من می‌خواهم پیش از تو بمیرم

من می‌خواهم پیش از تو بمیرم
تو فکر می‌کنی کسی که بعداً می‌میرد
کسی را که قبلاً رفته است ، پیدا می‌کند ؟
من این‌طور فکر نمی‌کنم

بهتر است مرا بسوزانی
مرا در بخاری اتاقت بگذاری
در یک کوزه
کوزه شیشه‌ای باشد
شفاف ، شیشه سفید
بنابراین می‌توانی آن تو مرا ببینی
فداکاری‌ام را می‌بینی
از این‌که بخشی از زمین باشم ، چشم می‌پوشم
از این‌که گل باشم و بتوانم با تو باشم
چشم می‌پوشم
دارم پودر می‌شوم
تا با تو زندگی کنم

بعداً ، وقتی تو هم مردی
به شیشه من خواهی آمد
و ما با همدیگر زندگی می‌کنیم
خاکستر تو در خاکستر من
تا این‌که نوعروسی بی‌مبالات
یا نوه‌ای بی‌وفا
ما را از آن‌جا بیرون بیندازد

اما ما
تا آن موقع
در هم می‌آمیزیم
آن‌قدر که
حتا در آشغالی که ما را در آن می‌ریزند
ذرات ما پهلو به پهلوی هم خواهند افتاد
با هم دست در خاک فرو خواهیم کرد
و یک روز ، اگر یک گل وحشی
از این تکه از خاک تغذیه کند و شکوفه دهد
بالای تنش ، مشخصاً
دو گل خواهد بود
یکی تو هستی
یکی منم

نزار قبانی

بنشین تا ببینم

بنشین تا ببینم
تا کجا مرز چشمان توست
تا کجا مرز غم های من است
آبهای ساحلی تو کجا آغاز می شود
خون من کجا پایان می گیرد

بنشین تا به تفاهم برسیم
که بر کدام پاره از اجزای پیکر من
فتوحات تو خاتمه خواهد گرفت
و در کدام ساعت از ساعات شب
شبیخونهای تو آغاز خواهد شد

کمی با من بنشین
تا بر سر شیوه ای از عشق به توافق برسیم
که در آن نه تو کنیز من خواهی بود
و نه من مستعمره ای کوچک
در فهرست مستعمره های تو
آنها که از سده هفدهم
خواهان آزادی از نارهای سینه ی تواند
و آن دو گوش نمی دهند
هیچ گوش نمی دهند

نزار قبانی

عشقت به من آموخت

عشقت به من آموخت که اندوهگین باشم
و من قرن ها محتاج زنی بوده ام که اندوهگینم کند
به زنی که چون گنجشکی بر بازوانش بگریم
به زنی که تکه های وجودم را
چون تکه های بلور شکسته گرد آرد

می دانم بانوی من ، بدترین عادات را عشق تو به من آموخت
به من آموخت
که شبی هزار بار فال قهوه بگیرم
و به عطاران و طالع بینان پناه برم
به من آموخت که از خانه بیرون زنم
و پیاده رو ها را متر کنم
و صورتت را در باران ها جستجو کنم
و در نور ماشین ها
و در لباس های ناشناختگان
دنبال لباس هایت بگردم
و بجویم شمایلت را
حتی ، حتی
حتی در پوستر ها و اعلامیه ها

عشقت به من آموخت که ساعت ها در اطراف سرگردان شوم
در جستجوی گیسوان کولی
که تمام زنان کولی بدان رشک برند
به جستجوی شمایلی در جستجوی صدایی
که همه ی شمایل ها و همه صداهاست


ادامه مطلب ...

