دختر زیبایی نیستم
موهایی دارم سیاه
که فقط تا زیر گردنم می آید
و نه شب را به یادت می آورد
نه ابریشم
نه سکوت شاعرانه
نه حتا خیالِ یک خواب آرام
پوست گندمی دارم
که نه به گندم می مانَد
نه کویر
و چشم هایی دارم
که گاهی سیاه می زنَد
گاهی قهوه ای
و گاهی که به یاد مادرم می افتم
عسلی می شوند و گاهی خیس
دست هایم
دست هایم
دست هایم مهربانند
و هر از گاهی
برای تو
به عشق تو
شعر می نویسند
مرا همین طور ساده دوست داشته باش
با موهایی که نوازش می خواهند
و دستهایی که نوازشت می کنند
و چشم هایی
که به شرقیِ صورت من می آیند
نیکی فیروزکوهی
گفتی گندم ، نوشتم گندمزار
گفتی گل ، نوشتم گلزار
گفتی ستاره ، نوشتم کهکشان
گفتی بیا ، شوریده و دیوانه به سویت دویدم
هر کلامت را به توان ابدیت نوشتم
خواندم ، باور کردم
باور کردم که گندم تو یعنی گندمزار
گلت گلزار، ستاره ات کهکشان
تو تنها یاور تو تنها باور تو بهترین
تو والاترین ، تو مرهم زخمهای شبهای دلتنگی
اما این بار نوبت من است
تو بنویس گندمزار
یک دانه گندم هم بنویسی کافیست
کمی جایمان عوض می شود
نسرین بهجتی
نیمی از گلایه ها زمانی تمام می شود
که فقط به او بگویی
حق با توست
حق با توست یعنی عذرخواهی کردن
یعنی دوستت دارم
یعنی اینکه می بوسمت
باور کن برای آدمهای با ارزش در زندگیتان
جمله حق با توست زیباترین جمله آتش بس است
نسرین بهجتی
در حقیقت
آدم ها هیچ کس را ندارند
این را آدم
روزهای جمعه
از جاهای خالی آن هایی که باید باشند و نیستند
میفهمد
نیکى فیروزکوهی
خوشبختی این نیست
که از گندمزارش به تو گندمی می بخشد
خوشبختی این است
که از گندمش به تو گندمزاری می بخشد
خوشبختی این نیست
که سایه به سایه با تو می آید
خوشبختی این است که
شانه به شانه با تو می آید
مثل یک آدم
آدم ... آدم ... آدم
آنقدر آدم که باقیمانده زندگیت را
روی معرفتش چشم بسته شرط بندی کنی
نسرین بهجتی
بهانه هم اگر میگیری
بهانه ی مرا بگیر
من تمامِ خواستن را وجب کرده ام
هیچ کس به اندازه ی کافی عاشق نیست
هیچ کس
هیچ کس به اندازه ی من
عاشقِ تو و بهانه هایت تو نیست
نیکی فیروزکوهی
به من بهانه ای بده
تا کنار تنهایی تو بمانم
روی کتف های تو لانه ای بسازم
برای روز مبادا هر دویمان
هنوز یک بیابان راه پیش رو داریم
به من بهانه ای بده تا همسفرت باشم
این سقف کوتاه فقط برای خیره شدن
به آرزوهای بزرگ نیست
بغضت را از خاطراتت تفریق کن
مرا با خودت جمع کن
یک لبخند بزن
تا من بخاطر لبخندت بمانم
نسرین بهجتی
من فقط در کوچه ای بن بست
در روزی بارانی
بدون چتر تو را ملاقات خواهم کرد
بدون چتر در زیر باران
تا تو اشکهایم را نبینی
در کوچه ای بن بست
که گریزی از اینهمه بیتابی
عاشقانه مرا نداشته باشی
نسرین بهجتی
عشق
همانقدر که بزرگم میکند
و شاد
و امید وار
همانقدر هم تحقیرم میکند
