از آنٍ تو نیستم

از آنٍ تو نیستم
گم نیستم در تو
گم نیستم
اگر چه می خواهم
گم باشم چون کورسوی شمعی در آفتاب
گم باشم چون دانه ی برفی در آب

دوستم داری
و هنوز هم تو
شادی شاداب و روشن منی
و من
منی که هنوز می خواهد
گم باشد چون نوری در نور

آه
غرقه ام کن در ژرفنای دوست داشتن
رهایم کن
از دانستن
کور و کر بر جایم بگذار
رها شده در طوفان عشق
همچون شمعی حقیر در مسیر باد وزنده

سارا تیس دیل

در آن دمی که باده شوی جام می شوم

در آن دمی که باده شوی جام می شوم
وقتی پیاله ، من همه تن کام می شوم

در کوچه باغهای نشابور چشم تو
انگار مست باده خیام می شوم

آن گرگ وحشی ام که به صحرای عاشقی
چون آهوان صید شده رام می شوم

هر چند پای می کشم از دام این جنون
مقهور دست عشق سرانجام می شوم

حس می کنم بدون تو ، بر دار بی کسی
روزی هزار مرتبه اعدام می شوم

جادوی چشم توست که در شعله های آن
من با تمام پختگی ام خام می شوم

تو محو این حلاوت احساس می شوی
من مات آن طراوت اندام می شوم

بی تاب دیدن تو و دیوانه تر شدن
هر شام ماه تب زده بر بام می شوم

پایان التهاب تو آرامش من است
آرام می شوی تو و آرام می شوم

محمدرضا ترکی

دق می کنم

به خاطرت
با همه قهر کردم
حالا رفته ای
و من شبیه تکه ابری تنها شده ام
نمی بارم
آرام آرام
دق می کنم

محسن حسینخانی

در ره روش عشق چه میری چه اسیری

در ره روش عشق چه میری چه اسیری    
در مذهب عاشق چه جوانی و چه پیری
آنجا که گذر کرد بناگه سپه عشق    
رخها همه زردست و جگرها همه قیری
آزاد کن از تیرگی خویش و غم عشق    
تا بنده‌ی خال تو بود نور اثیری
عالم همه بی‌رنج حقیری ز غم عشق    
ای بی‌خبر از رنج حقیری چه حقیری
میری چه کند مرد که روزی به همه عمر    
سودای بتی به که همه عمر امیری
آن سینه که بردی بدل دل غم عشقت    
بی غم بود از نعمت گوینده و قیری
این نیمه که عشقست از آن سو همه شادیست    
اینجا که تویی تست همه رنج و زحیری
سودای زبان گر چه نشاطیست به ظاهر    
خود سود دگر دارد سودای ضمیری
راه و صفت عشق ز اغیار یگانه‌ست    
نیکو نبود در ره او جفت پذیری
خواهی که شوی محرم غین غم معشوق    
بیوفای فقیهی شو و بی قاف فقیری
تا در چمن صورت خویشی به تماشا    
یک میوه ز شاخ چمن دوست نگیری
از پوست برون آی همه دوست شو ایرا    
کانگاه همه دوست شوی هیچ نمیری

سنایی غزنوی

صبح به خیر


صبح بخیر عزیزم
چرا من هر صبح خودم را
در آینه تو سبز می‌بینم
و تو خودت را در آینه من آبی
بیا برویم باورمان را قدم بزنیم
تا شانه‌های خیابان خیال کنند
جنگل و دریا به هم رسیده‌اند

نسرین بهجتی

کیست که در کوی تو فتنهٔ روی نیست


کیست که در کوی تو فتنهٔ روی نیست

وز پی دیدار تو بر سر کوی تو نیست


فتنه به بازار عشق بر سر کار است از آنک

راستی کار او جز خم موی تو نیست


روی تو جان پرورد خوی تو خونم خورد

آه که خوی بدت در خور روی تو نیست


با غم هجران تو شادم ازیرا مرا

طاقت هجر تو هست طاقت خوی تو نیست


روی من از هیچ آب بهره ندارد از آنک

آب من از هیچ روی بابت جوی تو نیست


بوی تو باد آورد دشمن بادی از آنک

جان چو خاقانیی محرم بوی تو نیست


خاقانی

مرد لباسهایش را از تن درآورد

مرد لباسهایش را از تن درآورد
و گرسنگی پیکرش را
تشنگی روحش را
زخمهایش را
جوشهایش را
زشتی و زیبایی اش را
برهنه ساخت
و زن این همه را
زیر چادر تمنایش مخفی کرد

مرام المصری شاعر سوری
مترجم : حسین منصوری

عشق ما

عشق ما
صدایی شد
در دهان پرنده ای
و به دور دستها رفت
و بین شاخ و برگ درختان
گم شد

بیژن جلالی

از فرازِ بامِ خانه ها

از فرازِ بامِ خانه ها در شهرِ دوردستِ من
از درونِ دریای مرمره
از میانِ پائیزِ غم زده
صدای تو آمد                   
گرم و روان
تنها سه دقیقه
و بعد تلفن خاموش شد

