در شهر ، دلبری که بخندد به ناز نیست

در شهر ، دلبری که بخندد به ناز نیست
عشقی که آتشم بزند بر نیاز نیست


برق صفا نمانده به چشمان دلبران

دیدار هست و دیده‌ی عاشق نواز نیست


ساقی مریز باده که می‌دانم این شراب

مرد افکن و تب آور و مینا گداز نیست


رازیست بر لبم که نخواهم سرودنش

مردیم از این که محرم دانای راز نیست


مردم اگر چه قصه‌ی ما ساز کرده اند

ما را زبان مردم افسانه‌ساز نیست


آن گل به طعنه گفت که در بزم درد ما

روی نگار و جام می و اشک ساز نیست


ای تازه گل مناز به گلزار حسن خویش

ناز این همه به چهره ی گلهای ناز نیست


سوزم چو لاله در دل صحرای زندگی

نازم به بخت ژاله که عمرش دراز نیست

فرخ تمیمی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.