عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست

عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست
عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست

سینه‌های روشنان بس غیب‌ها دانند لیک
سینه عشاق او را غیب دانی دیگرست

بس زبان حکمت اندر شوق سرش گوش شد
زانک مر اسرار او را ترجمانی دیگرست

یک زمین نقره بین از لطف او در عین جان
تا بدانی کان مهم را آسمانی دیگرست

عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق
لیک حق را در حقیقت نردبانی دیگرست

شب روان از شاه عقل و پاسبان آن سو شوند
لیک آن جان را از آن سو پاسبانی دیگرست

دلبران راه معنی با دلی عاجز بدند
وحیشان آمد که دل را دلستانی دیگرست

ای زبان‌ها برگشاده بر دل بربوده‌ای
لب فروبندید کو را همزبانی دیگرست

شمس تبریزی چو جمع و شمع‌ها پروانه‌اش
زانک اندر عین دل او را عیانی دیگرست

مولانا

عشق بسیار کوتاه است

درست است
که دیگر دوستش ندارم
اما شاید هم دوستش داشته باشم
عشق بسیار کوتاه است
ولی فراموش کردن آن
بسیار زمان می‌برد

پابلو نرودا
مترجم : حسین خسروی

چه نمایش هراس‌انگیزی

چه نمایش هراس‌انگیزی
اگر قلب‌ام را
روی صورت‌ام می‌گذاشتم
و در دنیا
قدم می‌زدم

سیلویا پلات  
مترجم : مرجان وفایی

ما در میانه جنگ عاشق شدیم

آیا گلوله‌ها اجازه لبخند می‌دهند ؟
گلوله‌ها اجازه بوسه می‌دهند ؟
ما در میانه جنگ عاشق شدیم
بین دو نیم‌نگاه
بین دو اخم
بین دو دستور تیرباران
ما را در مرز دو سرزمین  دفن کنید

الیاس علوی شاعر اهل افغانستان

تنهایی خوب چیزی ست

تنهایی خوب چیزی ست
این را بعد ها می فهمی
در یک صبح خاکستری
وقتی شعاع نور تابیده از پنجره
جای خالی کنارت را روشن کرد
تازه می فهمی
بودن هایی هست
هزار بار سردتر از نبودن
همچون سردابه ای تاریک
و تو چه بسیار روزها
 که با یک چراغ نفتی کوچک
از بالای پله ها
ترسیده و منتظر
این پا آن پا کردی

تنهایی خوب چیزی بود
اگر با سلاح آدمهای اشتباهی
به جنگش نمی رفتی
و امنیت بی غرض آغوشش را
باور می کردی
و صبر می کردی

پریسا زابلی پور

آنها عشق را کشته‌‌اند

آنها عشق را کشته‌‌اند
و مردانی را که عشق می‌باختند
آنها ترانه‌‏ها را کشته‌‌اند
و کسانی را که ترانه می‌‏خواندند
 
آری آنها هرچه را که در زمین محبوب
لازم بوده است کشته‌‌اند
اما نه گل کوچکی را
که هنوز نشکفته بود

مارکوس آنا
مترجم : قاسم صنعوی

دریا نبودم امّا توفان سرشت من بود

دریا نبودم امّا توفان سرشت من بود
گرداب خویش گشتن در سرنوشت من بود

چون موج در تلاطم ، در ورطه زنده‌بودن
هم سرنوشت من بود ، هم در سرشت من بود

تعلیق اگرچه سخت است ، اما گریختم من
از خویشتن که با خود برزخ بهشت من بود

تنها نه خود در افلاک ، بر خاک هم همیشه
از میوه‌های ممنوع ، عصیان ، خورشت من بود

ناچار ساختم با هر دو که عقل و عشقم
چون پّر و پای طاووس ، زیبا و زشت من بود

جز سرنوشت محتوم ، در وی ندیدم . آری
در پیری و جوانی ، آیینه خشت من بود

خونم اگر نبارید ، شعر تری نرویید
در دِیم‌زار عمرم این کاروکشت من بود

حسین منزوی

فراموش می شوی

فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای

مانند مرگ یک پرنده
مانند یک کنیسه‌ی متروکه فراموش می‌شوی
مثل عشق یک ره‌گذر
و مانند یک گل در شب ، فراموش می‌شوی

