چگونه پیدایت کنم ؟

چگونه پیدایت کنم ؟
وقتی به یاد نمی‌آورم
چگونه گم‌ات کرده‌ام

گروس عبدالملکیان

آرزوی رسیدن به کسی

می توانید درک کنید
آدمی که روز و شب
آرزوی رسیدن به کسی را دارد
که هر روز و شب
جلوی چشمانش است
و نمی تواند به او دست یابد
چه حسی دارد آن آدم ؟

مارگارت آتوود

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس

آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن‌چنان سوخم از آتش هجران که مپرس
گله‌ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس
مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
ناله‌هائی است در این کلبه‌ی احزان که مپرس
سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس
گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس
عقل خوش گفت چو در پوست نمی گنجیدم
که دلی بشکند آن پسته‌ی خندان که مپرس
بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلی بسته به سر چشمه‌ی حیوان که مپرس
این که پرواز گرفته است همای شوقم
به هواداری سرویست خرامان که مپرس
دفتر عشق که سر خط همه شوق است وامید
آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس
شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس

شهریار

کس نیست در این گوشه فراموشتر از من

کس نیست در این گوشه فراموشتر از من
وز گوشه نشینان تو خاموشتر از من

هر کس به خیالیست هم آغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من

می نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوشتر از من

افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتاده تر از من نه و مدهوشتر از من

بی ماه رخ تو شب من هست سیه پوش
اما شب من هم نه سیه پوشتر از من

گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوشتر از من

بیژن تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک
خونم بفشان کیست سیاوشتر از من

با لعل تو گفتم که علاجم لب نوشی است
بشکفت که یارب چه لبی نوشتر از من

آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل
دیگی نه در این بادیه پرجوشتر از من

شهریار

برخیز و بیا

برخیز و بیا بتا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

خیام

فریادهای سوخته

من با کدام دل به تماشا نشسته ام
آسوده
مرگ آب و هوا و نبات را
مرگ حیات را ؟

من با کدام یارا
در این غبار سنگین
مرگ پرندهها را خاموش مانده ام ؟

در انهدام جنگل
در انقراض دریا
در قتل عام ماهی
من با کدام مایه صبوری
فریاد برنداشته ام
آی ؟

پیکار خیر و شر
کز بامداد روز نخستین
آغاز گشته بود
در این شب بلند به پایان رسیده است
خیر از زمین به عالم دیگر گریخته ست
وین خون گرم اوست که هر جا که بگذریم
بر خاک ریخته ست

در تنگنای دلهره، اینک
خاموش و خشمگین به چه کاریم ؟
فریاد های سوخته مان را
در غربت کدام بیابان
از سینه های خسته برآریم ؟

ای کودک نیامده ، ای آرزوی دور
کی چهره می نمایی؟
ای نور مبهمی که نمی بینمت درست
کی پرده می گشایی ؟

امروز دست گیر که فردا
از دست رفته است
انسان خسته ای که نجاتش به دست تست

فریدون مشیری

من یک شاعرم

من یک شاعرم
مرد ثروتمندی نیستم
سوار هیچ اسب سفیدی نشده ام
و خیلی ها
در این دنیا از من
بلند قد تر و خوشتیپ تر هستند
اما هیچ مردی نمی تواند
مثل من
قلم دست بگیرد
و روی کاغذ از تو
بتی زیبا بتراشد

محسن حسینخانی

فراموش نکردن

آدم ها هرگز کسانى را
که دوست دارند
فراموش نمى کنند
فقط عادت مى کنند
که دیگر کنارشان نباشند

ارنستو ساباتو

وفای شمع

 مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز

مرگ خود می‌بینم و رویت نمی بینم هنوز


بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم

شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز


آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت

عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز


روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم

گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز


گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست

در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز


سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند

صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز


خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی

طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز


رهی معیری

من ترا به کسی هدیه میدهم

من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم
که از من عاشقتر باشدواز من برای تو مهربانتر
من ترا به کسی هدیه میدهم
که صدای ترا از هزار فرسخ راه دور
در خشم ، درمهربانی ، دردلتنگی
درهزارهمهمه ی دنیا
یکه و تنها بشناسد
من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم
که رازآفتابگردان و تمام سخاوتهای عاشقانه این گل معصوم را بداند
و ترنم دلپذیر هر آهنگ ، هر نجوای کوچک
بزایش یک خاطره ی مشترک باشد
او باید از رنگین کمان چشمان تو
تشخیص بدهدکه امروزهوای دلت آفتابی است
یا ان دلی که من برایش می میرم سردوبارانی است
ای بهانه ی زنده بودنم
ترا سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم
که قلبش بعد از هزار بار دیدن تو
باز هم به دیوانگی وبی پروایی اولین نگاه من بتپد
همانطورعاشق ، همانطور مبهوت وقار و جمال بی مثال
ایا کسی پیدا خواهد شد
از من عاشق تر ، و از من مهربانتر برای تو
ترا به او سخاوتمندانه با دنیایی حسرت خواهم بخشید
واوراکه از من برای تو عاشق تر است
هزار بار خواهم بوسید