و مایوس
و غمگین
یک روز خوشبختترین آدمِ روی زمین
یک روز
بی ثبات
بی اراده
بلاتکلیف میشوم
یک روز عاشقِ شاعر
یک روز شاعرِ عاشق
یک روز
بیزار از هر چه حرفِ قشنگ
بی کلامترین میشوم
تو با منی
خاطراتت با من
تمام این دنیا با من است عجیب در کنارِ تو
تنها
و تنهاتر
و تنهاترین میشوم
و گرچه عشق زیباترین دلیلِ بودن است
هر روز ، بیش از روزِ پیش
از این زندگی سیر میشوم
نیکی فیروزکوهی
از افکارم بیرون برو ، میخواهم خودم را بی تو ببینم
از دلم بیرون برو ، میخواهم دریا را ببینم
ازنگاهم بیرون برو ، میخواهم جنگل را ببینم
در من و کنار من قدم نزن ، میخواهم صدای پاهایم را بشنوم
جایت را در قطار هواپیما اتوبوس از شن زار تا شالی زار
از شرق تا غرب از شمال تا جنوب از کنار من ورق بزن
می خواهم فقط جاده را ببینم
از فصلهایم خارج شو ، طعم انگور بی دانه پاییز را
رنگ توت فرنگی بهار را ، وعطر پرتقال را در شب یلدا فراموش کرده ام
از باریدن تا آبی شدن هوای تو فقط فاصله هست
از نفسی که میکشم بیرون شو
از تمام صحنه و صحنه های زندگیم بیرون شو
میخواهم ترا فراموش کنم
میخواهم زندگی کنم
نسرین بهجتی
دستش را بگیر
با عشق نوازشش کن
دعوتش کن به یک رقص
بگذار با قدمهایی که به سویِ تو میآید
از خودش دور شود
شاید نمیدانی
آغوش یک مرد
گاهی
دنیایِ زنی را خراب میکند
گاهی آباد
دستش را بگیر
نوازشش کن
دعوتش کن به یک رقص
حواست باشد
دنیای یک زن هیچ وقت خبرت نمیکند
به مردی که زبانِ سکوت زن را بفهمد
باید گفت خدا قوت
نیکی فیروز کوهی
و لحظه ی رسیدن
عشق
در شقیقه هایم
در چشمهایم
در قلبم
در جانم
در میان دست هایم
فواره زد
و تو هنوز در اغوشم نبودی
سر به نیست باد تردید
که هر بار
در شقیقه هایت
در چشم هایت
در قلبت
در جانت
حتی میان دستهایت فوران می کند
تا تو در اغوش من نباشی
نیکی فیروز کوهی
من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم
که از من عاشقتر باشدواز من برای تو مهربانتر
من ترا به کسی هدیه میدهم
که صدای ترا از هزار فرسخ راه دور
در خشم ، درمهربانی ، دردلتنگی
درهزارهمهمه ی دنیا
یکه و تنها بشناسد
من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم
که رازآفتابگردان و تمام سخاوتهای عاشقانه این گل معصوم را بداند
و ترنم دلپذیر هر آهنگ ، هر نجوای کوچک
بزایش یک خاطره ی مشترک باشد
او باید از رنگین کمان چشمان تو
تشخیص بدهدکه امروزهوای دلت آفتابی است
یا ان دلی که من برایش می میرم سردوبارانی است
ای بهانه ی زنده بودنم
ترا سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم
که قلبش بعد از هزار بار دیدن تو
باز هم به دیوانگی وبی پروایی اولین نگاه من بتپد
همانطورعاشق ، همانطور مبهوت وقار و جمال بی مثال
ایا کسی پیدا خواهد شد
از من عاشق تر ، و از من مهربانتر برای تو
