ترا به خاطر بیاورم

چه شکوهمندانه
مرا از هم می پاشی

دوست دارم
مدام تو را به خاطر بیاورم

ناظم حکمت
ترجمه :  الهه فیاضی

از روی توست

لعنتی
چه چیز فوق العاده‌ای‌ست
دوست داشتن تو
تو عشق من ، دختر من
دوست من وُ مادر کوچک من هستی
جانم ، دردانه‌ام
قبل از دوست داشتنت
گویی نمی‌دانستم چگونه باید دنیا را دوست داشت
این شهر اگر زیباست
از روی توست
این سیب اگر خوشمزه است
از روی توست
این انسان اگر عاقل است
از روی توست

ناظم حکمت
مترجم : مجتبی نهانی

جدایی

جدایی چون میله ای آویزان در هوا
به سر و صورتم می خورد
هذیان می گویم
می دوم ، جدایی در پی ام
رهایی از آن ممکن نیست
پاهایم توان ایستادن ندارند
جدایی زمان نیست ، راه نیست
جدایی ، پلی در میان
از مو باریک تر ، از خنجر تیز تر
از خنجر تیز تر ، از مو باریک تر
جدایی پلی میان ما
حتی اگر زانو به زانو با تو نشسته باشم

ناظم حکمت
مترجم : احمد پوری

غولی بود با چشمان آبی

غولی بود با چشمان آبی
که به زنی یاریک اندام دلداده بود
رویای زن خانه ای  کوچک بود
خانه ای با باغچه‌ای پر از یاس
که باروری در آن شکوفا بود

غول او را دیوانه وار دوست داشت
دست هایش برای کارهای بزرگ ساخته شده بود
نمی توانست خانه ای این چنین بسازد
نمی توانست درِ خانه ای با  باغچه‌ای پر از یاس
و سرشار از باروری را بکوبد

غولی بود با چشمان آبی
که عاشق زنی باریک اندام شده بود
زنی باریک اندام و ریز نقش زنی
که آغوشش برای آسودگی باز
و از  گام‌های بلندِ در راهِ غول خسته بود
با غول چشم آبی وداع کرد
و در دستان مردی ثروتمند و ریز اندام
به خانه ای با  باغچه‌ای پر از یاس
و سرشار از باروری رفت

غول چشم آبی  حالا خوب می داند
در خانه ای با  باغچه‌ای پر از یاس
که باروری در آن شکوفاست
برای عشق اش
حتی گوری هم کنده نمی شود

ناظم حکمت
ترجمه : سیامک تقی زاده

حسرت دیدار

در آنسوی میله ها
شش زن زیبا
در اینسوی میله ها
ششصد مرد
از این ششصد مرد
یکی من بودم
از آن شش زن
یکی تو نبودی

ناظم حکمت

مرا بقدر ترانه ها خوشبخت نکرد

ترانه ها را به هر زبانی که خوانده شد فهمیدم
دراین دنیا آنچه خوردم و نوشیدم
آنچه گشتم و جستم
آنچه دیدم و شنیدم
آنچه لمس کردم و فهمیدم
هیچکدام و هیچکدام
مرا بقدر ترانه ها خوشبخت نکرد

ناظم حکمت

به تو اندیشیدن زیباست

به تو اندیشیدن زیباست و
امید بخش
همچون گوش سپردن به خوشترین ترانه ها
بازیباترین صداهای روی زمین
ولی دیگر
امید برایم کفایت نمی کند
زین پس نمی خواهم گوش به ترانه بسپارم
می خواهم خود ترانه بخوانم

ناظم حکمت
مترجم : پری ناز جهانگیری

صد سال شد که روی تو را ندیدم

صدسال شد
که روی تو را ندیده ام
در آغوشت نگرفته ام
حسرت دوری ام از چشمانت
صد سال شد

باید پرسید
از روشنایی ذهنش
باید سوال ها پرسید
و به گرمی
دستی به کمرش کشید
زنی در یک شهر
صد سال است که منتظر من است

