آه محبوبِ مهربانِ من

چشم‌های خسته ی یک مرد
یا گلوگاه بی‌ قرارش ؟
کدام را باید اول بوسه‌ باران کرد ؟
کدامیک بی‌ پروای فصلی که گذشت
هنوز از پائیز گوشواره می‌‌سازد ؟

در کشاکشِ بی‌تابِ شال و شب و گیسوانم
کدام یک حضورِ آفتاب را گواه می‌گیرد
و فیروزه‌ای آسمان را
و هرم داغِ خاطراتِ جنوب را
و عطشِ حتی یک نفس
در هوای جنگل‌های شمال را ؟

از جاودانگی یک رویای با سعادت
کدام یک خوابِ هزار ساله می‌‌بیند ؟

چنان پر شکیب
چنان خالی‌ از وهم
چنان بی‌ دریغ
کدام یک دوست داشتن را
چون سینه ریزی
بر بلوغِ پیراهنِ همیشه بی‌ قرارم می‌‌آویزد

کدام یک راهِ سفر را برای من بسته
صدای گرفته اش
لحنِ بغضی پیر گرفته
از ماندن و ماندن
قصه‌ها گفته

کدام یک
در تمنّای با شکوهِ عشق
به دامانِ آخرین واژه آویخته
چشم‌ها را
و گلوگاهش را
جنون وار
به مسلخِ نفس‌گیرِ بوسه‌‌های یک زن برده ؟

آه محبوبِ مهربانِ من
به خاطرم بیاور
از این فرسنگ‌ها فاصله
چگونه می‌‌توان مردی خسته را  نوازش کرد ؟

نیکى فیروزکوهی

بارها دوستت داشتم

بارها دوستت داشتم
بارها از نو عاشقت شدم
بارها تو را خواستم
از خدای خودم
از آسمانِ این شهر
از هر کسی‌ که ممکن بود گمشده باشد
 از هر کسی‌ که ممکن بود گم کرده‌ای داشته باشد
اگر فردا بیایی
با آدمی‌  چنان سرشار از عشق
که از شوقِ آغوشی که نیست چنین دیوانه وار می‌‌نویسد
چه خواهی‌ کرد
با غریقی که چشمانش پر از جای خالی‌ توست
چه خواهی‌ کرد
اگر فردا بیایی
با خودم با خدایی که بارها و بارها راندمش
چه خواهم کرد ؟

نیکی فیروزکوهی

آه محبوبِ مغرورِ من

سردی ولی‌  دوست دارمت
آه محبوبِ مغرورِ من
بر تابستانِ آغوشم بیاویز
بر شعله‌های این عشق
بر اتفاقی‌ که چنین بی‌ بهانه در نگاهم رخ می‌‌دهد
بر تکلمِ ساده ی من از احساسم
بر صداقتِ واژه ها
بر زایشِ گل و شکوفه و بهار
بر دست‌هایی‌ که رازِ قلبم را چنین عریان می‌‌نویسند
بر شانه‌های بی‌ دریغِ من ، بیاویز

نیکى فیروزکوهی

نماز اعتماد

تو جوان ترین و زیباترین
و با اعتبارترین عاشق منی
چون مرا با تمام زخم های دلم
بیشتر از خودم
و بیشتر از خودت دوست داری
عزیزم بی دلهره
موهای سپیدت را به روی پیشانی ات بریز
بی دلهره عینک سیاهت را بردارد
می خواهم زیر چروک چشمان تو
نماز اعتماد را بخوانم

نسرین بهجتی

زنان خدایانی زیبا و زیرک اند

زنان
خدایانی زیبا و زیرک اند
در بهشتِ هر زَنی‌
جهنمی هست
که روحت را به آتش میکشد

با این حال
اگر قرار است
عمرت دو روز باشد
بگذار در دستان
هوس آلود زنی‌ باشد
که زندگی‌ را
همان طور که هست عرضه می‌کند
عشق و ناکامی با هم
این یعنی‌ تمام زندگی

