با یاد دست های تو


هنگامه شکوفه نارنج بود و من
با یاد دستهای تو
سرمست
تن را به آن طبیعت عطرآگین
جان را به دست عشق سپردم
با یاد دستهای تو
ناگاه
مشتی شکوفه را بوسیدم
و به سینه فشردم

فریدون مشیری

ای زمستان ای بهار

من بر این ابری که این سان سوگوار
اشک بارد زار زار
دل نمی‌سوزانم ای یاران ، که فردا بی‌گمان
در پی این گریه می‌خندد بهار

ارغوان می‌رقصد ، از شوق گل‌افشانی
نسترن می‌تابد و باغ است نورانی
بید ، سرسبز و چمن ، شاداب ، مرغان مست مست
گریه کن ای ابر پربار زمستانی
گریه کن زین بیشتر ، تا باغ را فردا بخندانی

گفته بودند از پس هر گریه آخر خنده‌ای‌ست
این سخن بیهوده نیست
زندگی مجموعه‌ای از اشک و لبخند است
خنده شیرین فروردین
بازتاب گریه پربار اسفند است
 
ای زمستان ای بهار
بشنوید از این دل تا جاودان امیدوار
گریه امروز ما هم ،  ارغوان خنده می‌آرد به بار

فریدون مشیری

در این جهان به چه کارید ؟

در این گذرگاه
بگذار خود را گم کنم در عشق
بگذار از ره بگذرم با دوست ، با دوست
ای همه مردم ، در این جهان به چه کارید ؟
عمر گرانمایه را چگونه گذرانید ؟
هر چه به عالم بود اگر به کف آرید
هیچ ندارید اگر که عشق ندارید
وای شما دل به عشق اگر نسپارید
گر به ثریا رسید هیچ نیارزید
عشق بورزید
دوست بدارید

فریدون مشیری

جاودانی باد این رؤیای رنگینم

گر چه با یادش ، همه شب
تا سحر گاهان نیلی فام ، بیدارم
گاهگاهی نیز ، وقتی چشم بر هم می گذارم
خواب های روشنی دارم ، عین هشیاری
آنچنان روشن که من در خواب
دم به دم با خویش می گویم که : بیداری ست
بیداری ست ، بیداری
اینک ، اما در سحر گاهی ، چنین از روشنی سرشار
پیش چشم این همه بیدار، آیا خواب می بینم ؟
این منم ، همراه او ؟ بازو به بازو
مست مست از عشق ، از امید ؟
روی راهی تار و پودش نور ، از این سوی دریا
رفته تا دروازه خورشید ؟
ای زمان ، ای آسمان ، ای کوه ، ای دریا
خواب یا بیدار ، جاودانی باد این رؤیای رنگینم

فریدون مشیری

با عشق

به خارزار جهان ، گل به دامنم ، با عشق
صفای روی تو ، تقدیم می کنم ، با عشق

درین سیاهی و سردی بسان آتشگاه
همیشه گرمم ، همیشه روشنم با عشق

همین نه جان به ره دوست می فشانم شاد
به جان دوست ، که غمخوار دشمنم با عشق

به دست بسته ام ای مهربان ، نگاه مکن
که بیستون را از پا در افکندم ، با عشق

دوای درد بشر یک کلام باشد و بس
که من برای تو فریاد می زنم با عشق

فریدون مشیری

رخ نازنین تو

گلی را که دیروز
به دیدار من هدیه آوردی ای دوست
دور از رخ نازنین تو
امروز پژمرد

همه لطف و زیبایی اش را
که حسرت به روی تو می خورد و
هوش از سر ما به تاراج می برد
گرمای شب برد .

صفای تو اما ، گلی پایدار است
بهشتی همیشه بهار است
گل مهر تو در دل و جان
گل بی خزان
گل ، تا که من زنده ام ماندگار است

فریدون مشیری

نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟

نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟
کجا باید صدا سر داد ؟
در زیر کدامین آسمان
روی کدامین کوه ؟
که در ذرات هستی ره برد توفان این اندوه
که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد
کجا باید صدا سر داد ؟

فضا خاموش و درگاه قضا دور است
زمین کر ، آسمان کوراست
نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟

اگر زشت و اگر زیبا
اگر دون و اگر والا
من این دنیای فانی را
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم

به دوشم گرچه بارغم توانفرساست
وجودم گرچه گردآلود سختی هاست

نمی خواهم از این جا دست بردارم
تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین
بسته است .
دلم با صد هزاران رشته ، با این خلق
با این مهر ، با این ماه
با این خاک با این آب
پیوسته است


ادامه مطلب ...

