تو را گم می کنم هر روز

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
 بدیناسن خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب

تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب

 تماشایی است پیچ و تاب آتش ها خوشا بر من
 که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
 چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
 که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب

 تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
 حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
 چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

محمدعلی بهمنی

الا ای نقش کشمیری الا ای حور خرگاهی

الا ای نقش کشمیری الا ای حور خرگاهی
به دل سنگی به بر سیمی به قد سروی به رخ ماهی

شه خوبان آفاقی به خوبی در جهان طاقی
به لب درمان عشاقی به رخ خورشید خرگاهی

خوش و کش و طربناکی شگرف و چست و چالاکی
عیار و رند و ناپاکی ظریف و خوب و دلخواهی

ز بهر چشم تو نرگس همی پویم به هر مجلس
ندیدم در غمت مونس به جز باد سحرگاهی

مرا ای لعبت شیرین از آن داری همی غمگین
که از حال من مسکین دلت را نیست آگاهی

چو بی آن روی چون لاله بگریم زار چون ژاله
کنم پر نوحه و ناله جهان از ماه تا ماهی

گهی چهره بیارایی گهی طره بپیرایی
ز بس خوبی و زیبایی جمال لشکر شاهی

سنایی غزنوی

آه ای عزیز بی خبر از من

آه ای عزیز بی خبر از من
امشب ، دل گرفته ی دریا
با یادگارهای کبودش
در زیر گوش پنجره ام می تپد هنوز
دریای موی سپید به سر می زند هنوز
مشت هزار ماتم از یاد رفته را
مھتاب می نویسد بر ماسه های سرد
شرح هزار شادی بر باد رفته را
چشم حبابھا همه از گریه ی فراق
آماس می کند
تیغ بنفش ماه
این چشمھای گریان را
از جای می کند
در من ، مدام باران می بارد
زنجیرهای نازک از هم گسسته اش
از لابلای جنگل مژگانم
در آسمان آیینه ، پیداست
از دور ، باد سرکش دریا
خاکستر ملایم نسیان را
آسانتر از سفیدی کفھا
از روی آتش دل من می پراکند
یاد ترا و عشق مرا زنده میکند

نادر نادرپور

شهادت می دهم

شهادت می‌دهم به مرغان سپید بال
هنگامی که تو را به یاد می‌آورم
و از تو می‌نویسم
قلم در دستم شاخه گلی سرخ می‌شود

نامت را که می‌نویسم
ورق‌های زیر دستم غافل‌گیرم می‌کنند
آب دریا از آن می‌جوشد
و مرغان سپید بال بر فراز آن پرواز می‌کنند

هنگامی ‌که از تو می‌نویسم مداد پاک کن‌ا‌م آتش می‌گیرد
پیاپی باران بر میزم می‌بارد
و بر سبد کاغذهای دور ریخته‌ام
گل‌های بهاری می‌رویند
و از آن پروانه‌های رنگارنگ و گنجشگکان پر می‌گیرند

وقتی آن‌چه نوشته‌ام را پاره می‌کنم
کاغذ پاره‌هایم
قطعه‌هایی از آینه‌ی نقره می‌شوند
مانند ماهی که روی میزم بشکند

بیاموز مرا چگونه بنویسم از تو
یا
چگونه فراموشت کنم

غاده السمان

ترانه دیدار

با تو بودن خوبست
و کلام تو
مثل بوی گل ، در تاریکی است
مثل بوی گل در تاریکی ، وسوسه انگیز است

بوی پیراهن تو
مثل بوی دریا ، نمناک است
مثل باد خنک تابستان
مثل تاریکی ، خواب انگیز است

گفتگو با تو
مثل گرمای بخاری و نفس های بلند آتش
می برد چشم خیالم را
تا بیابان های دورترین خاطره ها
که در آن گنجشکان بر سنبل گندم ها
اهتزازی دارند
که در آن گل ها با اختر ها رازی دارند


ادامه مطلب ...

