در قهوه خانه ساحلی می‌نشینم

در قهوه خانه ساحلی می‌نشینم
و به کشتی‌هایی خیره می‌شوم
که در بی‌نهایت ‌زاده می‌شوند
و ترا می‌بینم که
از قاره روبه رو می‌آیی
و بر روی آب ، شتابان
گام برمی داری
تا با من قهوه بنوشی
همچنان که عادت ما بود
پیش از آنکه بمیری
چیزی میان ما دگرگون نشده است
اما من بر آن شده ام تا
دیدار پنهانی مان را حفظ کنم
هر چند که مردمان پیرامون من
می پندارند که
آنکه مرد
دیگر باز نمی‌گردد

غاده السمان

در شهر ، دلبری که بخندد به ناز نیست

در شهر ، دلبری که بخندد به ناز نیست
عشقی که آتشم بزند بر نیاز نیست


برق صفا نمانده به چشمان دلبران

دیدار هست و دیده‌ی عاشق نواز نیست


ساقی مریز باده که می‌دانم این شراب

مرد افکن و تب آور و مینا گداز نیست


رازیست بر لبم که نخواهم سرودنش

مردیم از این که محرم دانای راز نیست


مردم اگر چه قصه‌ی ما ساز کرده اند

ما را زبان مردم افسانه‌ساز نیست


آن گل به طعنه گفت که در بزم درد ما

روی نگار و جام می و اشک ساز نیست


ای تازه گل مناز به گلزار حسن خویش

ناز این همه به چهره ی گلهای ناز نیست


سوزم چو لاله در دل صحرای زندگی

نازم به بخت ژاله که عمرش دراز نیست

فرخ تمیمی

در برابر آینه یک جور زیبایی

در برابر آینه یک جور زیبایی
در رختخواب جورِ دیگر
گوش به شایعات نده
سرمه بر چشمانت بزن
گرگ و میش غروب به قهوه‌خانه بیا
تا دل حسودان بسوزد
مردم حرفشان را خواهند زد
خیالت نباشد
مگر عاشق نیستیم ما ؟

اورهان ولی

بار دیگر غم عشق آمد و دلشادم کرد

بار دیگر غم عشق آمد و دلشادم کرد
عزم ویرانی من داشت و آبادم کرد

دشت تا دشت دلم وادی خاموشان بود
تندر عشق یه یک صاعقه فریادم کرد

نازم آن دلبر شیرین که به یک طرفه نگاهم
آتشی در دلم افروخت که فرهادم کرد

قفس عشق ز هر باغ دل انگیزترست
شکر صیاد که در این قفس آزادم کرد

یار شیرین من ار تلخ بگوید شهدست
وین عجب نیست که گویم غم او شادم کرد

مهدی سهیلی

دستم را می گیری

زمستان
گرمترین فصل سال است
وقتی درخت ها
لباس هایشان را
در می آورند
و تو
برای اولین بار
دستم را
می گیری

