شب دوشین‌ که مرا لب به لب نوشین بود

شب دوشین‌ که مرا لب به لب نوشین بود

شب که از عمر شمردیم شب دوشین بود


گاه لب بر لب جانانه و گه بر لب جام

تا دم صبح مرا کار به شب دوش این بود


نوعروسیست جهیزش‌ همه شادی و نشاط

دختر زر نتوان گفت گران کابین بود


شوق آن ماه روان از مژه‌ام پروین داشت

کار چشمم همه شب با مه و با پروین بود


کس‌ نداند که چه دیدم من از آن گردش چشم

مگر آن صعوه که در صیدگه شاهین بود


گاه در دامن و آغوش من آن خرمن گل

گاه در گردنم آن سلسلهٔ مشکین بود


ریخت خونم به جفا یار و خوشم قاآنی

که مرا کامی اگر بود به عالم این بود


قاآنی

طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را

طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را

خوی تو یاری‌گر است یار بدآموز را


دستخوش تو منم دست جفا برگشای

بر دل من برگمار تیر جگردوز را


از پی آن را که شب پردهٔ راز من است

خواهم کز دود دل پرده کنم روز را


لیک ز بیم رقیب وز پی نفی گمان

راه برون بسته‌ام آه درون سوز را


دل چه شناسد که چیست قیمت سودای تو

قدر تو چه داند صدف در شب‌افروز را


گر اثر روی تو سوی گلستان رسد

باد صبا رد کند تحفهٔ نوروز را


تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد

بو که درآرد به مهر آن دل کین توز را


خاقانی

مست‌ و بیخود سروناز من به‌ صحرا می‌رود

مست‌ و بیخود سروناز من به‌ صحرا می‌رود

با چنین مستی نگه کن تا چه زیبا می‌رود


گاه می‌افتد ز مستی گاه می‌خیزد ز جا

تا دگر زین رفتنش یارب چه بر ما می‌رود


گه تکبر می‌فروشدگه تواضع می کند

گاه شرم‌آلوده گاهی بی‌محابا‌ می‌رود


او به‌ صحرا می‌رود وز رشک خاک راه او

در دو چشم ما ز اشک شور دریا می‌رود


هم لب جانبخش دارد هم جمال دلفریب

یوسفست این می‌خرامد یا مسیحا می‌رود


من هم از دنبال او افتان و خزان می‌روم

هرکجا خورشید باشد سایه آنجا می‌رود


چون دو زلف خود اگر صدره فشاند آستین

همچوگیسو از قفایش می‌روم تا می‌رود


بس که هر عضوش به است از عضو دیگر چشم‌ من

در سراپای وجودش زیر و بالا می‌رود


زلفش آشفته ز مستی رخ شکفته از شراب

با رخ و زلفی چنین تنها به صحرا می‌رود


مردم این شهر شاهدباز و امردخواره‌اند

در چنی شهری چرا او مست و تنها می‌رود


هرکجا رو می‌نماید می‌برد یک شهر دل

ترک تاتارست پنداری به یغما می‌رود


خواهمش دامن بگیرم تا دهد بوسی به من

لیک قاآنی ندانم می‌دهد یا می‌رود


قاآنی

مست تمام آمده است بر در من نیم شب

مست تمام آمده است بر در من نیم شب

آن بت خورشید روی و آن مه یاقوت لب


کوفت به آواز نرم حلقهٔ در کای غلام

گفتم کاین وقت کیست بر در ما ای عجب


گفت منم آشنا گرچه نخواهی صداع

گفت منم میهمان گرچه نکردی طلب


او چو در آمد ز در بانگ برآمد ز من

کانیت شکاری شگرف وینت شبی بوالعجب


کردم برجان رقم شکر شب و مدح می

کامدن دوست را بود ز هر دو سبب


گرنه شبستی رخش کی شودی بی‌نقاب

ورنه میستی سرش کی شودی پر شغب


گفتم اگرچه مرا توبه درست است لیک

درشکنم طرف شب با تو به شکر طرب


گفتم کز بهر خرج هدیه پذیرد ز من

عارض سیمین تو این رخ زرین سلب


گفت که خاقانیا روی تو زرفام نیست

گفتم معذور دار زر ننماید به شب


خاقانی

دلم به‌ زلف تو عهدی که بسته بود شکستی

دلم به‌ زلف تو عهدی که بسته بود شکستی

میان ما و تو مویی علاقه بود گسستی


ز شکل آن لب و دندان توان شناخت که‌ یزدان

ز تنگنای عدم آفرید گوهر هستی


حدیث طول امل را نمود زلف تو کوته

که هرکه جست بلندی در اوفتاد به پستی


شراب‌ شوق ز لعلت چنان کشیده‌ام امشب