من برای جاده هستم
آن‌جا که قدم‌های دیگران از من پیشی گرفته
کسانی که رؤیاهای‌شان به رؤیاهای من دیکته می‌شود
جایی که کلام را به خُلقی خوش تزیین می‌کنند
تا به حکایت‌ها وارد شود
یا روشنایی‌یی باشد
برای آن‌ها که دنبال‌ش خواهند کرد
که اثری تغزلی خواهد شد
و خیالی

فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
آدمی‌زاد باشی
یا متن
فراموش می‌شوی

فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
خبری بوده باشی
و یا ردّی
فراموش می‌شوی

من برای جاده هستم
آن‌جا که ردپای کسان بر ردپای من وجود دارد
کسانی که رؤیای من را دنبال خواهند کرد
کسانی که شعری در مدح باغ‌های تبعید
بر درگاه خانه‌ها خواهند سرود

آزاد باش از فردایی که می‌خواهی
از دنیا و آخرت
آزاد باش از عبادت‌های دیروز
از بهشت بر روی زمین
آزاد باش از استعارات و واژگان من
تا شهادت دهم
هم‌چنان که فراموش می‌کنم
زنده هستم
و آزادم

محمود درویش
مترجم : تراب حق‌شناس

تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط

تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط
باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط

عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث
ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط

دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا
سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط

اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد
جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط

همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف ، حیف
خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط

وحشی بافقی

چشمان تو

پیش از آن که محبوب من شوی
برای محاسبه‌ی زمان
تقویم‌های زیادی بود
هندی‌ها تقویم خود را داشتند
و چینی‌ها تقویم خود را
و ایرانی‌ها تقویم خود را
و مصریان تقویم خود را

پس از آن که محبوب‌ام شدی
مردم چنین می‌گویند
هزار سال پیش از چشمان او
و قرن دهم پس از چشمان او
تو نقطه‌ی عطف زمان شده‌ای
و زمانِ وقوع تمام رویدادها را
با چشمان تو می‌سنجند

نزار قبانی
مترجم : حسین خسروی

پژمردن رویا

گریستم
به یاد تمام رویاهایی که
تا می خواستیم نوازششان کنیم
پژمردند

جان اشتاین بک
مترجم : آرش حجازی

زن زندگی ام

فقط کافی است در یک مهتابی
یا قاب پنجره
زنی درنگ کند
تا در همان لحظه که ظاهر می‌شود
همان کسی شود که ما او را
در زندگی‌مان کم داریم
و اگر بازوهایش را بالا آورَد
تا موهایش ، آن گلدان لطیف را ببندد
ناگهان اندوه ما چه شدتی می‌گیرد
و بدبختی‌مان چه جلوه‌یی می‌یابد

راینر ماریا ریلکه
مترجم : عباس پژمان

بغض

بغض
فقط به گلو ختم نمی شود

چشم را که بگیرد
اشک
می آید و
نمی ریزد

سینه را که بگیرد
نفس
نه
می رود
نه
بر می گردد

قلب را که بگیرد
یک گوشه کز می کند
نمی تپد
می لرزد

دست
مشت می شود
مشت
باز

پا
بلاتکلیف می ماند
بین ماندن و رفتن

بغض که می شکند
فقط جای این اتفاق ها
عوض می شود
و
هیچ چیز
عوض نمی شود

بغض
تنها چیزیست
که
وقتی می شکند
نمی شکند

افشین یداللهی

شب زیبایی بود

شبِ زیبایی بود
هیچ‌کس
بینِ درختانِ زیتون نبود
هیچ‌کس
ندید که چگونه تو را می‌خواهم
چگونه عاشقِ تو هستم

