روزگاریست که سودای بتان دین من است

روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کارنشاط دل غمگین من است

دیدن روی تورادیده ی جان بین باید
وین کجامرتبه ی چشم جهان بین من است

یارمن باش که زیب فلک وزینت دهر
ازمه روی توواشک چوپروین من است

تامراعشق توتعلیم سخن گفتن کرد
خلق راوردزبان مدحت وتحسین من است

دولت فقرخدایابه من ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت وتمکین من است

واعظ شحنه شناس این عظمت گومفروش
زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است

یارب این کعبه ی مقصودتماشاگه کیست
که مغیلان طریقش گل ونسرین من است

حافظ ازحشمت پرویزدگرقصه مخوان
که لبش جرعه کش خسروشیرین من است

حافظ

مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست

مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست
تاکنم جان ازسررغبت فدای نام دوست

واله وشیداست دایم همچو بلبل درقفس
طوطی طبعم زعشق شکَرو بادام دوست

زلف اودام است وخالش دانه ی آن دام ومن
برامید دانه ای افتاده ام دردام دوست

سرزمستی برنگیردتا به صبح روزحشر
هرکه چون من درازل یک جرعه خوردازجام دوست

بس نگویم شمَه ای ازشرح شوق خودازآنک
دردسر باشد نمودن بیش ازاین ابرام دوست

گردهد دستم کشم دردیده همچون توتیا
خاک راهی کان مشرَف گردد ازاقدام دوست

میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست

حافظ اندر درد او می سوز و بی درمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بی آرام دوست

حافظ

خیال روی تو

خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست

به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست

ببین که سیب زنخدان تو چه می‌گوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست

به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست

به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
همیشه در نظر خاطر مرفه ماست

اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سال‌هاست که مشتاق روی چون مه ماست

حافظ

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست 
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان 
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزین 
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست ؟

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند 
کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر 
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم 
گر از خمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام می و زلف گره گیر نگار 
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

حافظ

بیا ساقی این نکته بشنو زنی

بیا ساقی این نکته بشنو زنی
که یک جرعه می به زدیهیم کی

دم از سیر این دیر دیرینه زن
صلانی به شاهان پیشینه زن

بیا ساقی آن کیمیای فتوح
که با گنج قارون دهد عمر نوح

بده تا برویت کشایند باز
در کامرانی و عمر دراز

بیا ساقی آن ارغوانی قدح
که یابد ز فیضش دل و جان فرح

به من ده که از غم خلاصم دهد
نشان ره بزم خاصم دهد

بیا ساقی آن می که جان پرور است
دل خسته را همچو جان در خور است

بده کز جهان خیمه بیرون زنم
سراپرده بالای گردون زنم

بیا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید کمال آورد

به من ده که بس بی دل افتاده ام
وز این هر دو بی حاصل افتاده ام

بیا ساقی آن آب اندیشه سوز
که گر شیر نوشد شود بیشه سوز

بده تا روم بر فلک شیرگیر
به هم بر زنم دام این گرگ پیر

بیا ساقی آن بکر مستور مست
که اندر خرابات دارد نشست

به من ده که بد نام خواهم شدن
مرید می و جام خواهم شدن

حافظ

شمع دل افروز

یارب این شمع دل افروز زکاشانه ی کیست
جان ماسوخت بپرسید که جانانه ی کیست

حالیا خانه براندازدل ودین من است
تا درآغوش که می خسبد و همخانه ی کیست

باده ی لعل لبش کزلب من دورمباد
راح روح که وپیمان ده پیمانه ی کیست

دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
باز پرسید خدا را که به پروانه ی کیست

می دهد هرکسش افسونی ومعلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه ی کیست

یارب آن شاه وش ماه رخ زهره جبین
درَ یکتای که وگوهر یکدانه ی کیست

گفتم : آه ازدل دیوانه ی حافظ بی تو
زیرلب خنده کنان گفت : که دیوانه ی کیست

حافظ

ای که مهجوری عشاق روا می‌داری

ای که مهجوری عشاق روا می‌داری 
عاشقان را ز بر خویش جدا می‌داری

تشنه بادیه را هم به زلالی دریاب 
به امیدی که در این ره به خدا می‌داری

دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن 
به از این دار نگاهش که مرا می‌داری