که صبح روز قیامت مراست اول مستی


نخست روز قیامت به عاشقان نظری کن

که پشت پای به دوزخ زنند از سر مستی


ز وصل طوبی و جنت جز این مراد ندارم

که قد و روی تو بینم به راستی و درستی


چگونه وصف جمالت توان نمود کز اول

دهان خلق گشودیّ و روی خویش ببستی


حدیث نکتهٔ توحید از زبان نگارین

هزار بار شنیدی دلا و هیچ نجستی


بیار باده که گبر و یهود و مومن و ترسا

ز عشق بهره ندارند جز خیال پرستی


اگر سجود کند بر رخ تو زلف تو شاید

که نیست مذهب هندو جز آفتاب پرستی


ندیده‌ایم که شاهین به کبک حمله نماید

چنان که‌ زلف‌ تو بر دل‌ به‌ چابکی و به چستی


ز سخت جانی قاآنیم بسی عجب آید

که‌ بار عشق تو بر دل کشد بدین‌ همه سستی


قاآنی

مرا تا جان بود جانان تو باشی

مرا تا جان بود جانان تو باشی

ز جان خوش‌تر چه باشد آن تو باشی

دل دل هم تو بودی تا به امروز
وزین پس نیز جان جان تو باشی

به هر زخمی مرا مرهم تو سازی
به هر دردی مرا درمان تو باشی

بده فرمان به هر موجب که خواهی
که تا باشم، مرا سلطان تو باشی

اگر گیرم شمار کفر و ایمان
نخستین حرف سر دیوان تو باشی

به دین و کفر مفریبم کز این پس
مرا هم کفر و هم ایمان تو باشی

ز خاقانی مزن دم چون تو آئی
چه خاقانی که خود خاقان تو باشی

خاقانی

به جرم عشق تو گر می‌زنند بر دارم

 به جرم عشق تو گر می‌زنند بر دارم

گمان مبرکه ز عشق تو دست بردارم


مگوکه جان مرا با تو آشنایی نیست

که با وجود تو از هرکه هست بیزارم


از آن سبب که زبان راز دل نمی‌داند

حدیث عشق ترا بر زبان نمی‌آرم


مرا دلیل بس این درگشاد و بست جهان

که رخ گشودی و بستی زبان گفتارم


صمدپرست نخواهد صنم من آن دشمنم

که پیش چون تو صنم‌ صورتی گرفتارم


قاآنی

عیار چنین خوش تر

خون‌ریزی و نندیشی ، عیار چنین خوش‌تر
دل دزدی و نگریزی ، طرار چنین خوشتر

زان غمزه دود افکن ، آتش فکنی در من
هم دل شکنی هم تن ، دل‌دار چنین خوش‌تر

هر روز به هشیاری نو ، نو دلم آزاری
مست آیی و عذر آری ، آزار چنین خوش‌تر

نوری و نهان از من ، حوری و رمان از من
بوس از تو و جان از من ، بازار چنین خوش‌تر

الحق جگرم خوردی ، خون‌ریز دلم کردی
موئیم نیازردی ، پیکار چنین خوش‌تر

مرغی عجب استادم ، در دام تو افتادم
غم می‌خورم و شادم ، غم‌خوار چنین خوش‌تر

من کشته دلم بالله تو عیسی و جان درده
هم عاشق ازینسان به هم ، یار چنین خوش‌تر

این زنده منم بی‌تو ، گر باد تنم بی‌تو
کز زیستنم بی‌تو ، بسیار چنین خوش‌تر

خاقانی جان افشان بر خاک در جانان
کز عاشق صوفی جان ، ایثار چنین خوش‌تر

خاقانی

گرم ز لطف بخوانی ورم به قهر برانی

گرم ز لطف بخوانی ورم به قهر برانی

تو قهرمانی و قادر بکن هر آنچه توانی


گرم به دیده زنی تیر اگر به سینه ننالم

که‌‌ گرچه آفت جسمی و لیک راحت جانی


نیم سپند که لختی برآتشت ننشینم

هزار سال فزون گر بر آتشم بنشانی


من از جمال تو مستغنیم ز هرکه به عالم

به حکم آنکه تو تنها نکوتر از دو جهانی


نظر به غیر تو بر هیچ آفریده نکردم

گناه من نبود گر ندانمت به چه مانی


در انگبین نه چنان پا فروشدست مگس را

کز آستان برود گر صد آستین بفشانی


اگر چه‌ عمر عزیزست ‌و جان ‌نکوست ولیکن

تو هم عزیزتر از این و هم نکوتر از آنی


به حال خستهٔ قاآنی از وفا نظری کن

بدار حرمت پیران به شکر آنکه جوانی


قاآنی

ای باد صبح بین که کجا می‌فرستمت

ای باد صبح بین که کجا می‌فرستمت

نزدیک آفتاب وفا می‌فرستمت


این سر به مهر نامه بدان مهربان رسان

کس را خبر مکن که کجا می‌فرستمت


تو پرتو صفائی از آن، بارگاه انس

هم سوی بارگاه صفا می‌فرستمت