نیکی فیروزکوهی

قرار است که تو به ملاقات من بیایی

قرار است تو به ملاقات من بیایی
و اگر این راست باشد
باید چین های صورت معصومم را اُتو
دشت پژمرده و غمگین  آهوان چشمانم  را رفو
و گیسوان برفی ام را با سرعت نور زیر گرم ترین ظهر تابستان بلوچستان شرابی کنم

قرار است که تو به ملاقات من بیایی
و اگر این راست باشد
باید  باطری نو برای سَمعکم بگذارم
و یک عصای نامریی از جنس گُلِ حسرت در دست بگیرم

قرار است تو به ملاقات من بیایی
و اگر این راست باشد
باید به جبران کافه های نرفته
گیلاسهای بهم نخورده
بوسه های کال بر زمین افتاده
تو را حتی برای  یک نفس از باقیمانده عمرم  صد زلیخا دیوانه شوم

قرار است تو به ملاقات من بیایی
و اگر این راست باشد
باید پیراهن سپیدم را که با خشم در دریا انداختم
از عروس ماهی ها پس بگیرم

نسرین بهجتی

محبوبم

 محبوبم
تو باید باشی‌
بگذار بگویند ما دیوانه ایم
بگذار بگوئیم که میگویند ما دیوانه ایم
محبوبم از عشق می‌‌شود سر سام گرفت ... سر سام

محبوبم
برای نبودن همیشه وقت هست
من زندگی‌ را در چشمان تو دیده ام
نگذار به اسم عشق ما را به تختِ مرگ ببندند
بگذار برای یکبار هم که شده
با دل خوش از این دنیا سیر شویم

محبوبم
بگذار شیفته بمانیم
بگذار شیفته بمیریم

نیکی فیروزکوهی

و از میان تمامِ آرزو ها

و از میان تمامِ آرزو ها
دردناک ترینش
نخواستن تو در نداشتنِ توست


و کاش

کاش گریزی بود
از عمقِ وحشت آورِ این درد
که در تخیلِ عشق
رسیدن چه بروزِ محالی دارد


و در سلوکِ عشق

چه  ناعادلانه  ‌ست
بودن و غریبانه بودن

و چه غم انگیز
شهوت بی‌ امانِ انگشتانِ من
برای نوازش تلخی‌ دستانِ تو

نیکی فیروزکوهی

بهانه هم اگر میگیری

بهانه هم اگر میگیری
بهانه ی مرا بگیر
من تمامِ خواستن را وجب کرده ام
هیچ کس به اندازه ی کافی‌ عاشق نیست
هیچ کس
هیچ کس به اندازه ی من
عاشقِ تو و بهانه هایت تو نیست

نیکی فیروزکوهی 

زبان عشق

به خاطر بسپار زبانِ عشق
بسیار گسترده است و متفاوت
گاهی‌ تپش قلب
گاهی‌ سرخی گونه
گاهی‌ مهربانی و ملاطفت
گاهی‌ صبوری و گذشت
کافیست بدانی هر کسی‌
با چه زبانی از عشق سخن می‌‌گوید

نیکی‌ فیروزکوهی

در آغوشِ تو جای گرفتم

آیا باید در آغوش تو جای می‌‌ گرفتم
و آرزو می‌‌ کردم
همان جا
همان لحظه
آغشته به عطرِ خوشِ گیسوانِ تو بمیرم ؟

آه نازنینم
در آغوشِ تو جای گرفتم
همان جا
همان لحظه
مرا خوش تر آن بود
از عطرِ خوش گیسوانت
جانی دوباره بگیرم

نیکى فیروزکوهی

بوسه بر زخم

هزار بار به تو گفته بودم
دلیل شیدایی یک زن
زیبایی مرد نیست
یک مرد همیشه زیباست
وقتی که زخمهای دل مجروح
زنی را می بوسد

