ای روح مسکین من
که در کمند این جسم گناه آلود اسیر آمده ای
و سپاهیان طغیان گر نفس ، تو را در بند کشیده اند
چرا خویش را از درون می کاهی و در تنگدستی و حرمان به سر می بری
و دیوارهای برون را به رنگ های نشاط انگیز و گرانبها آراسته ای ؟
حیف است چنان خراجی هنگفت
بر چنین اجاره ای کوتاه ، که از خانه ی تن کرده ای
آیا این تن را طعمه ی مار و مور نمی بینی
که هر چه بر آن بیفزایی ، بر میراث موران خواهد افزود ؟
اگر پایان قصه ی تن چنین است
ای روح من
تو بر زیان تن زیست کن
بگذار تا او بکاهد و از این کاستن بر گنج درون تو بیفزاید
این ساعات گذران را
که بر دریای سرمد کفی بیش نیست ، بفروش
و بدین بهای اندک ، اقلیم ابد را به مـُلک خویش در آور
از درون سیر و برخوردار شو
و بیش از این دیوار بیرون را به زیب و فر میارای
و بدین سان مرگ آدمی خوار را خوراک خود ساز
که چون مرگ را در کام فرو بری
دیگر هراس نیست و بیم فنا نخواهد بود
ویلیام شکسپیر
یار من با دگران یار شد ، افسوس افسوس
رفت و همصحبت اغیار شد ، افسوس افسوس
سالها عهد وفا بست ولی آخر کار
عهد بشکست و جفاگار شد ، افسوس افسوس
آن که چون روز شب عیشم ازو روشن بود
رفت و روزم چو شب تار شد ، افسوس افسوس
آن که هم راحت جان بود و هم آسایش دل
قصد جان کرد و دلازار شد ، افسوس افسوس
گفتم ای دل به کمند سر زلفش نروی
عاقبت رفت و گرفتار شد ، افسوس افسوس
آن همه گوهر دانش که به چنگ آوردم
ناگه از دست به یک بار شد ، افسوس افسوس
مدتی داشت هلالی ز بتان عزت وصل
عزتی داشت ولی خوار شد ، افسوس افسوس
هلالی جغتایی
در این هستی غم انگیز
وقتی حتی روشن کردن یک چراغ ساده ی دوستت دارم
کام زندگی را تلخ می کند
وقتی شنیدن دقیقه ای صدایِ بهشتی ات
زندگی را
تا مرزهای دوزخ
می لغزاند
دیگر نازنین من
چه جای اندوه
چه جای اگر
چه جای کاش
این حرف آخر نیست
به ارتفاع ابدیت دوستت می دارم
حتی اگر به رسم پرهیزکاری های صوفیانه
از لذت گفتنش امتناع کنم
مصطفی مستور
شمعی روشن کن ، رفیق
روزگاری در این معبد
دختران شهر
سرخی دلها و
کبودی گونههاشان را
پاک می کردند
با اشک
شمعی روشن کن ، رفیق
واهه آرمن
تو سکوت می کنی
فریاد زمانم را نمی شنوی
یک روز من سکوت خواهم کرد
و تو آن روز برای اولین بار
مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید
حسین پناهی
از من مپرس چرا دوستت دارم من
تو هم چون شعری
که هر چه دروغ میگویی ، زیباتر میشوی
از من مپرس از چه تو را میپرستم
بتی از سنگی
سرد چون بلور
بطالت روزی تابستانی بر دریا
از من مپرس از تو چرا ناگزیرم
ای خون
دقایق آخر
مریم بیشوی
عیسای نازاده صلیب شده را
در آغوشت بگیر
شمس لنگرودی
حسن تو عشق من افزون میکند
عشق او حالم دگرگون میکند
غمزهای از چشم خونخوارش مرا
زهره کرد آب و جگر خون میکند
خندهٔ آن لعل عیسی دم مرا
هر دمی از گریه قارون میکند
بر تنم یک موی ازو آزاد نیست
من ندانم تا چه افسون میکند
حسن او در نرد خوبی داو خواست
خطش اکنون داو افزون میکند
انوری
همانام که هستم
نافهمیدنی
مثل هر اتفاق
کافی بود
نیاکان دیگری داشته باشم
تا از لانهی دیگری برخیزم
تا زیر بوتهی دیگری
از تخم درآیم
در جُبّهخانهی طبیعت
تنپوشهای زیادیست
تنپوش عنکبوت ، مرغ دریایی ، خوش صحرایی
هر کدام درست اندازه است و راحت
تا زمانی که پاره شود
من هم فرصت انتخاب نداشتم
اما شکایتی ندارم
میتوانستم چیزی کمتر باشم
از راستهی ماهیان ، موران ، انبوه وزوزکنان
پارههای منظری که باد این سو و آن سو میکشدش
کسی ناخوشبختتر
کسی که برای خزَش
برای سفرهی عید پروار میشود
درختی گیرکرده در زمین
که حریق به سویش میشتابد
