بیش مرو بیش بیا ، مژده از آن یار بیار
برفکن این پردهی دل ، رخصت دیدار بیار
چند که یار یار کنم ، سر به سرِ دار کنم ؟
بهرِ دلِ یوسف من ، نقد خریدار بیار
باز در این دورِ هوا ، میل پر و بال کجاست
حولِ حلول و حاشیه ، نقطه و پرگار بیار
نقش در این پرده ببین ، گردش این دایره را
می طلب و تشنه بیا ، نشئهی اَسرار بیار
قیمت ما ، مهرِ مکان ، منزل ما ، لال دهان
باز گره گشوده را ، بستن زنار بیار
دی چه هراس از این حواس ، مست توییم مست تو
باز بیا و قصه را ، بر سرِ بازار بیار
غرقهی عشق لامجاز ، همسفرِ حقیقتیم
جان جهان ،بهرِ جان ، مژده از آن یار بیار
سیدعلی صالحی
عشق خودش خواهد آمد
بی هیاهو
نمی توان از آن فرار کرد
زمانی متوجه آمدنش خواهی شد که
بدون آن نفس کشیدن دشوار میشود
پاتریک مودیانو
رنج از کسی بریم که دردش دوای ماست
زخم از کسی خوریم که رنجش شفای ماست
جائی سرای تست که جای سرای نیست
وانگه در سرای تو خلوتسرای ماست
گر ما خطا کنیم عطای تو بیحدست
نومیدی از عطای تو حد خطای ماست
روزی گدای کوی خودم خوان که بنده را
این سلطنت بسست که گوئی گدای ماست
حاجت بخونبها نبود چون تو میکشی
مقتول خنجر تو شدن خونبهای ماست
ما را بدست خویش بکش کان نوازشست
دشنام اگر ز لفظ تو باشد دعای ماست
گر میکشی رهینم وگر میکشی رهی
هر ناسزا که آن ز تو آید سزای ماست
زهر ار چنانکه دوست دهد نوش دارو است
درد ار چنانک یار فرستد دوای ماست
گفتم که ره برد به سرا پرده ی تو گفت
خواجو که محرم حرم کبریای ماست
خواجوی کرمانی
یک عمر روبروی هم بودیم و
بهم نمی رسیدیم
اما نگاهمان عاشقانه در هم بود
ما دو شکوفه سیب بودیم
کاش هیچ وقت
به رسیدن فکر نمی کردیم
محسن حسینخانی
به این تنهایی خو کرده ام
و نمی خواهم کسی را ببینم
و نمی خواهم ماه را ببینم
زیرا یاد تو می افتم
و خورشید مرا به گرمای تو می رساند
به این تنهایی خو کرده ام
ونمی خواهم هیچ چیز ببینم
خیابان را ، که گام های تو را
درختان را ، که رقصیده تو را
وخاک را ، که کوچیدن تو را
من به تنهایی خو کرده ام
أنسی الحاج
مترجم : بابک شاکر
من از تنهایی به انزوا نمی رسم
من از تنهایی شکوه ندارم
من از تنهایی نمی ترسم
از شما می ترسم
از عشق تان
دوستی تان
زندگی تان و حرف هایتان وحشت دارم
می ترسم با عشق قلبم را بشکنید
و در شکل دوست آزارم دهید
پس مرا با این یگانه ، این عزیز
و این صمیمی ترین
تنها گذارید
مرا با تنهایی خویش تنها گذارید
ای سیل بی خبر و ای مردم گمراه
هرچه بدی بود از شما بود
و هرچه پاکی است از اوست
تنهایی زیباست
صادق است
و همیشه با من است
عاشقم نیست تا دلم را بشکند
و وعده ای نداد
تا از پشت پا زدن به آن بیم داشته باشم
یکرنگ است
و تنها اوست که مرا تنها نگذاشت
آرش نیک سیمائی
پاییز است
نه در بیرون
بلکه در درون من
سرما در درون من است
بهار و جوانی
دور نرفتهاند
اما این منم که به پیری گراییدهام
مرغان در هوا به پرواز درآمدهاند
میخوانند
و گرمِ ساختن آشیانهاند