محسن حسینخانی

ای کرده دلم سوختهٔ درد جدایی

ای کرده دلم سوختهٔ درد جدایی
از محنت تو نیست مرا روی رهایی

معذوری اگر یاد همی نایدت از ما
زیرا که نداری خبر از درد جدایی

در فرقت تو عمر عزیزم به سر آمد
بر آرزوی آنکه تو روزی به من آیی

من بی‌تو همی هیچ ندانم که کجایم
ای از بر من دور ندانم که کجایی

گیرم نشوی ساخته بر من ز تکبر
تا که من دلسوخته را رنج نمایی

ایزد چو بدادست به خوبی همه دادت
نیکو نبود گر تو به بیداد گرایی

بیداد مکن کز تو پسندیده نباشد
زیرا که تو بس خوبی چون شعر سنایی

سنایی غزنوی


خنده برق

 سزای چون تو گلی گر چه نیست خانه ما

بیا چو بوی گل امشب به آشیانه ما


تو ای ستاره خندان کجا خبر داری؟

ز ناله سحر و گریه شبانه ما


چو بانگ رعد خروشان که پیچد اندر کوه

جهان پر است ز گلبانگ عاشقانه ما


نوای گرم نی از فیض آتشین نفسی است

ز سوز سینه بود گرمی ترانه ما


چنان ز خاطر اهل جهان فراموشیم

که سیل نیز نگیرد سراغ خانه ما


بخنده رویی دشمن مخور فریب رهی

که برق خنده زنان سوخت آشیانه ما


رهی معیری

تو را رسمست اول دلربایی

 تو را رسمست اول دلربایی

نخستین مهر و آخر بی‌ وفایی


در اول می‌نمایی دانهٔ خال

در آخر دام گیسو می گشایی


چو کوته می‌نمودی زلف گفتم

یقین کوته شود شام جدایی


ندانستم کمند طالع من

ز بام وصل یابد نارسایی


برآن بودم که از آهن کنم دل

ندانستم که تو آهن‌ربایی


من آن روز از خرد بیگانه گشتم

که با عشق توکردم آشنایی


نپندارم که باشد تا دم مرگ

گرفتار محبت را رهایی


مرا شاهی چنان لذت نبخشد

که اندر کوی مه رویان گدایی


سحر جانم برآمد بی‌تو از لب

گمان بردم تویی از در درآیی


چو دیدم جان محزون بود گفتم

برو دانم که بی‌جانان نپایی


قاآنی

آدم‌ها عطرشان را با خودشان می‌آورند

آدم‌ها
عطرشان را با خودشان می‌آورند
جا می‌گذارند
و می‌روند‌‌
آدم‌ها
می‌آیند و می‌روند
ولی
توی خواب‌های‌مان می‌مانند‌

آدم‌ها
می‌آیند و می‌روند
ولی
دیروز را با خود نمی‌برند‌‌
آدم‌ها
می‌آیند
خاطره‌هایشان را جا می‌گذارند
و می‌روند‌‌

آدم‌ها
می‌آیند
تمام برگ‌های تقویم بهار می‌شود
می‌روند
و چهار فصل پاییز را
با خود نمی‌برند‌‌

آدم‌ها
وقتی می‌آیند
موسیقی‌شان را هم با خودشان می‌آورند
و وقتی می‌روند
با خود نمی‌برند‌‌

آدم‌ها
می‌آیند
و می‌روند
ولی
در دلتنگی‌هایمان‌‌
شعرهایمان‌‌
رویای خیس شبانه‌‌مان می‌مانند‌‌‌
جا نگذارید
هر چه می‌آورید را با خودتان ببرید‌
به خواب و خاطره‌‌‌ی آدم برنگردید

هرتا مولر

وقتی به مرگ فکر می‌کنم

وقتی به مرگ فکر می‌کنم
می‌دانم
باید به زندگی فکر کرد
وقتی به زندگی فکر می‌کنم
می‌دانم
چیز دیگری نیست
باید به تو فکر کنم
وقتی به تو فکر می‌کنم
نمی‌دانم
چه کنم

شهاب مقربین

هیچکس سرش آنقدر شلوغ نیست

هیچکس سرش آنقدر شلوغ نیست
که زمان از دستش در برود و شما را از یاد ببرد
همه چیز برمی گردد به اولویت های آن آدم
اگر کسی به هر دلیلی تو را یادش رفت
فقط یک دلیل دارد
تو جزو اولویت هایش نیستی

پائولو کوئیلو

امشب دلم هوای تو را کرده است

شب را
تا صــــــبح
مهمان کوچه های بارانی
خواهم بود
و برگ برگ دفتر غمگینم را
در باران
خواهم شست
آن گاه شعر تازه ام را
که شعر شعرهایم خواهد بود
با دستهای شاعرانه تو
بر دفتری که خالی است
خواهم نوشت
ای نام تو تغزل دیرینم
در باران
یک شب هوای گریه
یک شب هوای فریاد
امشب دلم هوای تو را کرده است

حسین منزوی

پس از وصال و رسیدن به معشوق

پس از وصال و رسیدن به معشوق
چه بسا دیگر کسی شعری نسراید
دستت را دراز می کنی
جست و جو می کنی
لمس می کنی
گوش می سپاری
نزدیک می شوی

اما آن بلوغِ همیشه وصف ناپذیرِ عشق را
که من می نویسم اش
هر کسی به تجربه در می یابد
روز و شب
حتی پس از وصالِ معشوق

اریش فرید
مترجم : بهنود فرازمند

عاشقی برای ما

عاشقی برای ما
همیشه
کوچه‌های بسته
گام‌های خسته بود
سال‌های سال
سوختیم و ساختیم
در شب فراق یا تب وصال
بی‌امان گداختیم

