از تو کبریتی خواستم که شب را روشن کنمتا پلهها و تو را گم نکنمکبریت را که افروختم ، آغاز پیری بودگفتم دستانات را به من بسپار که زمان کهنه شودو بایستد دستانات را به من سپردیزمان کهنه شد و مُرداحمدرضا احمدی