علفی که جریان رویدادهای نافهمیدنی
پایمالش میکند
آدمی بدذات که زیر فلک
برای دیگران خجسته است
و چه میشد اگر باعث بیم
یا فقط انزجار
یا تنها رحم میشدم
حتا اگر در قبیلهای که بایست
زاده نمیشدم و
پیشرفتی نداشتم
تا حالا که سرنوشت
بر من رحیم بوده است
ممکن بود خاطرهی لحظههای خوش
قسمتم نمیشد
ممکن بود از میل به قیاس
محروم میشدم
میتوانستم خودم باشم ، بی تعجب
و این یعنی
که کاملن دیگری بودم
ویسلاوا شیمبورسکا
مترجم : سهراب رحیمی
تو درخت روشنایی ، گل مهر برگ و بارت
تو شمیم آشنایی ، همه شوقها نثارت
تو سرود ابر و باران و طراوت بهاران
همه دشت ، انتظارت
هله ، این نسیم اشراق کرانه های قدسی
بگشا به روی من پنجره ای ز باغ فردا
که شنیدم از لب شب
نفس ستاره ها را
دلم آشیان دریا شد و نغمه ی صبوحم
گل و نکهت ستاره
همه لحظه هام محراب نیایش محبت
تو بمان که جمله هستی به صفای تو بماند
شب اگر سیاه و خاموش ، چه غم که صبح ما را
نفس نسیم بندد به چراغ لاله آذین
به سحر که می سراید ملکوت دشتها را
بهل ای شکوه دریا که ز جو کنار ایام
ننهد به باغ ما گام سرود جویباران
چو نگاه روشنت هست چه غم که برگ ها را
به سحرگهان نشویند به روشنانِ باران
به ستاره برگِ ناهید
نوشتم این غزل را
که برین رواق خاموش
به یادگار ماند
ز زبان سرخ آلاله
شنیدم این ترانه
که اگر جهان بر آب است
ترنم تو بادا و
شکوه جاودانه
شفیعی کدکنی
در آرزوی لبانت
صدایت
و گیسوانت
آرام و گرسنه
به کمین تو در خیابان ها پرسه می زنم
نان مرا سیر نمی کند ای صبحانه خورشید
من در پی شکار
شکار میزان وضوح گام های توام
من در پی شکار
در اشتیاق لبخند ساده تو
در اشتیاق سرانگشتانت
که یکی بوسه از آن
از مَنَش ، جاودانه ای خواهد ساخت
دلم می خواهد تنت را به تمامی
چون بادامی کامل
با لب و زبانم لمس کنم
می خواهم پرتو آفتاب را گاز بگیرم
آنگاه که بر اندام تو می گسترد
و آن بینی سربالای چهره مغرور تو را
آه
می خواهم طعم شلاق هایت را بچشم
پس گرسنه
در گرگ و میش کوچه ات
سنگفرش خیابانت
قدم می زنم
در پی شکار تو و قلب داغت
چونان یوزپلنگی در سرزمینی لم یزرع
در کوئی تراتو
پابلو نرودا
اگر حتی به زبان فرشتگان سخن بگویم
اگر عشق نداشته باشم
چیزی جز یک سیم مرتعش نیستم
حتی اگر عطیه پیامبری داشته باشم
و دانش آگاهی بر تمامی اسرار را
و جمله شناخت ها را
و حتی اگر ایمان کامل داشته باشم
یار من باش تا کوه ها را جا به جا کنیم
اگر عشق نداشته باشم
هیچ نیستم
عشق صبور است
و سرشار از خیر
همه را می شکیبد
همه را امید می بندد
عشق هرگز نمی میرد
پس از آن که پیامبری ها به پایان رسند
دانش ها ناپدید شوند
زبان ها خاموشی گیرند
در آن هنگام ، ایمان ، امید و عشق دوام می آورند
وز این میان عشق بزرگ ترین است
زبیگنیف پرایزنر
نفسِ خشمآگینِ مرا
تُند و بریده
در آغوش میفشاری
و من احساس میکنم که رها میشوم
و عشق
مرگِ رهاییبخشِ مرا
از تمامیِ تلخیها
میآکند
بهشتِ من جنگلِ شوکرانهاست
و شهادتِ مرا پایانی نیست
احمد شاملو
هر حرف نام تو را
با عطر گلی می آمیزم
هر خواب گندمزاری را
با نسیم نگاهم
بر تنت می نوازم
هر آوای پرنده ای را
از موهای تو می گذرانم
هر شراب نابی را
با مستی لبهای تو
مزه مزه می کنم
صدای تو
باد را برمی گرداند
گل قشنگم
برمی گردم
پیش از آن که تو را بشناسم برمی گردم
و در ابتدا و انتهای ذهنت ورق می خورم
می خواهی قبل و بعد ذهنت را ببوسم ؟
عباس معروفی
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا
بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می مینخوری
صد لقمه خوری که می غلامست آنرا
===========
