من دل به زیبایی به خوبی می‌سپارم

من دل به زیبایی به خوبی می‌سپارم
دینم این است
من مهربانی را ستایش می‌کنم
آیینم این است
من رنج ها را با صبوری می‌پذیرم
من زندگی را دوست دارم
انسان و باران و چمن را می‌ستایم
انسان و باران و چمن را می‌سرایم
در این گذرگاه
بگذار خود را گم کنم در عشق ، در عشق
بگذار از این ره بگذرم با دوست ، با دوست

فریدون مشیری

بی تو سی سال ، نفس آمد و رفت

بی تو سی سال ، نفس آمد و رفت
این گران‌جان پریشان پشیمان را
کودکی بودم وقتی تو رفتی ، اینک
پیرمردی است ز اندوه تو سرشار ، هنوز
شرمساری که به پنهانی ، سی سال به درد
در دل خویش گریست
نشد از گریه سبک بار هنوز
آن سیه دست سیه داس ، سیه دل که ترا
چون گلی ، با ریشه
از زمین دل من کند و ربود
نیمی از روح مرابا خود برد
نشد این خاک به هم ریخته ، هموار هنوز
ساقه‌ای بودم ، پیچیده بر آن قامت مهر
ناتوان، نازک ، ترد
تند بادی برخاست
تکیه گاهم افتاد
برگهایم پژمرد
بی تو، آن هستی غمگین دیگر
به چه کارم آمد یا به چه دردم خورد ؟
روزها طی شد از تنهائی مالامال
شب ، همه غربت و تاریکی و غم بود و ، خیال
همه شب چهره‌ی لرزان تو بود
کز فراسوی سپهر
گرم می‌آمد در آینه‌ی اشک فرود
نقش روی تو ، درین چشمه ، پدیدار هنوز
تو گذشتی و شب و روز گذشت 

ادامه مطلب ...

در صبح آشنایی شیرینمان

در صبح آشنایی شیرینمان ، تو را
گفتم که مرد عشق نئی باورت نبود
در این غروب تلخ جدایی هنوز هم
می‌خواهمت چو روز نخستین ولی چه سود ؟

می‌خواستی به خاطر سوگندهای خویش
در بزم عشق بر سر من جام نشکنی
می‌خواستی به پاس صفای سرشک من
این گونه دل شکسته به خاکم نیفکنی

پنداشتی که کوره سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش می‌شود ؟
پنداشتی که یاد تو ، این یاد دلنواز
در تنگنای سینه فراموش می‌شود ؟

تو رفته‌ای که بی من ، تنها سفر کنی
من مانده‌ام که بی تو ، شبها سحر کنم
تو رفته‌ای که عشق من از سر به در کنی
من مانده‌ام که عشق تو را تاج سر کنم

روزی که پیک مرگ مرا می‌برد به گور
من شبچراغ عشق تو را نیز می‌برم
عشق تو ، نور عشق تو ، عشق بزرگ توست
خورشید جاودانی دنیای دیگرم

فریدون مشیری

فریادهای سوخته

من با کدام دل به تماشا نشسته ام
آسوده
مرگ آب و هوا و نبات را
مرگ حیات را ؟

من با کدام یارا
در این غبار سنگین
مرگ پرندهها را خاموش مانده ام ؟

در انهدام جنگل
در انقراض دریا
در قتل عام ماهی
من با کدام مایه صبوری
فریاد برنداشته ام
آی ؟

پیکار خیر و شر
کز بامداد روز نخستین
آغاز گشته بود
در این شب بلند به پایان رسیده است
خیر از زمین به عالم دیگر گریخته ست
وین خون گرم اوست که هر جا که بگذریم
بر خاک ریخته ست

در تنگنای دلهره، اینک
خاموش و خشمگین به چه کاریم ؟
فریاد های سوخته مان را
در غربت کدام بیابان
از سینه های خسته برآریم ؟

ای کودک نیامده ، ای آرزوی دور
کی چهره می نمایی؟
ای نور مبهمی که نمی بینمت درست
کی پرده می گشایی ؟

امروز دست گیر که فردا
از دست رفته است
انسان خسته ای که نجاتش به دست تست

فریدون مشیری

مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم را

مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم را
مگر شوید شراب لطف او از دل غبارم را