دل که دایم عشق می‌ورزید رفت

دل که دایم عشق می‌ورزید رفت
گفتمش جانا مرو ، نشنید رفت

هر کجا بوی دلارامی شنید
یا رخ خوب نگاری دید رفت

هرکجا شکرلبی دشنام داد
یا نگاری زیر لب خندید رفت

در سر زلف بتان شد عاقبت
در کنار مهوشی غلتید رفت

دل چو آرام دل خود بازیافت
یک نفس با من نیارامید رفت

چون لب و دندان دلدارم بدید
در سر آن لعل و مروارید رفت

دل ز جان و تن کنون دل برگرفت
از بد و نیک جهان ببرید رفت

عشق می‌ورزید دایم ، لاجرم
در سر چیزی که می ‌ورزید رفت

باز کی یابم دل گمگشته را؟
دل که در زلف بتان پیچید رفت

بر سر جان و جهان چندین ملرز
آنکه شایستی بدو لرزید رفت

ای عراقی ، چند زین فریاد و سوز ؟
دلبرت یاری دگر بگزید رفت

فخر الدین عراقی

گره نگاه من در نگاه تو

دیگر گره نگاه من در نگاه تو ، شوقی ایجاد نمی کند
دیگر رنج من ، در کنار تو آرام نمی گیرد
به هرکجا که بروم ، نگاه ترا با خود خواهم برد
و تو نیز به هرکجا که روی ، رنج مرا با خود همراه خواهی برد
من مال تو بودم ، تو مال من بودی
دیگر چه ؟
ما با هم بودیم
خمِ راهی ، که عشق از آن عبور کرد
من مال تو بودم ، تو مال من بودی
تو به آن کس تعلق خواهی داشت که دوستت دارد
و خرمنِ باغ تو همان است که من کاشته ام
من می روم ، من غمگینم
ولی خب من همواره غمگینم
من از آغوش تو می آیم
نمی دانم اکنون به کجا می روم
کودکی درون قلب تو به من می گوید : بدرود
و من هم به او می گویم : بدرود

پابلو نرودا

ببین ویران شده ام

ببین
ویران شده ام
بر باد رفته ام
از پای تا به سر در عشق غرقم
دیگر حتی نمی دانم که آیا
زنده ام یا نه ؟
چیزی می خورم یا نه ؟
نفسی بر می آورم یا نه ؟
سخنی می گویم یا نه ؟
تنها می دانم که دوستت دارم

آلفرد دو موسه

دل روشنی دارم ای عشق


دل روشنی دارم ای عشق
صدایم کن از هر کجا می توانی
صدا کن مرا از صدف های سرشار باران
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو

بگو پشت پرواز مرغان عاشق
چه رازی است ؟
بگو با کدامین نفس
می توان تا کبوتر سفرکرد ؟
بگو با کدامین افق
می توان تاشقایق خطر کرد ؟

مرا می شناسی تو ای عشق
من از آشنایان احساس آبم
و همسایه ام مهربانی است
و طوفان یک گل
مرا زیر و رو کرد
پرم از عبور پرستو
صدای صنوبر
سلام سپیدار
پرم از شکیب و شکوه درختان
و در من تپش های قلب علف

ریشه دارد


ادامه مطلب ...

من عاشق شما هستم

سالها از پی هم می گذرند
هر سال دریغ از سال قبل
عشق هیچ گاه رهایم نمیکند
و تو در قلب من جای داری
کاش تنها یک بار میدیدمت
در برابرت زانو میزدم
و جان به لب رسیده میگفتم
بانو ، من عاشق شما هستم

هاینریش هاینه

انتخاب من

تو
انتخاب من نبودی
سرنوشتم بودی
تنها انگیزه ی ماندنم
در این زندگی بی اعتبار

عباس معروفی

زیبا نبود زندگی

زیبا نبود زندگی
و به مرگ چیزی نمی‌گفتم مبادا بگریزد و برنگردد

ثانیه‌ها
با کفش فقیرانه از بغلم می‌گذشتند
عمر
استخوان شکسته? در گلو مانده بود .

