ای ساقیا مستانه رو ، آن یار را آواز ده
گر او نمیآید بگو ، آن دل که بردی باز ده
افتادهام در کوی تو ، پیچیدهام بر موی تو
نازیدهام بر روی تو ، آن دل که بردی باز ده
بنگر که مشتاق توام ، مجنون غمناک توام
گرچه که من خاک توام ، آن دل که بردی باز ده
ای دلبر زیبای من ، ای سرو خوش بالای من
لعل لبت حلوای من ، آن دل که بردی باز ده
ما را به غم کردی رها ، شرمی نکردی از خدا
اکنون بیا در کوی ما ، آن دل که بردی باز ده
تا چند خونریزی کنی ، با عاشقان تیزی کنی
خود قصد تبریزی کنی ، آن دل که بردی باز ده
از عشق تو شاد آمدم ، از هجر آزاد آمدم
پیش تو بر داد آمدم ، آن دل که بردی باز ده
مولانا
ابرها را با نی
اسبها را با سرنا
زنها را با تازیانه میگریانند
مردان مغروری
که
با نیلبک پری کوچک غمگینی
عاشقانه میگریند
علیشاه مولوی
مرا به انقلاب تنت دعوت کن
به باورهای ایستاده ات
مرا به شهری دعوت کن
که زنان درونش حضوری نداشته باشند
تنها من باشم و
قامت ایستاده تو
مرا به بهار آغوشت دعوت کن
لورکا سبیتی حیدر شاعر لبنانی
برگردان : بابک شاکر
به تو فکر می کنم
و موهای تو در باد
و موهای تو در باد
به تو فکر می کنم
و تنها حسرتم
فراموش کردن عینکم است
تا رج های گردنت را ببینم
تا ذره های نگاهم
رج های گردنت را ببوسد
نفس بکشد
بنوشد
الیاس علوی شاعر افغان
گاهی باید رفت
و آنچه ماندنی ست را جا گذاشت
مثل یاد
مثل خاطره
مثل لبخند
رفتنت ماندنی و باارزش می شود وقتی که باید بروی ، بروی
و ماندنت پوچ و بی فایده ست وقتی که نباید بمانی ، بمانی
آنا گاوالدا
این شهر
همین
نبودت را کم داشت
که کامل شد
نه
نباید تو را
به انزوای اتاق
به رنج شعر
به فصل سرد سینهام
بخوانم
تو
یکبار برای همیشه
به مهرهی سیاه نگاهت
تمام مهرههای حواس من را
بردی
نه
تو را نباید
بخوانم ، نباید
تو
هرگز
به آغوش من
باز نمیگردی
این
سطر اول همه شعرهاییست
که نانوشته میمانند
سیدمحمد مرکبیان
راهی نشانام بده که مرا به سوی زندگی حقیقی رهسپار کند
باکی از هجوم طوفانهای سهمگین نیست مرا
میدانم شهامت لازم برای این ستیز را خواهم یافت
میدانم که ایمان یاریرسانم خواهد بود
میدانم که بر ترس غلبه خواهم کرد
راه را نشانام بده
راهی نشانام بده به سوی افقی روشنتر
آنجا که روح فرمانروای جسم باشد
باکی از هجوم غم و پریشانی نیست مرا
سراسر زندگی امواج خشم درگذرند
اگر روزی به انتهای جستجو برسم
آنگاه
راه را نشانام بده
راهی نشانام بده و بگذار با شجاعت اوج بگیرم
فراتر از حزن بیهوده از برای گنجینههای بیارزش
فراتر از افسوسهایی که مرهم را در زمان مییابند
فراتر از پیروزیهای کوچک یا شادیهای زودگذر
تا بلندایی که تمامیشان بازیهای کودکانهای بیش نباشند
راه را نشانام بده
راهی نشانام بده به سوی صلحی ابدی
که از درون می تراود
تا توقف تمامی کشاکشهای جسمانی
تا پرتوافکنی تن با روشنای روح
هر چه سفر و ستیز دشوار باشد
خواهان آن هستم
راه را نشانام بده
الا ویلر ویلکاکس
ترجمه : مینا توکلی ، احسان قصری
ای دل اندر عشق غوغا چون کنی ؟
خویش را بیهوده رسوا چون کنی ؟
تو همی خواهی که دانی سر عشق
کس بدین سر نیست دانا چون کنی ؟
عشق را سرمایهای باید شگرف
پس تو بی سرمایه سودا چون کنی ؟
چون به یک قطره دلت قانع ببود
جان خود را کل دریا چون کنی ؟
غرق دریا گرد و ناپیدا بباش
خویش را زین بیش پیدا چون کنی ؟
مذهب عطار گیر و نیست شو
هستی خود را محابا چون کنی ؟
عطار نیشابوری
تو یک زنی
شبیه تمام زنهایی که می شناسم
قدم می زنی
آواز می خوانی
تنها تفاوت تو بازنهای دیگردر تو نیست
در من است
تو زنی هستی که من دوستت دارم
تو زنی هستی که درشعرهای من هستی
آغوش مرا دوست داری
تو خواب نیستی
رویایی دست نیافتنی
تو را من خلق کرده ام
نزارقبانی
مترجم : بابک شاکر
گفته بودی
هر وقت که شعر می نویسی
دوستم بدار
نمی دانم
از این همه شعر نوشتن است
که دیوانه وار دوستت دارم
یا از این همه دوست داشتن
که دیوانه وار شعر می نویسم
واهه آرمن
نه در زندگی خویش زندگی میکنی