ساغر ما که حریفان دگر می‌نوشند 
ما تحمل نکنیم ار تو روا می‌داری

ای مگس حضرت سیمرغ نه جولانگه توست 
عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری

تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم 
از که می‌نالی و فریاد چرا می‌داری

حافظ از پادشهان پایه به خدمت طلبند 
سعی نابرده چه امید عطا می‌داری

حافظ

بنال بلبل اگر با منت سر یاریست

بنال بلبل اگر با منت سر یاریست
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست

در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن نافه‌های تاتاریست

بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق
که مست جام غروریم و نام هشیاریست

خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست
که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست

لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداریست

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست

بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواریست

سحر کرشمه چشمت به خواب می‌دیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست

دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاریست

حافظ

دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند

دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند
پنهان خورید باده که تعزیر می کنند

ناموس عشق و رونق عشاق می برند
عیب جوان و سرزنش پیر می کنند

جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل درین خیال که اکسیر می کنند

گویند رمز عشق نگویید و نشنوید
مشکل حکایتی است که تقریر می کنند

ما از برون در شده مغرور صد فریب
تا خود درون پرده چه تدبیر می کنند

تشویش وقت پیر مغان می دهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر می کنند

صد ملک دل به نیم نظر می توان خرید
خوبان درین معامله تقصیر می کنند

قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر می کنند

فالجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانه ایست که تغییر می کنند

می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می کنند

حافظ

دیریست که دلدار پیامی نفرستاد

دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد


صد نامه فرستادم و آن شاه سواران

پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد


سوی من وحشی صفت عقل رمیده

آهو روشی کبک خرامی نفرستاد


دانست که خواهدشدنم مرغ دل ازدست

وز آن خط چون سلسه وامی نفرستاد


فریاد که آن ساقی شکر لب سرمست

دانست که مخمورم و جامی نفرستاد


چندان که زدم لاف کرامات و مقامات

هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد


حافظ بادب باش که او خواست نباشد

گرشاه پیامی به غلامی نفرستاد

حافظ

دو یار زیرک و از باده کهن دومنی

دو یار زیرک و از باده کهن دومنی    
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی

من این مقام به دنیا و آخرت ندهم    
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی

هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد    
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی

بیا که رونق این کارخانه کم نشود    
به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی

ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن    
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی

ببین در آینه جام نقش بندی غیب    
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی

از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت    
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند    
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ    
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی
 
حافظ

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

آن زمان کارزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم

گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

حافظ

دیدی که یارجز سر جور و ستم نداشت

دیدی که یارجز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد و زغم ما هیچ غم نداشت

یارب مگیرش ارچه دل چون کبوترم
افکند و کشت وعزَت صید حرم نداشت

برمن جفا زبخت من آمد وگرنه یار
حاشاکه رسم لطف و طریق کرم نداشت

با این همه هرآن که نه خواری کشید ازاو
هرجاکه رفت هیچ کسش محترم نداشت

ساقی بیارباده و با محتسب بگو
انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت

هرراهرو که ره به حریم درش نبرد
مسکین برید وادی وره درحرم نداشت

حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدَعی
هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت

حافظ

لبش می بوسم و در می کشم می

لبش می بوسم و در می کشم می
به آب زندگانی برده ام پی

نه رازش می توانم گفت با کس
نه کس را می توانم دید با وی

لبش می بوسد و خون می خورد جام
رخش می بیند و گل می کند خوی

بده جام می و از جم مکن یاد
که می داند که جم کی بود و کی کی

بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب
رگش بخراش تا بخروشم از وی