از شاخه های یک درخت بودیم
و از شاخه های یک درخت
افتاده و
جدا شدیم
و میان مان
صدها سال زمان
صدها سال فاصله

آن زن
با همان انتظار صد ساله اش
دست فرزندش را گرفت
و با گذر از
همان فاصله ی صدساله
سوی من آمد
ولی حیف
حسرت که تمام شد
عشق هم به آخر راه رسید

ناظم
آن روزها
عاشق کسی دیگر بود

ناظم حکمت
مترجم : سیامک تقی زاده

قصه یک جدایی

مرد گفت : دوستت دارم
سخت ، دیوانه وار
انگار که قلبم را شبیه شیشه ای
در مشت فشرده و انگشتهایم را بریده باشم

مرد گفت : دوستت دارم
به عمق، به گسترای کیلومترها دوستت دارم
صد در صد
هزار و پانصد در صد
صد در بی نهایت ، در بی کران در صد

زن گفت : با ترس و اشتیاقی که داشتم
خم شدم
لب بر لبت نهادم و دل بر دلت
و سرم را بر سرت تکیه دادم
و حال آنچه که می گویم
تو چون نجوایی در تاریکی مرا آموختی
وخوب می دانم
که خاک چگونه چونان مادری با گونه های آفتابی اش
آخرین و زیبا ترین کودکش را شیر خواهد داد
اما گزیری نیست
گیسوانم پیچیده بر انگشتان کسی است که
روی بر مرگ نهاده
و این سر را رهایی ممکن نیست

تو
رفتنی هستی
حال اگر چه خیره بر چشمان نوزادمان بنگری
تو
رفتنی هستی
حال اگر چه مرا رها سازی
زن سکوت کرد
در آغوش هم فرو رفتند

کتابی بر زمین افتاد
پنجره ای بسته شد
از هم جدا شدند

ناظم حکمت
مترجم : یاشار یاغیش

خیره در چشمانت

خیره در چشمانت که می شوم
بوی خاک آفتاب خورده به مشامم می خورد
گم می شوم در گندمزار
میان خوشه ها
بال به بال شراره های سبز در بیکران ها به پرواز در می آیم
چشمان تو چون تغییر مداوم ماده
هر روز پاره ای از رازش را می نماید
اما هرگز
تن به تسلیمی تمام نمی دهد

ناظم حکمت

من , در تو , ناممکنی ها را دوست می دارم

من , در تو , ماجرای به قطب رفتن یک کشتی را
من , در تو , کشف تقدیر قمارباز را
در تو , فاصله ها را
من , درتو
ناممکنی ها را دوست می دارم
غوطه ور شدن در چشمان ات , چون جنگلی غوطه ور در نور
و خیس از عرق و خون , گرسنه و خشمگین
با اشتهای صیادی , گوشت تن ات را به دندان کشیدن
من , در تو , ناممکنی ها را دوست می دارم
اما , ناامیدی ها را
هرگز

ناظم حکمت
مترجم : یاشار یاغیش

زانو زده ام

زانو زده ام ، می نگرم به خاک
به علف ها می نگرم
گل هایی روییده است به رنگ آبی آبی
به آن ها می نگرم
تو چون خاک بهارانی محبوب من
به تو می نگرم

طاق باز دراز کشیده ام ، آسمان را می بینم
شاخه های درخت را می بینم
لک لک ها را در پرواز می بینم
با چشمانی گشوده ، رویا می بینم
تو چون آسمان بهارانی
تو را می بینم 

شب هنگام ، آتشی افروخته ام در دشت ، آتش را لمس می کنم
آب را لمس می کنم
نقره را لمس می کنم
تو چون آتشی افروخته در زیر ستارگانی
تو را لمس می کنم 

کنار انسان ها زندگی می کنم و انسان ها را دوست می دارم
حرکت را دوست می دارم
تفکر را دوست می دارم
مبارزه را دوست می دارم
تو انسان بهارانی
محبوب من
تو را دوست می دارم

ناظم حکمت