هرچه می‌رویم
عشق مثل یک سراب
از برابر نگاه ما
ناپدید می‌شود
گیسوان ما
مو به مو
سپید می‌شود
گریه می‌کنی که نیستم
بغض می‌کنم که نیستی
مثل روزهای کودکی
که با تمامی دلم
برای یک مداد گمشده
یک دوچرخه
یک عروسک شکسته
می گریستم
ما هنوز کودکیم و قلب‌های ما
هنوز کوچک است
عاشقی برای ما ، قصّه‌ی همان عروسک است
کاش ما بزرگ می‌شدیم و عشق‌ها
پا به پای ما بزرگ می‌‌شدند

خسته‌ام
از هر آنچه از قبیل عادت است
کو کجاست
آن چه بی‌نهایت است ؟

محمدرضا ترکی

قبل از خواب رویاهایم را لمس کن

قبل از خواب رویاهایم را لمس کن
گریه هایم را در آغوش بگیر
در رویاهایم دستهای تو حول آغوش من تنگ گرفته است
در خوابهایم گناه حلال است
خدای خوابهایم مرا مجاز به تو کرده است
چگونه این همه زیبایی را نمی بینی
نخواب
بیدار باش تا رویاهایم را خوب ببینی
برهنه باش
تا رویاهای تو مرا در آغوش بگیرد تنگ

أحلام مستغانمی
مترجم : بابک شاکر

دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست

دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگست

برادران طریقت نصیحتم مکنید
که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگست

دگر بخفته نمی‌بایدم شراب و سماع
که نیک نامی در دین عاشقان ننگست

چه تربیت شنوم یا چه مصلحت بینم
مرا که چشم به ساقی و گوش بر چنگست

به یادگار کسی دامن نسیم صبا
گرفته‌ایم و دریغا که باد در چنگست

به خشم رفته ما را که می‌برد پیغام
بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگست

بکش چنان که توانی که بی مشاهده‌ات
فراخنای جهان بر وجود ما تنگست

ملامت از دل سعدی فرونشوید عشق
سیاهی از حبشی چون رود که خودرنگست

سعدی

گمان نکن تنهایی عذابم داد

گمان نکن تنهایی عذابم داد
به سرزمین دیگری رفتم
به سرزمینی که عاشق نداشت
از زمینش تنها شراب می جوشید
از درختانش سیگار
فکر کرده ای می میرم درنبودنت
فکر کرده ای تنها آغوش تو را دارم
همان شب سفرکردم به سرزمین دیگری
سرزمینی سفید سفید
در بستری از اشکهای زلال
در آغوش فرشته ای رفتم همان شب
چشمانم را بستم که صبح را نبینم در آغوشش
او که مثل تو نبود
مرا با خود برد
و هیچ وقت رهایم نمی کند
فکر کرده ای برمی گردم ؟

ایمان مرسال شاعر مصری
مترجم : بابک شاکر

میانِ آغوش های نا امن

میانِ آغوش های نا امن
دنبالِ امنیت می گردی
کمی بایست
خود را در آغوش بکش
تا زمین
کمی آهسته تر بچرخد
تا سرگیجه ات
کمتر شود
شاید دیگر نیازی نباشد
خود را به آغوش کسی بیاویزی
تو
هیچوقت منتظر خودت نبودی
و تا خود را
در آغوش نکشی
آغوش تو نیز
برای کسی امن نخواهد شد
کمی بایست
خود را در آغوش بکش

افشین یداللهی

زندگی چیست ؟

زندگی چیست ؟
این یک پرسش فلسفی نیست
زندگی نام دیگر زنی ست
برهنه و پریشان
که لبهایش را دو خته اند
نه می بوسد
نه به دست می آید
زندگی زنی ست
با همه می خوابد
زیر تمام سقفها می رقصد
برای من اما لباس سیاه می پوشد
گریه می کند
وهر روز دورتر می شود

أنسی الحاج
مترجم : بابک شاکر

با یک بغل گل سرخ می‌آیم

با یک بغل گل سرخ می‌آیم
زخم‌های قلبم شکوفه کرده است
اما افسوس
کسی گل‌های مرا نخواهد دید
بهار آمده
همه‌جا پر از گل و شکوفه است

رسول یونان