مپرسید ، ای سبکباران ، مپرسید

به چشمان پریرویان این شهر
یه صد امید می بستم نگاهی
مگر یک تن ازین نا آشنایان
مرا بخشد به شهر عشق راهی

به هر چشمی ، به امیدی که این اوست
نگاه بیقرارم خیره می ماند
یکی هم ، زین همه ناز آفرینان
امیدم را به چشمانم نمی خواند

غریبی بودم و گم کرده راهی
مرا با خود به هر سویی کشاندند
شنیدم بار ها از رهگذاران
که زیر لب مرا دیوانه خواندند

ولی من ، چشم امیدم نمی خفت
که مرغی آشیان گم کرده بودم
ز هر بام و دری سر می کشیدم
به هر بوم و بری پر می گشودم


 امید خسته ام از پای ننشست
نگاه تشنه ام در جستجو بود
در آن هنگامه دیدار و پرهیز
رسیدم عاقبت آنجا که او بود

دو تنها و دو سر گردان ، دو بی کس
ز خود بیگا نه ، از هستی رمیده
ازین بیدرد مردم ، رو نهفته
شرنگ نا امیدی ها چشیده

دل از بی همزبانی ها شکسته
تن از نا مهربانی ها فسرده
ز حسرت پای در دامن کشیده
به خلوت ، سر به زیر بال برده

دو تنها و دو سر گردان ، دو بی کس
به خلوتگاه جان ، با هم نشستند
زبان بی زبانی را گشودند
سکوت جاودانی را شکستند

مپرسید ، ای سبکباران ، مپرسید
که این دیوانه از خود بدر کیست ؟
چه گویم ؟ از که گویم ؟ با که گویم ؟
که این دیوانه را از خود خبر نیست

به آن لب تشنه می مانم که نا آگاه
به دریای در افتد بیکرانه
لبی ، از قطره آبی ، تر کرده
خورد از موج وحشی تازیانه

مپرسید ، ای سبکباران ، مپرسید
مرا با عشق او تنها گذارید
غریق لطف آن دریا نگاهم
مرا تنها به این دریا سپارید

فریدون مشیری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.