بهشت عشق من در برگ ریز یادها گم شد
مگر از جام می گیرم سراغ چشم یارم را

به گوشش بانگ شعر و اشک من نا آشنا آمد
به گوش سنگ می خواندم سرود آبشارم را

به جام روزگارانش شراب عیش و عشرت یاد
که من با یاد او از یاد بردم روزگارم را

پس از عمری هنوز ای جان به یاری زنده می دارد
نسیم اشتیاق من چراغ انتظارم را

خزان زندگی از پشت باغ جان من برگشت
که دید از چشم در لبخند شیرین بهارم را

من از لبخند او آموختم درسی که نسپارم
به دست نا امیدی ها دل امیدوارم را

هنوز از برگ و بار عمر من یک غنچه نشکفته است
که من در پای او می ریزم اکنون برگ و بارم را

فریدون مشیری

قهر مکن ای فرشته‌روی دلارا

قهر مکن ای فرشته‌روی دلارا
ناز مکن ای بنفشه‌موی فریبا
بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسندیده نیست ای گل رعنا

شاخه‌ی خشکی به خارزار وجودیم
تا چه کند شعله‌های خشم تو با ما
طعنه و دشنام تلخ این‌همه شیرین
‌چهره پر از خشم و قهر این‌همه زیبا

ناز تو را می‌کشم به دیده‌ی منت
سر به رهت می‌نهم به عجز و تمنا
از تو به یک حرف ناروا نکشم دست
‌وز سر راه تو دلربا نکشم پا

عاشق زیبایی‌ام ، اسیر محبت
هر دو به چشمان دلفریب تو پیدا
از همه بازآمدیم و با تو نشستیم
تنها تنها به عشق روی تو تنها

بوی بهار است و روز عشق و جوانی
‌وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا
‌خنده‌ی گل را ببین به چهره‌ی گلزار
آتش می را ببین به دامن مینا

ساقی من ، جام من ، شراب من امروز
نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا
آه چه زیباست از تو جام گرفتن
وز لب گرم تو بوسه‌های گوارا

لب به لب جام و سر به سینه‌ی ساقی
آه که جان می‌دهد به شاعر شیدا
از تو شنیدن ترانه‌های دل‌انگیز
با تو نشستن بهار را به تماشا

فردا فردا مگو که من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا
بس کن بس کن ز بی‌وفایی بس کن
بازآ بازآ به مهربانی بازآ

شاید با این سرودهای دلاویز
بار دگر در دل تو گرم کنم جا
باشد کز یک نوازش تو دل من
‌گردد امروز چون شکوفه‌ شکوفا

فریدون مشیری

شراب شعر چشمان تو

هوا آرام
شب خاموش
راه ِآسمان ها باز

خیالم
چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رَوَد آنجا
که می بافند کولی های جادو، گیسوی شب را

تنم را
از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند

تبسم های شیرین تورا با بوسه خواهم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس
سیاهی تار می بندد
چراغ ِماه
لرزان از نسیم سرد پاییز است

هوا آرام
شب خاموش
راه آسمان ها باز
زمان
در بستر شب خواب و بیدار است

فریدون مشیری

کاش می دیدم چیست

کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه وقتی که توچشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این شتنه جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می کند ای غنچه رنگین پر پر
من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

فریدون مشیری

قلب من و چشم تو

هر روز می پرسی که : آیا دوستم داری ؟
من جای پاسخ بر نگاهت خیره می مانم
تو در نگاه من ، چه می خوانی ، نمی دانم
اما به جای من ، تو پاسخ می دهی : آری
ما هر دو می دانیم
چشم و زبان ، پنهان و پیدا ، رازگویانند
وآنها که دل به یکدیگر دارند
حرف ضمیر دوست را ناگفته می دانند
ننوشته می خوانند
من « دوست دارم» را
پیوسته در چشم تو می خوانم
نا گفته می دانم
من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری
قلب من و چشم تو می گوید به من : آری

