شراب جدایی و روز بارانی دو شعر عاشقانه از نسرین بهجتی

آن شرابی را که
در سال جدایی انداختی
امشب ته نشین شد
می نوشم اولین جام را
بسلامتی نبودنت
=========
من فقط در کوچه ای بن بست
در روزی بارانی
بدون چتر تو را ملاقات خواهم کرد
بدون چتر در زیر باران
تا تو اشکهایم را نبینی
در کوچه ای بن بست
که گریزی از اینهمه بیتابی
عاشقانه مرا نداشته باشی

نسرین بهجتی

نظرات 3 + ارسال نظر
کاکتوس چهارشنبه 16 دی 1394 ساعت 23:43

غروب سرد پاییز و
های های نفس های گرم تو...
غروب سرد پاییزو
استکان چای اماده در کنار لبخندهای نگاه تو ..
غروب سرد پاییز و
صدای خش خش رگبرگ های سرانگشتانت بر پیکر اصوات تار ....
غروب سرد پاییزو
وجود گرم من از حضور تو در دفتر اشعار سردم ....

کاکتوس

در این هستی غم انگیز
وقتی حتی روشن کردن یک چراغ ساده ی دوستت دارم
کام زندگی را تلخ می کند
وقتی شنیدن دقیقه ای صدایِ بهشتی ات
زندگی را
تا مرزهای دوزخ
می لغزاند
دیگر نازنین من
چه جای اندوه
چه جای اگر
چه جای کاش
این حرف آخر نیست
به ارتفاع ابدیت دوستت می دارم
حتی اگر به رسم پرهیزکاری های صوفیانه
از لذت گفتنش امتناع کنم

مصطفی مستور


ممنونم از همراهی تون و شعر زیبایی که نوشتید کاکتوس عزیز
مانا باشی
با مهر
احمد

نیلوفر سه‌شنبه 15 دی 1394 ساعت 19:23

حاشیه دفترش نوشت
آدم عاشق به آ سا نی‌ نمی‌‌میرد
یک روز سردِ بارانی
دستش را می‌گذارد روی قلبش
واجازه می دهد
دلش آرام آرام بگیرد

نوشت
من از این عشق ردّ نمیشوم
من در این عشق حل می‌شوم

نوشت
بیزارم از روز‌های سردِ بارانی
دفترش را بست
و دستش را گذاشت روی قلبش

نیکی‌ فیروزکوهی

میخـواستـم سرم را بگذارم بر رویِ بالـش
و تا پایـان دنیا به خواب بروم
میخواستم اشکـ هایم را پنهان کنم
میخواستم تنهایی را تجربه کنم
میخواستم باور کنم او رفتـه است
میخواستم تنهایی را تجربه کنم
میخواستم به خواب بروم
میخواستم
نتوانستم ، نـه اینکـه نخواهم نتوانستم
خواب بود و بیداری
اشکـ بود و لبخند
من بودم و من
قلب بود و آه
تنهایی بود و تو

میخواستم زندگی کنم
میخواستم لحظه ای لبخند بزنم
لعنت به تناقض های آشکـار

بهاره حصاری


...................................................................

رفتن‌ات...
آن‌قدرها که فکر می‌کنی
فاجعه نیست
من مثلِ بیدهای مجنون
ایستاده می‌میرم...

نزار قبانی

می‌گویند تنهایی پوست آدم را کلفت می‌کند
می‌گویند عشق دل آدم را نازک می‌کند
می‌گویند درد آدم را پیر می‌کند
آدم ها خیلی چیزها می‌گویند
‌و من،‌ امروز
کرگدن دل‌نازکی هستم که پیر شده است

مهدی صادقی


با درود و سپاس فراوان از محبت شما
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.