ساقی بیا که یار ز رخ پرده بر گرفت

ساقی بیا که یار ز رخ پرده بر گرفت
کارچراغ خلوتیان باز در گرفت

آن شمع سرگرفته دگرچهره برفروخت
وین پیرسالخورده جوانی زسرگرفت

آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذررفت

زنهار از آن عبادت شیرین دلفریب
گویی که پسته ی توسخن درشکرگرفت

بارغمی که خاطرما خسته کرده بود
عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت

هرسرو قد که برمه وخور حسن می فروخت
چون تو درآمدی پی کاری دگرگرفت

زین قصَه هفت گنبد افلاک پرصداست
کوته نظرببین که سخن مختصرگرفت

حافظ تو این سخن زکه آموختی که بخت
تعویذ کرد شعرتورا و به زرگرفت

حافظ

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.