همهجا زندگی در تکاپوست
مگر در درون سینهی تنهای من
هنری لانگ فو
تلخم مپیچ ای دوست تلخم
آری رهایم کن در این مرداب جانکاه
بگذار در این واپسین دم
با درد خود دلگرم باشم
ناگاه
تیری از کمین برخاست بنشست
تا پر میان سینه ی من
دیدم که جنگل سنگ شد در دیدگانم
شب نرم نرمک ریخت در رود روانم
صیاد من کیست ؟
جز شاخ های سرکش پر شوکت دیرینه ی من
بگذار و بگذر
بگذار در این واپسین دم
گه گاه بالیسیدن خوناب خود
سرگرم باشیم
نصرت رحمانی
برای هر کسی
یه اسم تو زندگیش هست
که تا ابد هر جایی بشنوه
ناخودآگاه برمیگرده به همون سمت
یا از روی ذوق
یا از روی حسرت
و یا از روی نفرت
هاروکی موراکامی
بدوستی نتوان تکیه این زمان کردن
بروی آب ، نمی باید آشیان کردن
بهر چه می نگرم ، بی ثبات و لرزانست
تفاوتی نکند رو باین و ان کردن
چه جای شکوه دل ، همدمی نمی بینم
در این دیار غریبم ، چه میتوان کردن
برای یافتن یار یکدلی بگذشت
تمام عمر عزیزم ، بامتحان کردن
بجاه و مکنت خود ، تکیه آن چنان سست است
که اعتماد ، بیاران مهربان کردن
مخواه آنچه دلت خواهد ، ای اسیر هوس
که سودها ببری ، از چنین زیان کردن
بعاشقان نظری کن ، بشکر نعمت حسن
کرامتی است محبت بناتوان کردن
دریغ و درد که احساس سینه سوزم را
نمیتوانم از این خوبتر بیان کردن
رحیم معینی کرمانشاهی
من شاعر نیستم
من تنها کلماتی را می دانم
که نام تو را دارد
وآنها را ردیف می کنم به نشانه تو
شب را دوست دارم چون آغوش تو را دارد
صبح را دوست دارم
چون بیداری تو را دارد
از رنگهایی خوشم می آید
که رنگ چشمان توست
رنگ آرامش تو
من شاعر نیستم
تنها کلماتی را به تو ربط دارد می شناسم
وآنها را کنارهم می گذارم
تا دیگران بخوانند و
عاشق شوند
سهام الشعشاع شاعر سوری
مترجم : بابک شاکر
اگر به خوابم نمیآیی
پس این بوی پرتقال از کجاست ؟
اگر در رگهایم بال نمیزنی
چرا پروانهها رنگارنگ و قشنگند ؟
و اگر بر زانوانم شیرینزبانی نمیکنی
این شعرها از کجا میجوشد؟
سبز آبی کبود
بودن یا نبودنت
چه فرقی دارد ؟
خیال خندههات
سرتاپای مرا اردیبهشت میکند
بانوی من
همچون شکوفههای گیلاس
بوسههای تو آن سوی آینه
لبهای مرا بهشت میکند
بگذار خیال کنم
آینه پر از نگاه توست
عباس معروفی
این ، یک جاده ای راست در پیش می گیرد
آن ، یک راهی که دور می زند
به امید آن که به خانه بازگردد
به عشقی دیرین که باز یافته است
اما من
نه به جاده راست
نه راه پر پیچ و خم
که به ناکجا آباد می روم
و شوربختی به دنبالم
چون قطاری که از ریل خارج می شود
آنا آخماتووا
ترجمه : احمد پوری
من از جهنم گریخته ام
از خودم
و به تو پناه آورده ام زیبای من
بگذار
با قلب تو زندگی کنم
که قلب تو بی کینه می تپد
ای آخرین امید ، پناهم بده
گریز سختی داشته ام
من از چشمانم بیرون زده ام
از دهانم بیرون ریخته ام
رسول یونان
صدسال شد
که روی تو را ندیده ام
در آغوشت نگرفته ام
حسرت دوری ام از چشمانت
صد سال شد
باید پرسید
از روشنایی ذهنش
باید سوال ها پرسید
و به گرمی