تفاوت من و آسمان

معشوقم از من می‌پرسد
تفاوت بین من و آسمان چیست ؟
تفاوت ، عشق من
این است که وقتی تو می‌خندی
من آسمان را از یاد می‌برم

نزار قبانی

فرهنگ مرا

ای بانویی که دستانت
فرهنگ مرا ساخت
بگذار
بر آینه ی دستانت بوسه زنم
و پیش از سفر توشه ای برگیرم
بگذار
روی پیانو به خواب روم
که از وسعت عمر دیگر چیزی نمانده است
می خواهم نقش هایی برگیرم
از شکل دستانت
از صدای دستانت
از سکوت دستانت
آیا کمی در برابرم خواهی نشست
تا که محال را رسم کنم ؟

نزار قبانی

تردید نکن

روزی که به مردی برخوردی
که یاخته های تن‌ات را به شعر بدل کند
و با پیچش موهایت شعر بسازد
روزی که به مردی برخوردی
که قادرت کند مثل من
با شعر حمام کنی
سرمه بکشی
و موهایت را شانه کنی

آن روز می گویم تردید نکن
با او برو
مهم نیست مال من باشی یا او
مهم این است مال شعر باشی

نزار قبانی

شهادت می دهم

شهادت می‌دهم
غیر از تو
زنی نیست
که حماقت مرا تاب بیاورد
و بر دیوانگی‌ام صبور باشد
آن‌ چنان ‌که تو صبوری کردی

شهادت می‌دهم
زنی نیست
که ناخن‌هایم را بگیرد
کاغذهایم را مرتب کند
و مرا به بهشت کودکان وارد کند
غیر از تو

شهادت می‌دهم
جز تو زنی نیست
که مرا بسازد
آنچنانکه تو ساختی
و رهایی‌ام بخشد
آن چنان ‌که تو رهایی‌ام بخشیدی

شهادت می‌دهم
غیر از تو زنی نیست
که با من چون کودک شیرخواره‌ای رفتار کند
و مرا با شیر گنجشک‌ها
و شهد گل‌ها
بپروراند

شهادت می‌دهم
غیر از تو زنی نیست
که با من
به بخشندگی دریا باشد
نوازش‌ام کند
ویران‌ام کند

آن‌گونه که تو کردی


ادامه مطلب ...

صبر ایوبی

قول داده ام
هنگام شنیدن نام ات بی خیال باشم
از این قول در گذر
چرا که با شنیدن نام ات
صبر ایوب را کم دارم
برای فریاد نزدن

نزار قبانی

همه نیاز من

امروز همه نیاز من این است که تو را به نام بخوانم
و مشتاق حرف حرف نام تو باشم
نمی‌توانم نامت را در دهانم
و تو را در درونم پنهان کنم
گل با بوی خود چه می‌کند ؟
گندم زار با خوشه ؟

دیگر نمی‌توانم پنهانت کنم
از درخشش نوشته‌هام می‌فهمند به تو می‌نویسم
از شادی قدم‌هایم ، شوق دیدن تو را
از انبوه گل بر لبم بوسه‌ی تو را

چه طور می‌خواهی قصه‌ی عاشقانه‌مان را
از حافظه‌ی گنجشکان پاک کنی ؟
و قانع‌شان کنی که خاطرات‌شان را منتشر نکنند ؟

نزار قبانی

کارناوال آتش بازی

چشمانت کارناوال آتش بازیست
یک روز در هر سال
برای تماشایش میروم
و باقی روزهایم را
وقت خاموش کردن آتشی میکنم
که زیر پوستم شعله میکشد

نزار قبانی

عشق تو پرنده‌ای سبز است

عشق تو پرنده‌ای سبز است
پرنده‌ای سبز و غریب
بزرگ می‌شود همچون دیگر پرندگان
انگشتان و پلک‌هایم را نوک می‌زند

چگونه آمد ؟
پرنده‌ی سبز کدامین وقت آمد ؟
هرگز این سؤال را نمی‌اندیشم محبوب من
که عاشق هرگز اندیشه نمی‌کند

عشق تو کودکی‌ست با موی طلایی
که هر آن‌چه شکستنی را می‌شکند
باران که گرفت به دیدار من می‌آید
بر رشته‌های اعصاب‌ام راه می‌رود و بازی می‌کند
و من تنها صبر در پیش می‌گیرم

عشق تو کودکی بازیگوش است
همه در خواب فرو می‌روند و او بیدار می‌ماند
کودکی که بر اشک‌هایش ناتوانم


ادامه مطلب ...