ناظم حکمت
ترجمه : احمد پوری

در شب من خنده ی خورشید باش

در شب من خنده ی خورشید باش
‌آفتاب ظلمت تردید باش
ای همای پرفشان در اوج ها
سایه ی عشق منی جاوید باش
ای صبوحی بخش می خواران عشق
در شبان غم صباح عید باش
آسمان آرزوهای مرا
روشنای خنده ی ناهید باش
با خیالت خلوتی آراستم
خود بیا و ساغر امید باش

شفیعی کدکنی

جهان تو جهان بی معنایی ست

جهان تو جهان بی معنایی ست
که جلادان درآن حکومتی تاریخی دارند
جهان تو
شبیه جهانی ست که معنا درآن شکلی رنگین دارد
و رنگ شکلی جهانی پیدا کرده است
جهان تو به رنگ چشمانت است
آبی
آبی که ازچشمهای من سرازیر شد
آبی که آرامش چشمهای من را ربود
جهان تو بی نظیر است
جهان تو می کشد
بی آنکه گوری بسازد برای کشته هایش
زنده می کند
بی آنکه خانه ای بسازد برای زندگی کردن
جهان تو عاشق می کند
و عشق را نفرین می کند
و به خاطره ها می سپارد

علی احمد سعید ( آدونیس )
مترجم : بابک شاکر  

دیگر آب از سرم گذشته است

دیگر آب از سرم گذشته است
آهسته تر قدم بردار
دیرتر بیا
بگذار آنقدرها از این عطشِ دیدارِ دوباره ات لبریز شوم
که با آمدنت
حتی
یک عمر نوشیدنِ زیباییت هم
سیرابم نکند

مصطفی زاهدی

تو عشق بودی

تو عشق بودی
این را
از بوی تن ات فهمیدم
شاید هم خیلی دیر
به تو رسیدم
خیلی دیر

اما مگر قانون
این نبود
که هر آنچه دیر می آید
عاقبت روزی به خانه ی ما
خواهد رسید ؟

عادت کرده ایم
به نداشتن ها
و شاید به اندوه

آری
تو عشق بودی
این را
از رفتن ات فهمیدم

وگرنه
استانبول
هرگز این چنین
سرسنگین نبود

جمال ثریا
مترجم : سیامک تقی زاده

کنون رؤیای ما باغی است

کنون رؤیای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش بو
سر هر شاخه اش گلبرگ های نازک لبخند
به ساق هر درختش یادگاری ها
و با هر یادگاری نقش یک سوگند
کنون رؤیای ما باغی است
زمین اما فراوان دارد اینسان باغ
که برگ هر درختش صدمه ی دیدارها برده است
که ساق هر درختش نشتر سوگند ها خورده است
که آن سوگند ها را نیز
همان نشتر که بر آن کنده حک کرده است
کنون رویای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش ، لیک
بیا رسم قدیم یادگاری را براندازیم
و دل را خوش نداریم از خراش ساقه ای میرا
بیا تا یادگار عشق آتش ریشه ی خود را
به سنگ سرخ دل با خنجر پیوند بتراشیم
که باران فریبش نسترد هرگز
که توفان زمانش نفکند از پا
که باشد ریشه ی پیمان ما در سینه ی ما زنده تا باشیم

منوچهر آتشی

جــــانا دلـــــــم ز درد فراق تو کــــم نسوخت

جــــانا ، دلـــــــم ز درد فراق تو کــــم نسوخت
آخـــر چه شــد ، که هیچ دلت بر دلم نسوخت

نزد تو نامــــــه‌ای ننــــوشتم ، کـــه ســـوز دل
صـــد بار نـــــامه در کف مــن با قلـم نسوخت

بر مـــن گــذر نکـــرد شبــــی ، کـــاشتیاق تو
جـــان مـــــرا به آتش ده گـــونه غم نسوخت

در روزگار حسن تــــــو یک دل نشـــان که داد
کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت

یک دم به نور روی تـــو چشمـــم نگــــه نکرد
کاندر میــــان آن همـــه باران و نــم نسوخت

شمــــع رخ تو از نظـــر مــــن نشـــد نهــــان
تا رخت عقل و خـرمن صبرم به هم نسوخت

گفتی در آتش غــــم خــــود ســــوختم تو را
خــود آتش غــم تو که را ، ای صنم ، نسوخت