دستی به کمرش کشید
زنی در یک شهر
صد سال است که منتظر من است
از شاخه های یک درخت بودیم
و از شاخه های یک درخت
افتاده و
جدا شدیم
و میان مان
صدها سال زمان
صدها سال فاصله
آن زن
با همان انتظار صد ساله اش
دست فرزندش را گرفت
و با گذر از
همان فاصله ی صدساله
سوی من آمد
ولی حیف
حسرت که تمام شد
عشق هم به آخر راه رسید
ناظم
آن روزها
عاشق کسی دیگر بود
ناظم حکمت
مترجم : سیامک تقی زاده
یکی دیوانه ای آتش برافروخت
در آن هنگامه جان خویش سوخت
همه خاکسترش را باد می برد
وجودش را جهان از یاد می برد
تو همچون آتش ای عشق جانسوز
من آن دیوانه مرد آتش افروز
من آن دیوانه ی آتش پرستم
در این آتش خوشم تا زنده هستم
بزن آتش به عود استخوانم
که بوی عشق برخیزد ز جانم
خوشم با این چنین دیوانگی ها
که می خندم به آن فرزانگی ها
به غیر از مردن و از یاد رفتن
غباری گشتن و بر باد رفتن
در این عالم سرانجامی نداریم
چه فرجامی ، که فرجامی نداریم
لهیبی همچو آهِ تیره روزان
بساز ای عشق و جانم را بسوزان
بیا آتش بزن ، خاکسترم کن
مسم ، در بوته ی هستی زرم کن
فریدون مشیری
به هوا نیازمندم
به کمی هوای تازه
به کمی درخت و قدری گل و سبزه و تماشا
به پلی که می رساند یخ و شعله را به مقصد
به کمی قدم زدن کنار این دل
و به قایقی که واکرده طناب و رفته رقصان
به کرانه های آبی
به کمی غزال وحشی
به شما نیازمندم
عمران صلاحی
عشق
همانقدر که بزرگم میکند
و شاد
و امید وار
همانقدر هم تحقیرم میکند
و مایوس
و غمگین
یک روز خوشبختترین آدمِ روی زمین
یک روز
بی ثبات
بی اراده
بلاتکلیف میشوم
یک روز عاشقِ شاعر
یک روز شاعرِ عاشق
یک روز
بیزار از هر چه حرفِ قشنگ
بی کلامترین میشوم
تو با منی
خاطراتت با من
تمام این دنیا با من است عجیب در کنارِ تو
تنها
و تنهاتر
و تنهاترین میشوم
و گرچه عشق زیباترین دلیلِ بودن است
هر روز ، بیش از روزِ پیش
از این زندگی سیر میشوم
نیکی فیروزکوهی
اگر زنی را نیافتهای که با رفتنش نابود شوی
تمام زندگیات را باختهای
این را
منی میگویم
که روزهایم را زنی برده است جایی دور
پیچیده دور گیسوانش
آویخته بر گردن
سنجاق کرده روی سینه
یا ریخته پای گلدانهاش
باقی را هم گذاشته توی کمد
برای روز مبادا
رضا ولی زاده
تورا چه کسی ازمن گرفت
بلقیس
کدام خدای بزرگ اینگونه سرنوشت مرا سوزاند
مگر نمی دانست که من به چشمان تو شهادت داده بودم
به لبهای تو ایمان آورده بودم
خوب می دانست زیبایی تو را کلمه وصف نمی کند
جایی درون آسمان کشیده بود
ومن دیدم
چه کسی توانست سایه تو را ازسر من بردارد
وسالها مرا بی خانمان کند
ودرسراشیب مرگ روان
ای بلقیس
اگر کنار خدا نشسته ای
بگو مرا به کنارتو بیاورد
با موشکی ، با بمبی ، با سقوطی
تکه تکه ام کند
بگو هرگونه که سخت تر است
مرا به سوی تو بیاورد
بلقیس
به خدا بگو این سرنوشتی که برای من رقم زد
تمام گناهانم را شست
من یک عاشق معصومم
وبهشت ازآن عاشقان است
به خدا بگو
مرا به سوی تو بیاورد
نزار قبانی
مترجم : بابک شاکر