دن کیشوت کوچک

هر مرد که پس از من ببوسدت
بر لبانت
تاکستانی را خواهد یافت
که من کاشته ام

در نامه ی آخر نوشته بودی
جنگ را بمن باخته ای
تو جنگ نکردی تا ببازی
خانم دن کیشوت
در خواب به آسیابهای بادی حمله ور شدی
با باد جنگیدی
بی انکه حتی یک ناخن مطلایت ترک بردارد
تاری از گیس بلندت کم شود
یا قطره ای خون بر سفیدی پیراهنت شتک زند

چه جنگی ؟
تو با یک مرد نجنگیده ای
نه لمس کرده یی بازو و سینه ی مردی حقیقی را
نه با عرق یک مرد غسل کرده ای
تو سازنده ی مردان اسبان کاغذی بودی
با عشق رفاقتی کاغذی

دن کیشوت کوچک
بیدار شو
و به صورتت آبی بزن
فنجانی شیر بنوش
تا به کاغذی بودن مردانی که دوستشان میداشتی
پی ببری

نزار قبانی

وقتی گفتم دوستت می‌دارم

وقتی گفتم دوستت می‌دارم
می‌دانستم که الفبایی تازه را اختراع می‌کنم
به شهری که در آن
هیچ کس خواندن نمی‌داند
شعر می‌خوانم
در سالنی متروک
و شرابم را در جام کسانی می‌ریزم
که یارای نوشیدنشان نیست

نزار قبانی

بزرگترین عاشقان دنیا

آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند
تا به پرواز در آیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا
خواندن نمی دانستند

نزار قبانی

من اعلام می کنم

من اعلام می کنم
هیچ زنی نیست که بتواند
چون زمین لرزه ای ویرانم کند
در لحظه های عشق
جز تو

هیچ زنی که بتواند مرا به آتش کشد غرق کند
شعله ور کند و خاموش کند
چون هلالی به دو نیم کند
جز تو

گل های سرخ دمشق را ، نعنا را و درختان پرتقال را
چنین دیر پا و چنین خوش
در دلم بکارد
جز تو

ای زن که در میان موهایت پرسش هایم را جا می گذارم
تو حتی به یکی از آنها نیز پاسخ نمی گویی
تویی که تمامی زبان هایی ، اما
بی هیچ گونه واژه ای در اندیشه ام جا می گیری
و هیچ گاه به وصف در نمی آیی


ادامه مطلب ...

چرا تنها تو ؟

چرا تو ؟
چرا تنها تو ؟
چرا تنها تو از میان زنان
هندسه ی حیات مرا در هم میریزی
پابرهنه به جهان کوچکم وارد میشوی
در را میبندی من
اعتراضی نمیکنم ؟
چرا تنها ترا دوست می دارم میخواهم ؟
میگذارم بر مژه هایم بنشینی
ورق بازی کنی
و اعتراضی نمیکنم ؟
چرا زمان را خط باطل میزنی
هر حرکتی را به سکون وا میداری ؟
تمام زنان را می کشی در درون من
و اعتراضی نمیکنم


نزار قبانی

من تو را دوست دارم

هزارمین بار می‌گویم
که من تو را دوست دارم
چگونه می‌خواهی چیزی را تفسیر کنم
که به تفسیر در نمی‌آید ؟
چگونه می‌خواهی مساحت اندوهم را اندازه‌گیری کنم ؟
حال آنکه اندوه من
چون کودک
هر روز زیباتر و بزرگ‌تر می شود
بگذار به همه زبانهایی که می‌دانی و نمی‌دانی بگویم
که تو را دوست دارم

نزار قبانی

تو را دوست دارم

تو را دوست دارم
نمی خواهم تو را با هیچ خاطره ای از گذشته
و با خاطره قطارهای در گذر قیاس کنم
تو آخرین قطاری که ره می سپارد
شب و روز در رگهای دستانم
تو آخرین قطاری
من آخرین ایستگاه تو.

تو را دوست دارم
نمی خواهم تو را با آب یا باد
با تقویم میلادی یا هجری
با آمد و شد موج دریا
با لحظه کسوف وخسوف قیاس کنم

بگذار فال بینان
یا خطوط قهوه در ته فنجان
هر چه می خواهند بگویند
چشمان تو تنها پیشگویی است
برای پاسداری از نغمه و شادی در جهان

نزار قبانی