گفتی دوستت دارم و رفتی

گفتی دوستت دارم و رفتی
من حیرت کردم

از دور سایه هایی غریب می آمد از جنس دلتنگی
و اندوه و غربت و تنهایی و شاید عشق

با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت
گفتم عشق را نمی خواهم
ترسیدم و گریختم
رفتم تا پایان هرچه که بود و گم شدم
و این ها
پیش از قصه ی لبخند تو بود

جـــــای خلوتی بود
وسط نیستی
گفتی : هستم
نگریستم ، اما چیزی نبود
گفتم : نیستی
باز گفتی : هستم
بر خود لرزیدم و در دل گفتم نه ، نیستی
این جا جز من کسی نیست

بعد انگار گرمای تو در دلم ریخت
من داغ شدم
گُر گرفتم تا گیج شدم
بعد لبخند زدی و من تسلیم شدم و گفتم
هستی ، تو هستی
این من هستم که نیستم
گفتی : غلطی
و این هنوز
پیش از قصه ی دست های تو بود

مصطفی مستور

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.