذ ها را در خانه می جود
و تو صدایش را می شنوی
بدان که تنهایی
اگر صدایی از گذشته
تو را به روزهای قدیمی دعوت کند
بدان که تنهایی
و تو بی آن که قدر تنهایی را بدانی
دوست داری
خودت را خلاص کنی
اگر این کار هم بکنی
باز تک و تنهایی
عزیز نسین
مترجم : رسول یونان
رو ترش کردی مگر دی ، بادهات گیرا نبود
ساقیت بیگانه بود و آن شه زیبا نبود
یا به قاصد رو ترش کردی ز بیم چشم بد
بر کدامین یوسف از چشم بدان غوغا نبود
چشم بد خستش ولیکن عاقبت محمود بود
چشم بد با حفظ حق جز باطل و سودا نبود
هین مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مکن
آن مه نادر که او در خانه جوزا نبود
در دل مردان شیرین جمله تلخیهای عشق
جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا نبود
این شراب و نقل و حلوا هم خیال احولست
اندر آن دریای بیپایان بجز دریا نبود
یک زمان گرمی به کاری یک زمان سردی در آن
جز به فرمان حق این گرما و این سرما نبود
هین خمش کن در خموشی نعره میزن روح وار
تو کی دیدی زین خموشان کو به جان گویا نبود
مولانا