-
بیشترین عشق جهان
سهشنبه 15 شهریور 1390 11:06
زیبا ترین حرفت را بگو شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن و هراس مدار از آن که بگویند ترانه ئی بیهوده می خوانید چرا که ترانه ی ما ترانه ی بیهودگی نیست چرا که عشق حرفی بیهوده نیست حتی بگذارآفتاب نیز برنیاید به خاطر فردای ما اگر بر ماش منتی است چرا که عشق، خود فرداست خود همیشه است بیشترین عشق جهان را به سوی تو می آورم از معبر...
-
تا آفتابی دیگر
پنجشنبه 10 شهریور 1390 12:08
رهروان خسته را احساس خواهم داد ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد چشم ها را باز خواهم کرد خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد دیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت...
-
صبر سنگ
پنجشنبه 10 شهریور 1390 11:57
روز اول پیش خود گفتم دیگرش هرگز نخواهم دید روز دوم باز میگفتم لیک با اندوه و با تردید روز سوم هم گذشت اما بر سر پیمان خود بودم ظلمت زندان مرا میکشت باز زندانبان خود بودم آن من دیوانه عاصی در درونم هایهو می کرد مشت بر دیوارها میکوفت روزنی را جستجو می کرد در درونم راه میپیمود همچو روحی در شبستانی بر درونم سایه می افکند...
-
خوش به حال من
پنجشنبه 10 شهریور 1390 11:42
خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها تپش تبزده نبض مرا می فهمید آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد مثل خورشید که خود را به دل من بخشید ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم هیچکس مثل...
-
دست های روشن تو
پنجشنبه 10 شهریور 1390 11:35
با هرچه عشق نام تو را می توان نوشت با هر چه رود راه تو را می توان سرود بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را با دست های روشن تو می توان گشود محمدرضا عبدالملکیان
-
دلم برای کسی تنگ است
پنجشنبه 10 شهریور 1390 11:27
دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را به میهمانی گلهای باغ می آورد و گیسوان بلندش را به بادها می داد و دستهای سپیدش را به آب می بخشید دلم برای کسی تنگ است که چشمهای قشنگش را به عمق آبی دریای واژگون می دوخت وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند دلم برای کسی تنگ است که همچو کودک معصومی دلش برای دلم می سوخت و مهربانی را...
-
در تاریکی چشمانت را جستم
پنجشنبه 10 شهریور 1390 11:18
در تاریکی چشمانت را جستم در تاریکی چشمهایت را یافتم و شبم پرستاره شد تو را صدا کردم در تاریکترینِ شبها دلم صدایت کرد و تو با طنینِ صدایم به سویِ من آمدی با دستهایت برایِ دستهایم آواز خواندی برای چشمهایم با چشمهایت برای لبهایم با لبهایت با تنت برای تنم آواز خواندی من با چشمها و لبهایت اُنس گرفتم با تنت انس گرفتم چیزی...
-
آن تویی زنده ز شبگردی و می نوشیها
پنجشنبه 10 شهریور 1390 11:14
آن تویی زنده ز شبگردی و می نوشیها وین منم مرده در آغوش فراموشیها آن تویی گوش به تحسینگر عشاق جمال وین منم چشم بدروازه ی خاموشیها آن تویی ساخته از نقش دلاویز وجود وین منم سوخته در آتش مدهوشیها آن تویی چهره بر افروخته از رنگ وهوس وین منم پرده نگهدار خطا پوشیها آن تویی گرم زبانبازی بیگانه فریب وین منم دوست زکف داده زکم...
-
هر چند امیدی به وصال تو ندارم
پنجشنبه 10 شهریور 1390 10:46
هر چند امیدی به وصال تو ندارم یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم ای چشمه ی روشن منم آن سایه که نقشی در آینه ی چشم زلال تو ندارم می دانی و می پرسیم ای چشم سخنگوی جز عشق جوابی به سوال تو ندارم ای قمری هم نغمه درین باغ پناهی جز سایه ی مهر پر و بال تو ندارم از خویش گریزانم و سوی تو شتابان با این همه راهی به وصال تو ندارم شفیعی...
-
آی آدم ها موج می آید
یکشنبه 6 شهریور 1390 10:34
موج می آمد چون کوه ، و به ساحل می خورد از دل تیره امواج بلند آوا که غریقی را در خویش فرو می برد و غریوش را با مشت فرو می کشت نعره ای خسته و خونین بشریت را به کمک می طلبید آی آدمها آی آدمها ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم به خیالی که قضا به گمانی که قدر، بر سر آن خسته ، گذاری بکند دستی از غیب برون آید و کاری بکند هیچ یک...
