ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
ماریا
می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران
که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت
جسمت را
اما
همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
ما
همیشه پاس خوهم داشت
جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را
ماریا
مرا نمی خواهی ؟
مرا نمی خواهی
افسوس باید
باز بکشم بار قلبم را
با درد و با اندوه
آن سان که سگی
بازمی کشد تا لانه
اشکریزان
پایش را
که از جا کنده است قطار
من
با همه ی خون قلبم
با رخت یکدست سفید قلبم
با گل های خاکی که چسبیده است به آن
باز می گردم
به جاده
ولادمیر مایاکوفسکی
بخشی از شعر بلند ماریا
ترجمه : م . کاشیگر
احمد جان، عالیه
گاهی خوابت را میبینم
بیصدا
بیتصویر
مثلِ ماهی در آبهای تاریک
که لب میزند و
معلوم نیست
حبابها کلمهاند
یا بوسههایی از دلتنگی
توماس ترانسترومر
با هم باشید،اما بگذارید در با هم بودن شما فاصله ای باشد.......
و بگذارید نسیم در میان شما بورزد.......
یکدیگر را دوست بدارید،اما از عشق زندانی برای یکدیگر نسازید...
بگذارید عشق ،جایی،در ساحل روحتان باشد.....
پیمانه های یکدیگر را پر کنید،اما از یک پیمانه ننوشید.....
از نان خود به یکدیگر ارزانی کنید،اما از یک قرص نان نخورید...
با هم بخوانید و برقصید و شادکام باشید،اما به حریم تنهایی یکدیگرتجاوز نکنید.....
همچون تارهای عود باشید که جدا از هم اما با یک نوا مترنٌم میشوند....
قلبهایتان را به هم هدیه کنید،اما یکدیگر را به اسارت در نیاورید،
زیرا تنها دستان زندگی است که بر قلبهای شما حاکم است....
در کنار یکدیگر باشید،اما نه چندان نزدیک،
زیرا ستونهای معبد دور از هم قرار دارند...
و درخت بلوط و سرو در سایه یکدیگر رشد نمی کنند....
جبران خلیل جبران
من سزاوارم به نفرین، هر چه می خواهی بگو
از تو نفرین است شیرین، هر چه می خوای بگو
خسته ای و هیچ کس گوشش بدهکار تو نیست
گوش من با توست، بنشین! هر چه می خواهی بگو
آینه همراز خوبی نیست، پنهانی بخند
دور از چشم سخن چین هر چه می خواهی بگو
با تو باشم طعم غم هایم چه فرقی می کند؟
حرف های تلخ و شیرین هر چه می خواهی بگو
دین و دنیا را به شوق حرف هایت باختم
حال با این قلب بی دین هر چه می خواهی بگو!
"على مردانى"
............................................................
در شهری به دنیا آمدم
که بادهایش از سمت شمال می وزید
به این سبب
لبانم خشک و ترک خوردهَ اند
کمی ببوس مرا
در شهری که به دنیا آمدم
هیچ درخت گردویی نبود
از اینست که
حسرت خنکای سرزمینی را
همیشه به همراه دارم
کمی نوازش کن مرا ..
احمد عارف