زیبا نبود زندگی
تو زیبا کردی
و من دیدم مرگ را
که بر نُک پا به تاریکی می‌گریخت

شمس لنگرودی

دن کیشوت کوچک

هر مرد که پس از من ببوسدت
بر لبانت
تاکستانی را خواهد یافت
که من کاشته ام

در نامه ی آخر نوشته بودی
جنگ را بمن باخته ای
تو جنگ نکردی تا ببازی
خانم دن کیشوت
در خواب به آسیابهای بادی حمله ور شدی
با باد جنگیدی
بی انکه حتی یک ناخن مطلایت ترک بردارد
تاری از گیس بلندت کم شود
یا قطره ای خون بر سفیدی پیراهنت شتک زند

چه جنگی ؟
تو با یک مرد نجنگیده ای
نه لمس کرده یی بازو و سینه ی مردی حقیقی را
نه با عرق یک مرد غسل کرده ای
تو سازنده ی مردان اسبان کاغذی بودی
با عشق رفاقتی کاغذی

دن کیشوت کوچک
بیدار شو
و به صورتت آبی بزن
فنجانی شیر بنوش
تا به کاغذی بودن مردانی که دوستشان میداشتی
پی ببری

نزار قبانی

خانمانسوز بود آتش آهی ، گاهی

خانمانسوز بود آتش آهی ، گاهی
ناله ای میشکند پشت سپاهی ، گاهی

گرمقدر بشود سلک سلاطین پوید
سالک بی خبر خفته به راهی گاهی

قصه یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود
به عزیزی رسد افتاده به چاهی گاهی

هستیم سوختی از یک نظر ای اختر عشق
آتش افروز شود برق نگاهی ، گاهی

روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع
او سپیدی بود از بخت سیاهی ، گاهی

عجبی نیست اگر مونس یار است رقیب
بنشیند برگل هرزه گیاهی ، گاهی

اشک در چشم فریبنده ترت می بینم
در دل موج ببین صورت ماهی ، گاهی

زرد رویی نبود عیب مرانم از کوی
جلوه بر قریه دهد خرمن کاهی ، گاهی

دارم امید که با گریه دلت نرم کنم
بهر طوفان زده سنگیست پنهاهی گاهی

معینی کرمانشاهی

همیشه با منی ای نیمه ی جدا از من

همیشه با منی ای نیمه ی جدا از من
بریده باد زبانم ، چه ناروا گفتم
تو نیمه نیستی ای جان ، تمام هستی من
اگر به قھر بگیرد ترا خدا از من
چگونه بی تو توانم زیست ؟
چگونه بی تو توانم ماند ؟
چگونه بی تو سخن بر زبان توانم راند ؟
همیشه در من بودی ، همیشه میخواندی
صدای گرم تو در استخوان من میگشت
همیشه با من بودی ، همیشه دور از من
همیشه نام خوشت بر زبان من میگشت
غروبگاهان ، در کوچه های خلوت شھر
که بوی پیچک ، هذیان عاشقی میگفت
تو در کنار من آهسته راه میرفتی
و در کرانه ی چشمان کھربایی تو
بھار ، در چمن سبز باغ ها میخفت
شبی که باران در کوچه ها فرو میریخت
تو میرسیدی و ، باران موی تو بر دوش
ز موی خیس تو ، عطری غریب بر میخاست
من از تنفس عطر غریب او ، مدهوش
در آن خیابان ، شبھای سبز فروردین
صدای پای تو و پای من طنین میبست
نسیم ، بوسه ی ما را به آسمان می برد
و سایه های من و تو ز روشنایی ماه
چه نقشھا که در آیینه ی زمین میبست
چه نیمه شبھا کز پشت شیشه های کبود
ستاره ها را با هم شماره میکردیم
و چون زبان من و تو ز گفتگو میماند
نگاه میکردیم و اشاره میکردیم
دو روز یا ده سال ؟
نمیتوانم ، هرگز نمیتوانم گفت
ازین خوشم که فروبست ریشه در دل ما
گلی که از پس ده سال یا دوروز شکفت
ز من مپرس که آیا زمان چگونه گذشت
که من حساب شب و روز را نمیدانم
من از تو ، یک تپش دل جدا نمی مانم
من از تو ، روی نخواهم تافت
من از تو ، دل نتوانم کند
تو نیز دانم کز من نمی بری پیوند
همیشه با منی ای نیمه ی جدا از من
مباد آنکه بگیرد ترا خدا از من

