او از غرق شدن می‌ترسید

او از غرق شدن می‌ترسید
برای همین ، هیچ‌وقت شنا نمی‌کرد
سوار قایق نمی‌شد
حمام نمی‌کرد
و به آبگیری پا نمی‌گذاشت

شب و روز در خانه می‌نشست
در را به روی خود قفل می‌کرد
به پنجره‌ها میخ می‌کوبید
و از ترس اینکه موجی سر برسد
مثل بید می‌لرزید و اشک می‌ریخت
عاقبت آن قدر گریه کرد
که اتاق پر شد از اشک
و او را درخود ، غرق کرد
 
شل سیلور استاین

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.