ماییم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه پر درد شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
===========
اکنون که گل سعادتت پربار است
دست تو ز جام می چرا بیکار است
میخور که زمانه دشمنی غدار است
دریافتن روز چنین دشوار است
===========
این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامدهست و روزی که گذشت
===========
ترکیب پیالهای که درهم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین از سر و دست
از مهر که پیوست و به کین که شکست
===========
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و بجام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه توست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست
===========
چون لاله به نوروز قدح گیر بدست
با لالهرخی اگر تو را فرصت هست
می نوش به خرمی که این چرخ کهن
ناگاه تو را چو خاک گرداند پست
===========
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست
نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام می از کف دست
در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست
===========
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست بهرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیست
پندار که هرچه نیست در عالم هست
خیام
نمی توانم از این بهتر برایت شرح دهم
که احساسم چه بود
جز این که بگویم
قلب ناشناس تو
انگار برای اقامتی تا همیشه
به آغوش من راه یافت
چنان که قلب من نیز
به گمانم ، به آغوش تو
و از آن دم
من عاشقت شدم
آری
اکنون حس می کنم
که در آن عصرگاه رویاهای شیرین
چنین شد که نخستین سپیده عشق بشری
بر شب یخ آجین روحم منفجر شد
از آن هنگام نامت را ندیده ام و نشنیده ام
مگر به لرزشی بر اندامم
نیم از شعف ، نیمی از اضطراب
سال های سال ، نام تو از لبانم نگذشت
اما اکنون روحم نوشدش با عطشی دیوانه وار
تمام وجودم به جست و جو تو فریاد می زند
حتی پچ پچه ای از تو
لرزش احساسی غریب را در من بیدار می کند
ترکیبی مبهم از اشک و شادمانی دست افشان
حسی وحشی و غیر قابل شرح
که به هیچ چیز نمی ماند الا خویش آگاهی گناه
ادگار آلن پو
من شاخهای ز جنگل سروم
از ضربه تبر
بر پیکر سلاله من یادگارهاست
با من مگو سخن ز شکستن
هرگز شکستگی به بر ما شگفت نیست
بر ما عجب شکفتگی اندر بهارهاست
صد بار اگر به خاک کشندم
صد بار اگر که استخوان شکنندم
گاه نیاز باز
آه هیمهام که شعله برانگیزد
آن ریشهام که جنگل از آن خیزد
سیاوش کسرایی
از من می پرسند
آسمان چه رنگی است ؟
آبی
سرخ
کبود ؟
من از آنها می خواهم
سوالشان را از تو بپرسند
برای اینکه آسمان من تویی
سعاد الصباح
ناخـورده شـراب می خـروشیم
بـنـگـر چـه کـنـیـم ؟ اگـر بـنـوشـیـم
از بــی خــبــری خـبــر نـداریـم
پـس بـیهده ما چـه می خروشیم ؟
تــا چــنـد پــزیـم دیـگ ســودا ؟
کـز خـامـی خـویشـتـن بـجـوشـیم
دل مرده ، بـرون کـشـیم خـرقـه
وز مــاتــم دل پـــلــاس پــوشــیــم
این زهد مزوری کـه مـا راسـت
کس می نخرد ، چه می فروشیم ؟
با آنکه به ما نمی شود راست
ایـن کــار ، ولـیـک هـم بــکـوشــیـم
بـاشـد کـه ز جـام وصـل جـانان
یـک جـرعـه بـه کـام دل بـنـوشـیم
شب خوش بـودیم بـی عراقی
امــــــروز در آرزوی دوشـــــــیــــــم
فخرالدین عراقی
عاشقان یکدل
در تاریکی شب نیز راه کوی یار را گم نمی کنند
کاش لیلی و مجنون زنده می شدند
تا من راه عشق را به آنان دهم
یوهان ولفگانگ فُن گوته
لباس های بی شماری دارد ماندن
نماندن اما
وصله وصله مرگ
بر تن دوخته است
بینِ ماندن و نماندن ات
پوست تنت
بهترین لباس ات بود
سیدمحمد مرکبیان