نادر نادرپور

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا


نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا


عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا


نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا


وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا


شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا


ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا


آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند

در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا


در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا


شهریارا بی‌جیب خود نمی‌کردی سفر

این سفر راه قیامت میروی تنها چرا

شهریار

گل آفتابگردان

تمام خاطراتت را از کاشت تا برداشت
از مزرعه تا گنجشک
سنگ پشت سنگ
نشانه رفتم
تا شاید بشکند در آفتاب نگاه من
طرز چرخش معصومانه نگاه تو
اما وقتی از تو می‌نویسم
از انگشتانم آفتاب می‌ریزد
گل آفتابگردان من

نسرین بهجتی

دانی که چرا نام تو در نامه نیارم

دانی که چرا نام تو در نامه نیارم
زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند


گویند که صبرآتش عشقت بنشاند

زان سرو قد آزاد نشستن که تواند


ساقی قدحی زان می دوشینه بمن ده

باشد که مرا یکنفس از خود برهاند


موری اگر از ضعف بگیرد سردستم

تا دم بزنم گرد جهانم بدواند


افکند سپهرم بدیاری که وجودم

گر خاک شود باد به کرمان نرساند


فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم

جز دیده کس آبی بلبم بر نچکاند


گویم که دمی با من دلسوخته بنشین

برخیزد و برآتش تیزم بنشاند


چون می‌گذری عیب نباشد که بپرسی

کان خسته‌ی دلسوخته چون می‌گذراند


برحسن مکن تکیه که دوران لطافت

با کس بنمی ماند و کس با تو نماند


دانی که چرا نام تو در نامه نیارم

زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند


روزی که نماند ز غم عشق تو خواجو

اسرار غمش برورق دهر بماند

خواجوى کرمانى

ما در رویا هایمان زندگی کردیم

آسمانخراش ها
تماشای آسمان را
از ما گرفته بودند
بمب های عمل نکرده
گشت و گذار درصحرا را
دریا نیز
استخر خصوصی دیکتاتورها بود
این دنیا به درد ما نخورد
ما در رویا هایمان زندگی کردیم

رسول یونان

چه تدبیری مرا

من که مشغولم بکاردل ، چه تدبیری مرا
منکه بیزارم ز کارگل ، چه تزویری مرا

منکه سیرابم چنین از چشمه ی جوشان عشق
خلق اگر با من نمی جوشد ، چه تاثیری مرا

منکه با چشم حقارت عالمی را بنگرم
سنگ اگر بر سر بکوبندم ، چه تاثیری مرا

خامه ی قدرت بنامم برگ آزادی نوشت
ای اسیران زین گرامی تر، چه تقدیری مرا

نام من در زمره ی این نامداران گو مباش
بر سر امواج سرگردان ، چه تصویری مرا

نش‍‍‍‍‍عیه جاوید من از باده ی شوریدگیست
بهتر از این مست خواهی ، با چه تخدیری مرا

من بدین ویرانی دل بسته ام امید ها
عشق آباد ابد بادا ، چه تعمیری مرا

معینی کرمانشاهی