گل از خلوت به باغ آورد مسند
بساط زهد همچون غنچه کن طی

چو چشمش مست را مخمور مگذار
به یاد لعلش ای ساقی بده می

نجوید جان از آن قالب جدایی
که باشد خون جامش در رگ و پی

زبانت درکش ای حافظ زمانی
حدیث بی زبانان بشنو از نی

حافظ

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم

طایر قدسم و از دام جهان برخیزم


به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی

از سر خواجگی کون و مکان برخیزم


یا رب از ابر هدایت برسان بارانی

پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم


بر سر تربت من با می و مطرب بنشین

تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم


خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات

کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم


گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش

تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم


روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده

تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم


حافظ

روزه یک سو شد و عید آمد و دل ها برخاست

روزه یک سو شد و عید آمد و دل ها برخاست
مِی ز خُمخانه به جوش آمد و می باید خواست

نوبه ی زهدفروشانِ گران جان بگذشت
وقت رندی و طرب کردنِ رندان پیداست

چه ملامت بُود آن را که چنین باده خورَد ؟
این چه عیب است بدین بی خردی ؟ وین چه خطاست ؟

باده نوشی که در او روی و ریایی نبوَد
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست

ما نَه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالِم سِرّ است بدین حال گُواست

فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم
وآن چه گویند روا نیست نگوییم رواست

چه شود گر من و تو چند قدحْ باده خوریم ؟
باده از خون رَزان است ؛ نه از خونِ شماست

این چه عیب است کزآن عیب ، خِلَل خواهد بود
ور بُوَد نیز چه شد ؟ مردم بی عیب کجاست ؟

حافظ

ساقی بیا که یار ز رخ پرده بر گرفت

ساقی بیا که یار ز رخ پرده بر گرفت
کارچراغ خلوتیان باز در گرفت

آن شمع سرگرفته دگرچهره برفروخت
وین پیرسالخورده جوانی زسرگرفت

آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذررفت

زنهار از آن عبادت شیرین دلفریب
گویی که پسته ی توسخن درشکرگرفت

بارغمی که خاطرما خسته کرده بود
عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت

هرسرو قد که برمه وخور حسن می فروخت
چون تو درآمدی پی کاری دگرگرفت

زین قصَه هفت گنبد افلاک پرصداست
کوته نظرببین که سخن مختصرگرفت

حافظ تو این سخن زکه آموختی که بخت
تعویذ کرد شعرتورا و به زرگرفت

حافظ

یا رب سببی ساز که یارم به سلامت

یا رب سببی ساز که یارم به سلامت

بازآید و برهاندم از بند ملامت


خاک ره آن یار سفرکرده بیارید

تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت


فریاد که از شش جهتم راه ببستند

آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت


امروز که در دست توام مرحمتی کن

فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت


ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق

ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت


درویش مکن ناله ز شمشیر احبا

کاین طایفه از کشته ستانند غرامت


در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی

بر می‌شکند گوشه محراب امامت


حاشا که من از جور و جفای تو بنالم

بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت


کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ

پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت


حافظ

زلف بر باد مده

زلف بر باد مده تا ندهى بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنى بنیادم

مى مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنى در بندم
طره را تاب مده تا ندهى بر بادم

یار بیگانه مشو تا نبرى از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنى ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنى از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنى آزادم

شمع هر جمع مشو ورنه بسوزى ما را
یاد هر قوم مکن تا نروى از یادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنى فرهادم

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرد اندر وى
من از آن روز که در بند توام آزادم

حافظ

دارم امید عاطفتی از جانب دوست

دارم امید عاطفتی از جانب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست


دانم که بگذرد ز سر جرم من که او

گر چه پریوش است ولیکن فرشته خوست


چندان گریستم که هر کس که برگذشت

در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست


هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان

موی است آن میان و ندانم که آن چه موست


دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت

از دیده‌ام که دم به دمش کار شست و شوست


بی گفت و گوی زلف تو دل را همی‌کشد

با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست


عمریست تا ز زلف تو بویی شنیده‌ام

زان بوی در مشام دل من هنوز بوست


حافظ بد است حال پریشان تو ولی

بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست

حافظ