باد صبا دروغ زن است و تو راست گوی

آنجا برغم باد صبا می‌فرستمت


زرین قبا زره زن از ابر سحرگهی

کانجا چو پیک بسته قبا می‌فرستمت


دست هوا به رشتهٔ جانم گره زده است

نزد گره گشای هوا می‌فرستمت


جان یک نفس درنگ ندارد گذشتنی است

ورنه بدین شتاب چرا می‌فرستمت ؟


این دردها که بر دل خاقانی آمده است

یک یک نگر که بهر دوا می‌فرستمت


خاقانی

به هر چه وصف نمایم ترا به زیبایی

به هر چه وصف نمایم ترا به زیبایی

جمیل‌تر ز جمالی چو روی بنمایی


صفت کنند نکویان شهر را به جمال

تو با جمال چنین در صفت نمی‌آیی


به ناتوانی من بین ترحّمی فرما

که نیست با تو مرا پنجهٔ توانایی


مگر معاینه‌ات بنگرند و بشناسند

که چون ز چشم روی در صفت نمی‌آیی


به حد حس تو زیور نمی‌رسد ترسم

که زشت‌تر شوی ار خویشتن بیارایی


تفاوت شب و روز از برای ماست نه تو

از آن سبب که تو خود مهر عالم‌آرایی


شب وصال تو دانستم از چه کوتاهست

تو خود ستارهٔ روزی چو پرده بگشایی


مگس ز سر ننهد شوق عشق شیرینی

بابرویی که ترش کرده است حلوایی


ز خاکپای عزیز تو بر ندارم سر

که نیست از تو مرا طاقت شکیبایی


به قول مدعیان از تو برندارم دست

وگر ز عشق توکارم کشد به رسوایی


مگر تو با رخ خود بعد ازین بورزی عشق

از آنکه هم گل و هم عندلیب گویایی


به سرو و ماه از آن عاشقست قاآنی

که ماه سروقد و سرو ماه‌سیمایی


قاآنی

ای دوست ما را غم فرست

ما به غم خو کرده‌ایم ای دوست ما را غم فرست

تحفه‌ای کز غم فرستی نزد ما هردم فرست


جامه هامان چاک ساز و خانه‌هامان پاک سوز

خلعه‌هامان درد بخش و تحفه‌هامان غم فرست


چون به یاد ما رسی دستی به گرد خود برآر

گر همه اشکی به دست آید تو را، آن هم فرست


خستگی سینهٔ ما را خیالت مرهم است

ای به هجران خسته مارا، خسته را مرهم فرست


یوسف گم گشتهٔ ما زیر بند زلف توست

گه گهی ما را خبر زان زلف خم در خم فرست


زلف تو گر خاتم از دست سلیمان در ربود

آن بر او بگذار وز لعلت یکی خاتم فرست


رخت خاقانی در این عالم نمی‌گنجد ز غم

غمزه‌ای بر هم زن و او را بدان عالم فرست


خاقانی

آن سنگدل که شیشهٔ جانهاست جای او

 آن سنگدل که شیشهٔ جانهاست جای او

آتش زند در آب و گل ما هوای او


سوگند خورده‌ام که ببوسم هزار بار

هرجا رسیده است به یکبار پای او


جز کاندر آب و آیینه دیدم جمال وی

بر هیچ کس نظر نگشودم به جای او


عاشق که آرزو نکند جز رضای دوست

این عجز او بتر بود ازکبریای او


گر مدعی نبود ز خود خواهشی نداشت

او را چه کار تا طلبد مدعای او


گر زیرکی بهل که همین عین آرزوست

کز دوست آرزو بکند جز رضای او


قاآنی ار ز پای فتادست عیب نیست

نیکو قویست دست توانا خدای او


قاآنی

دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت

دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت

ما بی‌خبر شدیم که دیدیم حسن او
او خود ز حال بی‌خبر ما خبر نداشت

ما را به چشم کرد که تا صید او شدیم
زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت

گفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد
گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشت

وصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد
زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشت

گفتند خرم است شبستان وصل او
رفتم که بار خواهم دیدم که در نداشت

گفتم که بر پرم سوی بام سرای او
چه سود مرغ همت من بال و پر نداشت

خاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش
در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت

خاقانی

تو را رسمست اول دلربایی

 تو را رسمست اول دلربایی

نخستین مهر و آخر بی‌ وفایی


در اول می‌نمایی دانهٔ خال

در آخر دام گیسو می گشایی


چو کوته می‌نمودی زلف گفتم

یقین کوته شود شام جدایی


ندانستم کمند طالع من

ز بام وصل یابد نارسایی


برآن بودم که از آهن کنم دل

ندانستم که تو آهن‌ربایی


من آن روز از خرد بیگانه گشتم

که با عشق توکردم آشنایی


نپندارم که باشد تا دم مرگ

گرفتار محبت را رهایی


مرا شاهی چنان لذت نبخشد

که اندر کوی مه رویان گدایی


سحر جانم برآمد بی‌تو از لب

گمان بردم تویی از در درآیی


چو دیدم جان محزون بود گفتم

برو دانم که بی‌جانان نپایی


قاآنی

کیست که در کوی تو فتنهٔ روی نیست


کیست که در کوی تو فتنهٔ روی نیست

وز پی دیدار تو بر سر کوی تو نیست


فتنه به بازار عشق بر سر کار است از آنک

راستی کار او جز خم موی تو نیست


روی تو جان پرورد خوی تو خونم خورد

آه که خوی بدت در خور روی تو نیست


با غم هجران تو شادم ازیرا مرا

طاقت هجر تو هست طاقت خوی تو نیست


روی من از هیچ آب بهره ندارد از آنک

آب من از هیچ روی بابت جوی تو نیست


بوی تو باد آورد دشمن بادی از آنک

جان چو خاقانیی محرم بوی تو نیست


خاقانی

گر به تیغم بکشی زار و به خونم بکشی

 گر به تیغم بکشی زار و به خونم بکشی

من نه انکار کنم چون تو بدان کار خوشی


پیش روی تو دو زلف تو سرافکنده به زیر

چون بر خواجهٔ رومی دو غلام حبشی


خوی‌ خوش به‌ بود از روی خوش‌ ای ترک تتار

ورنه من باک ندارم که به خونم بکشی


بنشین تند و بگو تلخ‌ بکش‌ خنجر تیز

شور بختی بود از لعبت شیرین ترشی


قاآنی

در عشق تو عافیت حرام است

در عشق تو عافیت حرام است

آن را که نه عشق پخت خام است


کس را ز تو هیچ حاصلی نیست

جز نیستیی که بر دوام است


صد ساله ره است راه وصلت

با داعیهٔ تو نیم گام است


شهری ز تو مست عشق و ما هم

این باد ندانم از چه جام است


ز آن نیمه که پاک بازی ماست

با درد تو داو ما تمام است


ز آنجا که جفای توست بر ما

دیدار تو تا ابد حرام است


هر دل ز تو با هزار داغ است

هر داغی را هزار نام است


خاقانی را ز دل خبر پرس

تا داغ به نام او کدام است


خاقانی

دوست دارم که مرا در بر خود بنشانی

دوست دارم که مرا در بر خود بنشانی

شیشه را آن طرف دیگر خود بنشانی


هرکه نزدیک‌تر از من بتو زو رشک برم

شیشه را باید آنسوتر خود بنشانی


زینطرف جام دهی زانطرفم بوس و لبم

در میان لب جان‌پرور خود بنشانی


چهره گلگون کنی از جام و ز رشک آتش را

زار و افسرده به خاکستر خود بنشانی


چون نسیم سحرم ده شبکی اذن دخول

چند چون حلقه مرا بر در خود بنشانی


تا به کی اسب به میدان وصالت تازد

مدعی را چه شود بر خر خود بنشانی


ماه گردون سزدت تاج کله را چه محل

که ز اکرام به فرق سر خود بنشانی


کعبتین چشمی و من مهره چو نراد مرا

می‌زنی مهره که در ششدر خود بنشانی


مادرت حور بود غیرتم آید که به خلد

صالحان را ببر مادر خود بنشانی


دامن پاک وی آلوده شود قاآنی

ترسم او را تو به ‌چشم تر خود بنشانی


قاآنی

عشق تو چون درآید شور از جهان برآید

عشق تو چون درآید شور از جهان برآید

دلها در آتش افتد دود از میان برآید


در آرزوی رویت بر آستان کویت

هر دم هزار فریاد از عاشقان برآید


تا تو سر اندر آری صد راز سر برآری

تا تو ببر درآئی صد دل ز جان برآید


خوی زمانه داری ممکن نشد که کس را

یک سود در زمانه بی‌صد زیان برآید


کارم بساز دانم بر تو سبک نشیند

جانم مسوز دانی بر من گران برآید


هر آه کز تو دارم آلودهٔ شکایت

از سینه گر برآید هم با روان برآید


خاقانی است و جانی از غم به لب رسیده

چون امر تو درآید هم در زمان برآید


خاقانی