نسرین بهجتی

دوستت خواهم داشت

دوستت خواهم داشت
باشد که بودن در آسمانِ این خانه را
از ستاره بیاموزی
که من در شب
خودم را یافته ام
تو را
و حضورِ نوری که خفتگان را
به عشق بیدار می‌‌کند

دوستت خواهم داشت
باشد که هر پنجره
خاطره ای باشد
برای انتظار در باران
و بارانِ در انتظار
که این کوچه
پر از عطرِ دیدار‌های دوباره است

نیکى فیروزکوهى

مرز عشق

و اگر فکر میکنی‌
برایِ عشق حدی نیست
اشتباه کرده ای
که عشق را
مرز‌ها می‌‌سازند و
مرز‌ها را عشق 
هنوز ندیده‌ام
عاشقی را آزاد و
آزادی را عاشق

نیکى فیروزکوهی

موهای نقره ای ات

ماه در میانسالی کامل می شود
روی از من مپوشان عزیزم
موهای نقره ای ات را کنار بزن
می خواهم ماه تمام را تماشا کنم

نسرین بهجتی

آنقدر دیر آمدی

آنقدر دیر آمدی
که رنگ چشمانت
و طرح کت سورمه ای تو
از یادم رفت

آنقدر دیر آمدی
که نامه هایم کبوتر به کبوتر
در مسیر آسمان شعر شد
شعرهایم کلاغ به کلاغ
از توت فرنگی تا پرتقال
حرف مردم شد

آنقدر دیر آمدی
که صد پیمانه نشاط وحشی
در پیاله هوشیاری من
یک وعده هم مرا دیوانه نکرد

آنقدر دیر آمدی ، دیر آمدی ، دیر آمدی
که لیلی شدن از یادم رفت

نسرین بهجتی

دو شعر عاشقانه

و اگر فکر می کنی
عاشق
عشقش را که داشته باشد
دنیایی را دارد
اشتباه کرده ای

آدم عاشق
تنهاترین است
چه در کنار یار
چه در خیال یار
=========
آتش دوزخ باشد
شراب باشد
تو کنار من باشی
و شیطانی که گولمان بزند
شب که شد
از بام جهنم خودمان
بهشت دیگران را میبینیم

نیکی فیروزکوهی

شراب جدایی و روز بارانی دو شعر عاشقانه از نسرین بهجتی

آن شرابی را که
در سال جدایی انداختی
امشب ته نشین شد
می نوشم اولین جام را
بسلامتی نبودنت
=========
من فقط در کوچه ای بن بست
در روزی بارانی
بدون چتر تو را ملاقات خواهم کرد
بدون چتر در زیر باران
تا تو اشکهایم را نبینی
در کوچه ای بن بست
که گریزی از اینهمه بیتابی
عاشقانه مرا نداشته باشی

نسرین بهجتی

تو در من می طپی

تو در من می طپی
و من آغاز می شوم
با من راه می روی
و برگهای زرد از من فرو می ریزد
در من قدم می زنی
و هزار جوانه از من می روید
با من سخن می گویی
و حرفهای تو شعر می شود
شعر من
من ترا می نوشم در آب در چای
زیر دندانم طعم تو چون گندم
چون خوشه انگور
من ترا در خود می شویم
با عطر کویر
عطر تن خود
من ترا می بینم
هر دم در هر نفسم
وقت سحر هنگام غروب
در زیر آسمان عشق خودم
و ترا می خوانم در یک شعر قشنگ
هر کجا می روی برو
فقط باش

نسرین بهجتی

واقعی ترین بانوی افسانه ها

نوازشم کن
من واقعی‌‌ترین بانویِ افسانه‌های توام
فرقی‌ نمی‌‌کند کجا
آغوش تو
هرجا که باز شود
باشکوه‌ترین قصرِ دنیاست
قصری که تنها آقایش تویی ‌

نیکی‌ فیروزکوهی