کو در جهــان دلی ، کـــه نگشت از غم تو زار
یا سینه‌ای ، کز آن سر زلف به خم نسوخت

صد پی بر آتش ستمت ســـــوخت اوحدی
ویدون گمـــان بری تو که او را ستم نسوخت

اوحدی مراغه ای

تو محبوب منی

تو محبوب منی
اما اینها نمی دانند
گناه من چیست نام تو هم نام وطنم است
گناه من چیست پدرت تو را هم نام وطن گذاشته
وطنی با چشمان سیاه
لبهای سرخ و
لبخندی جادویی
برای همین به اینها می گویم : من سیاستمدارنیستم
مبارزات من سیاسی نیست
من یک عاشق تنها هستم
که برای رسیدن به معشوقه ام شعر نوشته ام
مقاله های انتقادی نوشته ام
مانیفست صادر کرده ام
وهنوز اسیرچنگال عشیره اش است
چقدر به اینها بگویم
تازیانه سزای عاشقی نیست
انفرادی سزاوارعاشق نیست
من نه حکومتی می خواهم
نه می خواهم جهان را تغییر دهم
من تیتر روزنامه صبح را نمی خواهم
نمی خواهم سیدالقائد صدایم کنند
من تنها عاشق دختری هستم سیاه چشم
انگارخداوند متعال چشمانش را سرمه کشیده است
چقدر بگویم به اینها چقدر
و باورم نکنند

سعدی یوسف شاعر عراقی
مترجم : بابک شاکر

تو ای آهوی من کجا می گریزی

تو ای آهوی من کجا می گریزی
چه کردم که بی اعتنا می گریزی

خدا خواست پیوند عشق تو با من
زمن ، یا ز کار خدا می گریزی

چرا گرم خواندی ، چرا سرد راندی ؟
چرا لطف کردی ، چرا می گریزی ؟

نداری چو تاب وفا ، رو بپوشی
ندانی چو قدر مرا می گریزی

نگویم دگر از محبت نگویم
چو طفل مریض از دوا می گریزی

به بیگانه بودن عزیزم گرفتی
چو اکنون شدم آشنا می گریزی

بمن همچنان با قضا می ستیزی
ز من همچنان کز بلا می گریزی

چو با خنده گویم برو ، دل ربائی
چو با گریه گویم بیا ، می گریزی

ز دست من آنگونه ، کز دست کودک
چو پروانه ای بی صدا می گریزی

بمن عشق درد و بلا می پسندد
ز من بهر چه ای بلا می گریزی

ز چشم من ای من بقربان چشمت
چنان قطره اشکها ، می گریزی

فدای گریز و ستیز تو گردم
که چون کبک ، شیرین ادا می گریزی

معینی کرمانشاهی

آغاز را با بوسه ای که طولانی ترین راه هاست

آغاز را با بوسه ای که طولانی ترین راه هاست
در می نوردیم
با بوسه ای
از من ، تا تو
ای عشق من
در آمیخته از ساقه ها تا ریشه هامان
در پیوند یکی نگاه
از اعماق تو
تا ژرفنای من
و این چنین
من و تو و عشق
هر سه با همیم
تا بتوانیم هر سه با هم باشیم
تا بتواند
فقط من
فقط تو
تنها عشق باشد
 
ما دردهایمان را حمل کردیم
چونان سنگی بیشمار
تا دلتای هم
و به گل نشستیم
چونان دو کشتی
به آغوش خلیجی خاموش
در فصلی که گل میخک شکوفه می داد در زمین
جدامان کردند
به واسطه ترن ها و ملت ها
به واسطه مرز ها
ولی انگار
دلتای بوروا
می دانست که ما چقدر همدیگر را دوست می داریم

پابلو نرودا
ترجمه : شاهکار بینش پژوه

تو را ببینم

تو را ببینم
می‌بوسم
نوازشت می‌کنم
برایِ تو خواب تعریف می‌کنم
تو را ببینم ، بغل می‌کنم
تمام رویاهایم را می‌بینم
و به تمامِ آرزوهایم می‌رسم

تو را ببینم
خوب می‌شوم ، آقا می‌شوم
به تو سلام می‌دهم
نماز می‌خوانم
و تو را شکر می‌کنم
تو را ببینم خیلی دوستت دارم
آخ
تو را ببینم
چه‌ قدر کار دارم

افشین صالحی

تمام صدایت گمراهی ست

تمام صدایت گمراهی ست
من به این گمراهی ایمان آورده ام
من این گمراهی را دوست دارم
من آغوش تورا می خواهم
اغوشی که حرام است
من لبهایی را می خواهم
که حدود شرعی برآن جایز است
من اندامی را می خواهم
که خونم را حلال کند
هرچه تو بخواهی همان است
هرچه بگویی همان
بگو در آغوش شیطان بخوابم
بگو فرشتگان را قتل عام کنم
بگو این گمراهی را دوست دارم
من ازصراط مستقیم به  تو می ترسم
من به دستهای تو ایمان دارم
به چشمهایت اعتقادراسخ

ندی انسی الحاج شاعر لبنانی
مترجم : بابک شاکر