نه در روزهایی که میگریزند
میپرسند کجایی تو ؟
میگویم در دل عشق
رگهایم به رودهای آینه مبدل شدهاند
که به این افسانه جان میدهند
افسانهای که از دو جوان میگوید
پس از راهی دراز
در درون هم ، دیگری را یافتند
و حیران شدند
در این موقع
بر موقف عاشقان
اما در اندرونی رویاها
کلارا خانس
مترجم : محسن عمادی
زمان شکست
و ذهن من تکه تکه شد
دُرناها تکههای مرا به منقار گرفتند
از فراز اقیانوس گذشتند
آن سوی آبها
در شهری که موهای تو
باد را پریشان میکند
تکههای دلم را
کف دستهای تو یافتم
خدای من
دستت بریده بود و من
قطره قطره
بر زمین میچکیدم
عباس معروفی
خدایا
به چه عشق میورزیم وقتی عاشق میشویم ؟
به نور موحش زندگی
یا به نور مرگ ؟
دنبال چه میگردیم ؟
چه مییابیم ؟ عشق ؟
عشق کیست ؟ زنیاست با ژرفایش ؟
گلهای سرخ و آتشفشانهایش ؟
یا این خورشید سرخ با خون متلاطمام
وقتی غرقه میشوم در اعماقش تا آخرین ریشهها ؟
شاید ملعبهای بیش نباشد همهچیز خدایا
و نه زنی هست و نه مردی :
تنها تنی تنهاست از آنِ تو
پراکنده در ستارگان زیبایی
در ذرات گریزان ابدیتی مشهود
که در آن جان میدهم خدایا
در این نبرد
از آمدن و رفتن به میانشان
در خیابانها
از توان عشق ورزیدن به سیصد زن
در یک زمان
چرا که همیشه محکومام به فنا در یک تن
همین تن
همین و تنها همین تن
که عطیهی تو بود
در آن بهشت کهن
گونزالو روخاس
مترجم : محسن عمادی
این مه
که دور درختان راه میرود
این مه میداند
که چقدر دوستت دارم
این مه
که منم
و دور از تو
تاب تنم را ندارم
شمس لنگرودی
وقتى تو میایى
به سرزمینى خوشبخت بدل مى شوم
به سرزمینى پر از آواز پرنده
وقتى تو مى روى
سر در گریبانم
مثل مردمى که
کسى را از دست داده اند
اوکتای رفعت
ترجمه: رسول یونان
شبی ای فتنه گر مهمان من باشی چه خواهد شد ؟
شراب روح سرگردان من بـاشی چه خواهد شد ؟
اگر یک شب غرور حسن روز افزون نهی از سر
به فکر درد بی درمان من بـاشی چه خواهد شد ؟
سراپا آنی و از هر چه گویم خوشتر از آنی
شبی ، روزی ، بتاگر زان من باشی چه خواهد شد ؟
گر ای شیرین تـر از عُمر ، این دل دیوانه بنوازی
گر ای خوشتر زجان ، جانان من باشی چه خواهد شد ؟
غمت ناخوانده مهمانی ست هر شب در سرای من
اگر یک شب تو خود مهمان من باشی چه خواهد شد ؟
به تاریکی سرآمد عمر من ، ای ماه اگر یکشب
چراغ کلبه احزان من باشی ، چه خواهد شد ؟
به دامـان ریختم شب ها ، ز هجران تو کوکب ها
شبی چون اشک بر دامان من باشی چه خواهد شد ؟
عماد خراسانی
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل توانی دانست
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم
محتسب نیز در این عیش نهانی دانست
دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هر که قدر نفس باد یمانی دانست
ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
هر که غارتگری باد خزانی دانست
حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
ز اثر تربیت آصف ثانی دانست
حافظ
تو خبر نداشتی
مخفیانه به شهر آمدم
تمام نشانه های تو را بوسیدم
جای پاهایت گلهای سوخته گذاشتم
شمعی کنار اتاقت روشن کردم
وبه ابدیت برگشتم
تو ازاین سفرها خبر نداری
محمود درویش
مترجم : بابک شاکر
شاملو نیستم
تا آنچنان که او می توانست
دوست داشتنم را که در فراسوی مرزهای تنت
از تو وعده ی دیداری می خواست
به بند شعر بکشم
قبانی نیستم
تا با شعرهایم معنای دوست داشتن را تغییر دهم
و عذر تمامی عاشقانه هایی که در انتظارم هستند را بخواهم
تا به دنبال شعرِ تو بگردم
من فقط شاعرکی هستم
که اگر غربالی در دست بگیری از تمامی پرت و پلاهایم
جز یک جمله به چیزی نمی رسی
تا با آن چشم در شعر چشمهایت بدوزم و بگویم
دوستت دارم
مصطفی زاهدی
به من ایمان بیاور
در یک لحظه میتوانم
تنها یک لحظه
خورشید را به آغوشت بیاورم
و ماه را به اتاقت
به من ایمان بیاور
معجزه من
آغوش زنی است به طعم دریاها
چیزی که هیچ بهشتی ندارد
جمانه حداد شاعر لبنانی
مترجم : بابک شاکر