در رثای احمد شاملو

راست می گفتند
همیشه زودتر از آن که بیندیشی اتفاق می افتد
من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم
زمانی که از دست می رفت
و پاهای خسته ام توان دویدن نداشت
چشم می گشودم همه رفته بودند
مثل " بامدادی " که گذشت
و دیر فهمیدم که دیگر شب است
" بامداد " رفت
رفت تا تنهایی ماه را حس کنی
شکیبایی درخت را
و استواری کوه را
من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم
به حس لهجه " بامداد "
و شور شکفتن عشق
در واژه واژه کلامش که چه زیبا می گفت
من درد مشترکم
مرا فریاد کن

فریدون مشیری

زنجیر خونین تعلق ها

به پیش روی من تا چشم یاری می کند ، دریاست
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست
درین ساحل که من افتاده ام خاموش
غمم دریا ، دلم تنهاست
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق ها ست

خروش موج با من می کند نجوا
که هر کس دل به دریا زد رهائی یافت
که هر کس دل به دریا زد رهائی یافت

مرا آن دل که بر دریا زنم  نیست
ز پا این بند خونین بر کنم نیست
امید آنکه جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست

فریدون مشیری

پر کن پیاله را

پر کن پیاله را
کین جام آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمیبرد

من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بی کران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد

هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمیبرد
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب ، آب
دیگر فریب هم به سرابم نمیبرد
پر کن پیاله را

فریدون مشیری

معنای زنده بودن من

معنای زنده بودن من ، با تو بودن است
نزدیک ، دور
سیر ، گرسنه
رها ، اسیر
دلتنگ ، شاد
آن لحظه ای که بی‌ تو سر آید مرا مباد

مفهوم مرگ من
در راه سرفرازی تو ، در کنار تو
مفهوم زندگی‌ است

معنای عشق نیز
در سرنوشت من
با تو ، همیشه با تو
برای تو ، زیستن

فریدون مشیری

مست از عشق تو

من امیدی را در خود بارور ساخته‌ام
تار و پودش را با عشق تو پرداخته‌ام
مثل تابیدن مهری در دل
مثل جوشیدن شعری در جان
مثل بالیدن عطری درگل
جریان خواهم یافت

مست از عشق تو ، ازعمق فراموشی
راه خواهم افتاد
باز از ریشه به برگ
باز از «بود» به «هست»
باز از خاموشی تا فریاد

سفر تن را تا خاک تماشا کردی
سفر جان را از خاک به افلاک ببین
گر مرا می جویی
سبزه ها را دریاب ، با درختان بنشین

کی ؟ کجا، آه نمی دانم
ای کدامین ساقی
ای کدامین شب
منتظر می مانم

فریدون مشیری

آفتاب روی تو

من روز خویش را با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده است
آغاز می کنم
من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوق این محال
که دستم به دست توست
من جای راه رفتن
پرواز می کنم

فریدون مشیری

وقتی که شانه هایم

وقتی که شانه هایم
در زیر بار حادثه می‌خواست بشکند
یک لحظه از خاطر پریشان من گذشت
بر شانه‌های تو
می‌شد اگر سری بگـذارم
و این بغض درد را
از تنگـنای سینه برآرم به های های
آن جان پناه مهر
شاید که می‌توانست
از بار این مصیبت سنگـین آسوده‌ام کند

فریدون مشیری

شوق پرواز

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی
آوای تو می خواندم از لایتناهی


