منم که گوشه میخانه خانقاه من است

منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است


گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک

نوای من به سحر آه عذرخواه من است


ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله

گدای خاک در دوست پادشاه من است


غرض ز مسجد و میخانه‌ام وصال شماست

جز این خیال ندارم خدا گواه من است


مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی

رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است


از آن زمان که بر این آستان نهادم روی

فراز مسند خورشید تکیه گاه من است


گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ

تو در طریق ادب باش و گو گناه من است


حافظ

خم زلف تو دام کفر و دین است

خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمه این است


جمالت معجز حسن است لیکن

حدیث غمزه‌ات سحر مبین است


ز چشم شوخ تو جان کی توان برد

که دایم با کمان اندر کمین است


بر آن چشم سیه صد آفرین باد

که در عاشق کشی سحرآفرین است


عجب علمیست علم هیئت عشق

که چرخ هشتمش هفتم زمین است


تو پنداری که بدگو رفت و جان برد

حسابش با کرام الکاتبین است


مشو حافظ ز کید زلفش ایمن

که دل برد و کنون دربند دین است

حافظ

گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود

گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود

پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود


یا رب اندر کنف سایه آن سرو بلند

گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود


آخر ای خاتم جمشید همایون آثار

گر فتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود


واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید

من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود


عقلم از خانه به در رفت و گر می این است

دیدم از پیش که در خانه دینم چه شود


صرف شد عمر گران مایه به معشوقه و می

تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود


خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت

حافظ ار نیز بداند که چنینم چه شود


حافظ

در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است

در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه غزل است


جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است

پیاله گیر که عمر عزیز بی‌بدل است


نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس

ملالت علما هم ز علم بی عمل است


به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب

جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است


بگیر طره مه چهره‌ای و قصه مخوان

که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است


دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت

ولی اجل به ره عمر رهزن امل است


به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش

چنین که حافظ ما مست باده ازل است


حافظ

صبح است ساقیا

صبح است ساقیا ، قدحی پر شراب کن
دور فلک درنگ ندارد ، شتاب کن

زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون ، خراب کن

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می‌طلبی ، ترک خواب کن

روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند
زنهار ، کاسه سر ما پر شراب کن

ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی ، خطاب کن

کار صواب باده پرستیست حافظا
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن

حافظ

خراب باده و جام شوی

گر همچو من افتادهی این دام شوی
ای بس که خراب باده و جام شوی

ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم
با ما منشین اگر نه بدنام شوی

حافظ

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس

زهر هجری چشیده‌ام که مپرس


گشته‌ام در جهان و آخر کار

دلبری برگزیده‌ام که مپرس


آن چنان در هوای خاک درش

می‌رود آب دیده‌ام که مپرس


من به گوش خود از دهانش دوش

سخنانی شنیده‌ام که مپرس


سوی من لب چه می‌گزی که مگوی

لب لعلی گزیده‌ام که مپرس


بی تو در کلبه گدایی خویش

رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس


همچو حافظ غریب در ره عشق

به مقامی رسیده‌ام که مپرس


حافظ

من دوستدار روی خوش و موی دلکشم

من دوستدار روی خوش و موی دلکشم

مدهوش چشم مست و می صاف بی‌غشم


گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو

آن گه بگویمت که دو پیمانه درکشم


من آدم بهشتیم اما در این سفر

حالی اسیر عشق جوانان مه وشم


در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز

استاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم


شیراز معدن لب لعل است و کان حسن

من جوهری مفلسم ایرا مشوشم


از بس که چشم مست در این شهر دیده‌ام

حقا که می نمی‌خورم اکنون و سرخوشم


شهریست پر کرشمه حوران ز شش جهت

چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم


بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست

گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم


حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست

آیینه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم


حافظ