امروز
درختانِ زیتون در خواب‌اند
و من بیدار
هیچ‌کس در این دنیا نمی‌تواند
زخمی که غرورِ تو برجای گذاشت
را التیام بخشد
چگونه با آن همه عشق
توانستی
مرا برنجانی ؟

فرانسیسکو خاویر لوپز
مترجم : مرجان وفایی 

ببخشای ای عشق

و شایسته این نیست
که باران ببارد
و در پیشوازش دل من نباشد
و شایسته این نیست
که در کرت های محبت
دلم را به دامن نریزم
دلم را نپاشم
چرا خواب باشم
ببخشای بر من اگر بر فراز صنوبر
تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم
ببخشای بر من اگر زخم بال کبوتر
به کتفم نرویید
کجا بودم ای عشق ؟
چرا چتر بر سر گرفتم ؟
چرا ریشه های عطشناک احساس خود را
به باران نگفتم ؟
چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم ؟
 

ادامه مطلب ...

داستان بی پایان

درختی سوخت
دودش
شعری گریان برای باغ نوشت

باغ که سوخت
دودش
داستانی بس غمگین برای کوه نوشت

کوه که سوخت
دودش
قصیده‌ای اشک‌آلود برای روستا نوشت

روستا که سوخت
دودش
نمایشنامه‌ای تراژیک برای شهر نوشت

در شهر اما زنی بود
که زیبایی درخت و کوه و روستا و شهر را
یک جا در دل و قامتش داشت
آنگاه که به‌خاطر آزادی خودسوزی کرد
دودش
داستانی بی‌پایان
برای سراسرِ سرزمین نوشت

شیرکو بیکس
مترجم : مختار شکری‌ پور

در حسن رخ خوبان پیدا ، همه او دیدم

در حسن رخ خوبان پیدا ، همه او دیدم
در چشم نکورویان زیبا ، همه او دیدم

در دیده هر عاشق او بود همه لایق
وندر نظر وامق عذرا ، همه او دیدم

دلدار دل افگاران غم‌خوار جگرخواران
یاری ده بی‌یاران ، هرجا همه او دیدم

مطلوب دل در هم او یافتم از عالم
مقصود من پر غم ز اشیا ، همه او دیدم

دیدم همه پیش و پس ، جز دوست ندیدم کس
او بود همه او بس ، تنها همه او دیدم

آرام دل غمگین جز دوست کسی مگزین
فی‌الجمله همه او بین ، زیرا همه او دیدم

دیدم گل بستان ها ، صحرا و بیابان ها
او بود گلستان ها ، صحرا همه او دیدم

هان ای دل دیوانه ، بخرام به میخانه
کاندر خم و پیمانه ، پیدا همه او دیدم

در میکده و گلشن ، می‌نوش می روشن
میبوی گل و سوسن ، کاینها همه او دیدم

در میکده ساقی شو ، می در کش و باقی شو
جویای عراقی شو ، کو را همه او دیدم

فخرالدین عراقی

عشق دوباره

دیگر از عمر من
آنقدر نمانده
که بتوانم تو را فراموش کنم

در یک عصر سرد
برمی‌گردم
و تو را
دوباره از سر مى‌گیرم

شکرى ارباش
مترجم : سیامک تقی زاده

دلشکسته

بانوی جوان
اگر دل‌شکسته‌ای
باز هم قلبت را بگشای
بگذار درد و رنج
راهی برای خروج بیابند

الکساندرا واسیلیو شاعر رومانیایی
مترجم : هوشنگ خوشروان

فقط او را دوست دارم

فقط او را دوست دارم
هنوز هم آن درخشش آبی‌فام را احساس می‌کنم
که از گلوگاهِ سپیدش بر قلب‌ام می‌افتد
کجاست او ؟
کجا بود آن خوش‌بختی ؟

 فرانسیس ژام شاعر اهل فرانسه  
مترجم : عباس پژمان