آوای تو می آردم از شوق به پرواز

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی


امواج نوای تو به من می رسد از دور

دریایی و من تشنه مهر تو چو ماهی


وین شعله که با هر نفسم می جهد از جان

خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی


دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست

من سرخوشم از لذت این چشم به راهی


ای عشق تو را دارم و دارای جهانم

همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی


فریدون مشیری

هوا هوای بهار است و باده باده ناب

هوا هوای بهار است و باده باده ناب
به خنده خنده بنوشیم و جرعه جرعه شراب


در این پیاله ندانم چه ریختی پیداست

که خوش به جان هم افتاده اند آتش و آب


فرشته روی من ای آفتاب صبح بهار

مرا به جامی از این آب آتشین دریاب


به جام هستی ما ای شراب عشق بجوش

به بزم ساده ما ای چراغ ماه بتاب


گل امید من امشب شکفته در بر من

بیا و یک نفس ای چشم سرنوشت بخواب


مگر نه خاک ره این خرابه باید شد

بیا که کام بگیریم از این جهان خراب

فریدون مشیری

ماهى همیشه تشنه ام

ماهى همیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو
مى برد مرا بهر کجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو

زیر بال مرغکان خنده هات
زیر آفتاب داغ بوسه هات
 اى زلال پاک
جرعه جرعه جرعه میکشم ترا بکام خویش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو

اى همیشه خوب
اى همیشه آشنا
هر طرف که میکنم نگاه
تا همه کرانه هاى دور
عطر و خنده و ترانه میکند شنا
در میان بازوان تو

ماهى همیشه تشنه ام
اى زلال تابناک
یک نفس اگر مرا بحال خود رها کنى
ماهى تو جان سپرده روى خاک

فریدون مشیری

شنیدم مصرعی شیوا ، که شیرین بود مضمونش

شنیدم مصرعی شیوا ، که شیرین بود مضمونش
منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش‌

به خود گفتم تو هم مجنون یک لیلای زیبایی
که جان داروی عمر توست در لبهای میگونش

بر آر از سینه جان شعر شورانگیز دلخواهی
مگر آن ماه را سازی بدین افسانه افسونش

نوایی تازه از ساز محبت ، در جهان سرکن
کزین آوا بیاسایی ز گردش‌های گردونش

به مهر آهنگ او روز و شبت را رنگ دیگر زن
که خود آگاهی از نیرنگ دوران و شبیخونش

ز عشق آغاز کن ، تا نقش گردون را بگردانی
که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش

به مهر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین
همه شادی است فرمانش ، همه یاری است قانونش

غم عشق تو را نازم ، چنان در سینه رخت افکند
که غم‌های دگر را کرد از این خانه بیرونش!

غرور حسنش از ره می‌برد ، ای دل صبوری کن
به خود باز آورد بار دگر شعر فریدونش

فریدون مشیری

مپرسید ، ای سبکباران ، مپرسید

به چشمان پریرویان این شهر
یه صد امید می بستم نگاهی
مگر یک تن ازین نا آشنایان
مرا بخشد به شهر عشق راهی

به هر چشمی ، به امیدی که این اوست
نگاه بیقرارم خیره می ماند
یکی هم ، زین همه ناز آفرینان
امیدم را به چشمانم نمی خواند

غریبی بودم و گم کرده راهی
مرا با خود به هر سویی کشاندند
شنیدم بار ها از رهگذاران
که زیر لب مرا دیوانه خواندند

ولی من ، چشم امیدم نمی خفت
که مرغی آشیان گم کرده بودم
ز هر بام و دری سر می کشیدم
به هر بوم و بری پر می گشودم


ادامه مطلب ...

حلول

یک شب از دست کسی
باده ای خواهم خورد
که مرا با خود تا آن سوی اسرار جهان خواهد برد
با من از هست به بود
با من از نور به تاریکی
از شعله به دود
با من از آوا تا خاموشی
دورتر شاید تا عمق فراموشی
راه خواهد پیمود
کی از آن سرمستی خواهم رست ؟
کی به همراهان خواهم پیوست ؟
من امیدی را در خود
بارور ساخته ام
تار و پودش را با عشق تو پرداخته ام
مثل تابیدن مهری در دل
مثل جوشیدن شعری از جان
مثل بالیدن عطری در گل
جریان خواهم یافت
مست از شوق تو از عمق فراموشی
راه خواهم افتاد
باز از ریشه به برگ
باز از بود به هست
باز از خاموشی تا فریاد
سفر تن را تا خاک تماشا کردی
سفر جان را از خاک به افلاک ببین
گر مرا می جویی
سبزه ها را دریاب
با درختان بنشین
کی ؟ کجا ؟ آه نمی دانم
ای کدامین ساقی
ای کدامین شب
منتظر می مانم

فریدون مشیری