ترا به او سخاوتمندانه با دنیایی حسرت خواهم بخشید
واوراکه از من برای تو عاشق تر است
هزار بار خواهم بوسید
نسرین بهجتی
صبح بخیر عزیزم
چرا من هر صبح خودم را
در آینه تو سبز میبینم
و تو خودت را در آینه من آبی
بیا برویم باورمان را قدم بزنیم
تا شانههای خیابان خیال کنند
جنگل و دریا به هم رسیدهاند
نسرین بهجتی
بگذار برگردم
همانجا که دلم را جا گذاشتم
بروم دلم را بردارم
بگذار برگردم
قلبم را میان هزار توپ رنگی
پیدا کنم بردارم
آفتاب بیداد می کند
بگذار برگردم سایه ام را بردارم
دستم کنار داسم جا مانده است
بگذار برگردم دست و داسم را
از میان آن مزرعه بی نام بردارم
زمستان بیداد می کند
بگذار برگردم حاصلم را بر دارم
بگذار برگردم کفش هایم ؟
نه ... نه ... نه
بروم پاهایم را بر دارم
بگذار برگردم
گل آفتابگردانم را بر دارم
یاد دوست را بردارم
نسرین بهجتی
فانوس این خانه عاشقانه می سوزد
گردباد هم که باشی
خاموش نخواهم شد
دریا با جزر می رود
که با مد بازگردد
یا جزر باش یا مد
این کشتی شکسته
باید به ساحل برسد
نسرین بهجتی
با دو تا چشمِ گردِ سیاه نگاهم می کنند
آدم ها
خیابان ها
دیوار ها
درخت ها
سیم ها
کلاغ ها
تمام هفته من با آنها حرف میزنم
شعر میخوانم
خاطره تعریف میکنم
و آنها با چشمانِ سیاهِ گردشان
در سکوت
نگاهم می کنند
جمعه که می شود
من گوشهای مینشینم
آنها برایم حرف میزند
شعر میخوانند
خاطره تعریف می کنند
و من
با دو چشمِ گردِ سیاه
در سکوت
نگاهشان میکنم
کجایی تو ؟
نیکى فیروزکوهی
من عاشق ترین آفتاب گردان مزرعه عشق بودم
که با آفتاب نگاهت به هر سو که می خواستی
آرام آرام می چرخیدم
با هر چرخشم با صبوری افکارت را می دزدیدم
ودر قلب ناباورت ذره ذره خانه ای برای فردایم می ساختم
و در زیر پلک های مهربانت
تصویر زیبایی و معصومیتم را تا ابد حک می کردم
من عاشق ترین و بی پروا ترین آفتاب گردان مزرعه عشق بودم
که یک نگاهت را به عالمی نفروختم
نسرین بهجتی
میآیند
تا تو را کشف کنند
و روحت را تصاحب
بی هیچ مجالی بر عشق
چنان سراسیمه
چنان سرد
چنان زخمه وار
که نخواهند دید
چگونه غروب میکند
غرورِ یک قلب
چگونه است
چکیدنِ کسی
از چشم های خودش ؟
چگونه
شاعری
تحملش را از کنارِ شعر بر میدارد
و رو به حیرتِ یک خواب میرود
چگونه شب
فرصتِ ماندن را
از آدم خسته میگیرد
نیکى فیروزکوهی
گفتی گندم ، نوشتم گندمزار
گفتی گل ، نوشتم گلزار
گفتی ستاره ، نوشتم کهکشان
گفتی بیا ، شوریده و دیوانه به سویت دویدم
هر کلامت را به توان ابدیت نوشتم
خواندم ، باور کردم
باور کردم که گندم تو یعنی گندمزار
گلت گلزار، ستاره ات کهکشان
تو تنها یاور تو تنها باور تو بهترین
تو والاترین ، تو مرهم زخمهای شبهای دلتنگی
اما این بار نوبت من است
تو بنویس گندمزار
یک دانه گندم هم بنویسی کافیست
کمی جایمان عوض می شود
نسرین بهجتی