فریدون مشیری

آخر ای دوست نخواهی پرسید

آخر ای دوست نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید


سوخت در آتش و خاکستر شد

وعده های تو به دادش نرسید


داغ ماتم شد و بر سینه نشست

اشک حسرت شد و بر خاک چکید


آن همه عهد فراموشت شد

چشم من روشن روی تو سپید


جان به لب آمده در ظلمت غم

کی به دادم رسی ای صبح امید


آخر این عشق مرا خواهد کشت

عاقبت داغ مرا خواهی دید


دل پر درد فریدون مشکن

که خدا بر تو نخواهد بخشید

فریدون مشیری

فریادهای خاموشی

جام دریا از شراب بوسه خورشید لبریز است
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران
خیال انگیز
ما به قدر جام چشمان خود ، از افسون این خمخانه سر مستیم
در من این احساس
مهر می ورزیم
پس هستیم

فریدون مشیری

مهتابم آرزوست

همرنگ گونه های تو مهتابم آرزوست
چون باده ی لب تو می نابم آرزوست


ای پرده پرده ی چشم توام باغ های سبز

در زیر سایه ی مژه ات خوابم آرزوست


دور از نگاه گرم تو ، بی تاب گشته ام

بر من نگاه کن ، که شب و تابم آرزوست


تا گردن سپید تو گرداب رازهاست

سر گشتگی به سینه ی گردابم آرزوست


تا وارهم ز وحشت شب های انتظار

چون خنده ی تو مهر جهانتابم آرزوست

فریدون مشیری

آوای درون

کسی باور نخواهد کرد
اما من به چشم خویش می بینم
که مردی پیش چشم خلق بی فریاد می میرد
نه بیمار است
نه بردار است
نه درقلبش فروتابیده شمشیری
نه تا پر در میان سینه اش تیری
کسی را نیست بر این مرگ بی فریاد تدبیری
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
تو پنداری که دارد خاطری از هر چه غم آزاد
اما من به چشم خویش می بینم
به آن تندی که آتش می دواند شعله در نیزار
به آن تلخی که می سوزد تن ایینه در زنگار
دارد از درون خویش می پوسد
بسان قلعه ای فرسوده کز طاق و رواقش خشت می بارد
فرو می ریزد از هم
در سکوت مرگ بی فریاد
چنین مرگی که دارد یاد ؟
کسی ایا نشان از آن تواند داد ؟
نمی دانم
که این پیچیده با سرسام این آوار
چه می بیند درین جانهای تنگ و تار
چه میبیند درین دلهای ناهموار
چه میبیند درین شبهای وحشت بار
نمی دانم
ببینیدش
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
نمی بیند کسی اما ملالش را
چو شمع تندسوز اشک تا گردن زوالش را
فرو پژمردن باغ دلاویز خیالش را
صدای خشک سر بر خاک سودن های بالش را
کسی باور نخواهد کرد

فریدون مشیری

می گذرم از میان رهگذران مات

می گذرم از میان رهگذران مات
می نگرم در نگاه رهگذران کور
این همه اندوه در وجودم و من لال
این همه غوغاست در کنارم و من دور

دیگر در قلب من نه عشق نه احساس
دیگر در جان من نه شور نه فریاد
دشتم اما در او نه ناله مجنون
کوهم اما در او نه تیشه فرهاد

هیچ نه انگیزه ای که هیچ پوچم
هیچ نه اندیشه ای که سنگ چوبم
همسفر قصه های تلخ غریبم
رهگذر کوچه های تنگ غروبم

آن همه خورشیدها که در من می سوخت
چشمه اندوه شد ز چشم ترم ریخت
کاخ امیدی که برده بودم تا ماه
آه که آوار غم شد و به سرم ریخت

زورق سرگشته ام که در  دل امواج
هیچ نبیند نه ناخدا نه خدا را
موج ملالم که در سکوت و سیاهی
می کشم این جان از امید جدا را
 
می گذرم از میان رهگذران مات
می شمرم میله های پنجره ها را
می نگرم در نگاه رهگذران کور
می شنوم قیل و قال زنجره ها را

فریدون مشیری

پرواز با خورشید

بگذار که بر شاخه ی این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم

آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پرگیرم ازاین بام و به سوی تو بیایم

خورشید از آن دور از آن قله ی پربرف
آغوش کند باز ، همه مهر ، همه ناز

سیمرغ طلایی پرو بالی است که چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز

پرواز به آنجا که نشاط است و امید است
پرواز به آنجا که سرور است و سرود است

آنجا که سراپای تو در روشنی صبح
رؤیای شرابی است که در جام بلورست

آنجا که سحر گونه ی گلگون تو در خواب
از بوسه ی خورشید چو برگ گل ناز است

آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپویم

هر صبح در آئینه ی جادویی خورشید
چون می نگرم او همه من ، من همه اویم

او روشنی و گرمی بازار وجوداست
در سینه ی من نیز دلی گرمتر ازاوست

او یک سر آسوده به بالین ننهاده است
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست

ما هردو دراین صبح طربناک بهاری
ازخلوت و خاموشی شب پا به فراریم

ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده ی جان محو تماشای بهاریم

ما آتش افتاده به نی زار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم

بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم

فریدون مشیری

زمان نمی گذرد عمر ره نمی سپرد

زمان نمی گذرد عمر ره نمی سپرد
صــدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
نه شنبــه هست ونه جمعـــه
نه پار وپیرار است
جوان وپیر کدام اســــت ؟ زود ودیر کدام ؟
اگر هنوز جوان مانده ای به آن معناست
که عشق را به زوایای جان صلا زده ای
ملال پیری اگر می کشد تو را پیداست
که زیر سیلی تکرار
دست وپا زده ای
زمان نمی گذرد
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
خوشا به حال کسی که لحظه لحظه اش از عشق سر شار است

فریدون مشیری

عشق بورزید دوست بدارید

ای همه مردم ، در این جهان به چه کارید ؟
عمر گران‌مایه را چگونه گذارید ؟
هرچه به عالم بود اگر به‌کف آرید
هیچ ندارید اگر که عشق ندارید
وای شما دل به عشق اگر نسپارید
گر به ثریا رسید هیچ نیرزید
عشق بورزید
دوست بدارید

فریدون مشیری

نرم‌نرمک می‌‌رسد اینک بهار

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه‌های شسته ، باران‌خورده پاک
آسمانِ آبی و ابر سپید
برگ‌های سبز بید
عطر نرگس ، رفص باد
نغمۀ شوق پرستوهای شاد
خلوتِ گرم کبوترهای مست

نرم‌نرمک می‌‌رسد اینک بهار
خوش به‌حالِ روزگار

خوش به‌حالِ چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش به‌حالِ دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به‌حالِ غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به‌حالِ دختر میخک که می‌خندد به ناز

خوش به‌حالِ جام لبریز از شراب
خوش به‌حالِ آفتاب

ای دلِ من گرچه در این روزگار
جامۀ رنگین نمی‌پوشی به کام
بادۀ رنگین نمی‌بینی به‌ جام
نُقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌باید تُهی‌ست
ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای‌ دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ
هفت‌رنگش می‌شود هفتاد رنگ

فریدون مشیری

معبد هستی

بشر در گوشه محراب خواهش های جان افروز
نشسته در پس خوشه سجاده صد نقش حسرتهای هستی سوز
به دستش خوشه پر بار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی می کند سوی خدا از آرزو لبریز
به زاری از ته دل یک دلم میخواست میگوید
شب و روزش دریغ رفته و ایکاش آینده است
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین و آسمانم نورباران است
کبوترهای رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند
صفای معبد هستی تماشایی است
ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه میریزد
جهان در خواب
تنها من در این معبد در این محراب
دلم میخواست بند از پای جانم باز می کردند
که من تا روی بام ابرها پرواز می کردم
از آنجا با کمند کهکشان تا آستان عرش می رفتم
در آن درگاه درد خویش را فریاد میکردم
که کاخ صد ستون کبریا لرزد

ادامه مطلب ...

بنشین مرو

بنشین ٬ مرو ٬ که در دل شب ٬ در پناه ماه
خوش تر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست

بنشین و جاودانه به آزار من مکوش
یکدم کنار دوست نشستن گناه نیست

بنشین ٬ مرو ٬ صفای تمنای من ببین
امشب چراغ عشق در این خانه روشن است

جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشین ٬ مرو ٬ مرو که نه هنگام رفتن است

فریدون مشیری