نسرین بهجتی

دلم فتاده به دام و ره فرار ندارد

دلم فتاده به دام و ره فرار ندارد
ره فرار نه و طاقت قرار ندارد


به تنگدستی ی من طعنه می زند ز چشم دشمن ؟

غنی تر از من وارسته روزگار ندارد


فلک ، چو دامن نیلین پر ز قطره ی اشکم

نسفته گوهر غلتان آبدار ندارد


طبیعت از چه کند جلوه پیش داغ دل من

که نقش لاله ی دلسرد او ،‌ شرار ندارد


چو چشم غم به سیاهی نهفته ان ، شب صحرا

سکوت مبهم و اندوه رازدار ندارد


خوشم همیشه بهیادت ،‌ اگر چه صفحه ی جانم

به جز غبار ملال ،‌ از تو ، یادگار ندارد


چرا نکاهد ازین درد جسم خسته ی سیمین ؟

که جز سکوت ز چشم تو انتظار ندارد

سیمین بهبهانی

نَفَست وسوسه ای ست

لبت
امر به منکر است
و چشمت
نهی از معروف

نَفَست
وسوسه ای ست
که بر تنِ آدم ، نازل می شود
تا او را
به دوزخِ آغوشت
هدایت کند

افشین یداللهی

جنونم را پایانی نیست

جنونم را پایانی نیست
عقلم را نیز
حماقت های بسیارم را نهایتی نیست
ای مردی که بی پروایی ام
خشمگینت می کند
ای که از بی پروایی گلها
برمی آشوبی
این منم
از روزی که زاده شدم
زنانگی ام کوبنده
و احساساتم سوزنده است
تندرها
بر کرانه هایم فرود می آیند
این منم
از روزی که عاشق شدم
بادبانهایم رها
گیسوانم رها
رگهایم ، باز باز
رودهایم ، تمام سدها را  در هم می شکنند
در برابر گردبادم
هراسان و متعجب نایست
من زنم
زنی که هیچ مرزی را بر نمی تابد

سعاد الصباح
مترجم : وحید امیری

ای شاخه ی جدامانده ی من

تنها
هنگامی که خاطره ات را می بوسم
درمی یابم دیری است که مرده ام
چرا که لبان خود را از پیشانی خاطره ی تو سردتر می یابم
از پیشانی خاطره ی تو
ای یار
ای شاخه ی جدامانده ی من

احمد شاملو

نمی دانم به چه زبانی بگویمت

نمی دانم به چه زبانی بگویمت
این احساس نیست
این احساس نیست
این وجود من است که کلمات می شود
می ریزد زیر پاهایت
تو را نادیده می پرستم
لمس نکرده عاشق می شوم
تو جادوی کلماتی

علی احمد سعید ( آدونیس )
مترجم : بابک شاکر

هر خاطره ای ، خاطره نمی شود

هر خاطره ای ، خاطره نمی شود
هر دردی ، درد نیست
تا روح را مثل کاغذ مچاله کند
خاطره باید جان داشته باشد
تا زنده بماند
باید روح داشته باشد
تا برای همیشه جاودانه شود
خاطره باید بسوزاند و خاکستر کند

مصطفی مستور

تو بخواب سختی رفته ای

تو بخواب سختی رفته ای
درون خواب تو
مردان زیادی ایستاده اند
مردانی با شمشیرهای برهنه و
گلوهای دریده
درون خواب تو
کرکسهای گرسنه می رقصند
درون خواب تو میدانی ست با جنازه های آویخته
بی سر ، بی تن
درون خواب تو همه ایستاده اند
چه زنده
چه مرده
ومن درون خواب تو نبودم
چه زنده
چه مرده

مجدی معروف
مترجم : بابک شاکر

در زیر باران ابریشمین نگاهت

در زیر باران ابریشمین نگاهت
بار دگر
ای گل سایه رست چمنزار تنهایی من
چون جلگه ای سبز و شاداب گشتم
درتیرگی های بیگانه با روشنایی
همراز مهتاب گشتم
امشب به شکرانه بارش پر نثار نگاهت
ای ابر بارانی مهربانی
من با شب و جوی و ساحل غزل می سرایم
زین خشک سالان و بی برگی دیرگاهان
تا جوشش و رویش لحظه های ازل می گرایم
در پرده عصمت باغ های خیالم
چون نور و چون عطر جاری ست
شعر زلال نگاهت
دوشیزه تر از حقیقت
آه ای نسیم سخن های تو
نبض هر لحظه ی زندگانی
در نور گلهای مهتاب گون اقاقی
در سکوت این خیابان
با من دمی گفت وگو کن
از پاکی چشمه های بلورین کهسار
وز شوق پوینده ی آوان بیابان
از دولت بخت شیرین
دراین شب شاد قدسی
پیمان خورشید چشم تو جاوید بادا

شفیعی کدکنی

زن ها گاهی اوقات چیزی نمیگویند

زن ها گاهی اوقات چیزی نمیگویند
چون به نظرشان لازم نیست که چیزی گفته شود
با نگاهشان حرف میزنند
به اندازه یک دنیا حرف میزنند
هرگز نباید از چشمان هیچ زنی ساده گذشت

سیمون دو بووار

خبرم رسیده امشب ، که نگار خواهی آمد

خبرم رسیده امشب ، که نگار خواهی آمد
سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد

به لبم رسیده جانم ، تو بیا که زنده مانم
پس از آن که من نمانم ، به چه کار خواهی آمد ؟

غم و قصه ی فراقت بکُشد چنان که دانم
اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی آمد

منم و دلی و آهی ره تو درون این دل
مرو ایمن اندر این ره ، که فگار خواهی آمد

همه آهوان صحرا سر خود گرفته بر کف
به امید آن که روزی به شکار خواهی آمد

کششی که عشق دارد نگذاردت بدینسان
به جنازه گر نیایی ، به مزار خواهی آمد

به یک آمدن ربودی ، دل و دین و جان خسرو
چه شود اگر بدین سان دو سه بار خواهی آمد

امیرخسرو دهلوی