-
نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن
شنبه 5 شهریور 1390 12:05
نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن ای نگاه تو پناهم ! تو ندانی چه گناهی ست خانه را پنجره بر مرغک طوفان زده بستن تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن دیدم از رشته ی جان دست گسستن بود آسان لیک مشکل بود این رشته ی مهر تو گسستن امشب اشک من ازرد...
-
ما کاشفان کوچه های بن بستیم
شنبه 5 شهریور 1390 12:01
زنبورها را مجبور کرده ایم از گلهای سمی عسل بیاورند و گنجشکی که سالها بر سیم برق نشسته از شاخه های درخت می ترسد با من بگو چگونه بخندم ؟ هنگامی که دور لبهایم را مین گذاری کرده اند ما کاشفان کوچه های بن بستیم حرفهای خسته ای داریم این بار پیامبری بفرست که تنها گوش کند گروس عبدالملکیان
-
با تمام اشکهایم
سهشنبه 1 شهریور 1390 19:24
شرم تان باد ای خداوندان قدرت بس کنید بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت بس کنید ای نگهبانان آزادی نگهداران صلح ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم سرب داغ موج خون است این که می رانید بر آن کشتی خودکامگی موج خون گر نه کورید و نه کر گر مسلسل های تان یک لحظه ساکت می شوند بشنوید و...
-
آه ندای عزیز من
سهشنبه 1 شهریور 1390 11:37
دخترم سنت شان بود زنده به گورت کنند تو کشته شدی ملتی زنده به گور می شود ببین که چه آرام سر بر بالش می گذارد او که پول مرگ تو را گرفته شام حلال می خورد تو فقط ایستاد ه بودی و خوشدلانه نگاه می کردی که به خانه ات بر گردی اما دیگر اتاق کوچک خود را نخواهی دید دخترم و خیل خیال های خوش آینده بر در و دیوارش پرپر می زنند. تو...
-
در خاطر منی
سهشنبه 1 شهریور 1390 11:22
در خاطر منی ای رفته از برم به دیاران دور دست با هر نگین اشک به چشم تر منی هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست در خاطر منی هر شامگه که جامه ی نیلین آسمان پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است هر شب که مه چو دانه ی الماس بی رقیب بر گوش شب به جلوه چنان گوشواره است آن بوسه ها و زمزمه های شبانه را یادآور منی در خاطر منی در...
-
قصیده آبی خاکستری سیاه
سهشنبه 1 شهریور 1390 11:15
در شبان غم تنهایى خویش عابد چشم سخنگوى توام من در این تاریکى من در این تیره شب جانفرسا زائر ظلمت گیسوى توام گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من گیسوان تو شب بى پایان جنگل عطرآلود شکن گیسوى تو موج دریاى خیال کاش با زورق اندیشه شبى از شط گیسوى مواج تو من بوسه زن بر سر هر موج گذر مى کردم کاش بر این شط مواج سیاه همه عمر سفر...
-
به انتظار نبودی ز انتظار چه دانی ؟
سهشنبه 1 شهریور 1390 10:59
به انتظار نبودی ز انتظار چه دانی ؟ تو بیقراری دلهای بیقرار ، چه دانی ؟ نه عاشقی که بسوزی، نه بیدلی که بسازی تو مست باده نازی ، از این دو کار ، چه دانی ؟ هنوز غنچه نشکفته ای به باغ وجودی تو روزگار گلی را که گشته خوار چه دانی ؟ تو چون شکوفه خندان و من چو ابر بهاران تو از گریستن ابر نو بهار چه دانی ؟ چو روزگار بکام تو...
-
موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است
سهشنبه 1 شهریور 1390 10:58
موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم شمعیم و اشک ما ، در خود چکیدن است ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم پرواز بال ما ، در خون تپیدن است پر می کشیم و بال ، بر پردهی خیال اعجاز ذوقها ، در پر کشیدن است یا هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش آیین آینه ، خود را ندیدن...
-
حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
سهشنبه 1 شهریور 1390 10:44
حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست آه ازین درد که جز مرگ من اش درمان نیست این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر انتظار مددی از کرم باران نیست به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت آن خطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست...
-
سرانگشتم را که به تاراج میبرید
سهشنبه 1 شهریور 1390 10:37
من میبینم و سرانگشتم را که به تاراج میبرید با پلکم مینویسم با مژههایم نقاشی میکنم با تکان سرم سرودی میسازم پلنگی آرام بودم پسرانم را خوردهاید با چرمینهای از پوستشان برابر من راه میروید چمدانی پرم که تحمل هیچ قفلی را ندارم شیپوری از یاد رفتهام که همهمهای شنیدم و از هیجان نبرد بر خود میلرزم شمس لنگرودی